بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خسته ام.

حوصله ی هیچ چیز را ندارم.

فقط می خواهم تنها باشم.

می خواهم زنده بمانم تمام شد. ته ش می شد قشنگتر باشد اما طوری تمام شد که فصل بعدی هم داشته باشد.

چیزی که در کلاس داستان نویسی یاد گرفتیم همین بود که بتوانیم از روی آرکی تایپها مثل داستان پیامبران بنویسیم یا پروتوتایپها مثل هملت و مکبث . که بفروشد. 

این نوشته ها فیلم می شود برای فیلیمو و نماوا.


هزار بار به پیغام مسخره ات گوش دادم. نمی دانم چرا، اما دلم میخواست جوابت را نمی دادم. هیچ وقت. هیچ وقت. هیچ وقت.

ماشین قاطی کرده بود ، لگو ها کف صندوق عقب ولو شده اند. امروز چرا همه چیز قر و قاطی شده. هر چه بی محلی کنی عزیزتر می شوی. مثلا پرسیده ای و مثلا من جواب بدهم که یعنی حرف می زنم. نه . دیگر تمام شد.

بغض دارم اما کمتر شده است. فریاد دارم اما کمتر شده است.،چطور می شود من آرام گرفته ام بعد از آن همه فریاد که بر سرم کشیدی! می دانم دیگر دلم نمی خواهد ببینمت. دیگر حتی دلم نمی خواهد صدایت را بشنوم یا باهات حرف بزنم. این کارها را کردی که من از تو بیزار شوم؟

شدم.

ازت متنفرم. رفتم پی کارم.

هیچ چیزی برای گفتن ندارم. من دیروز فقط گوش شده بودم. من سالهاست که وقتی در مقابل تو قرار می گیرم ساکت می شوم. چون حرفت حرف حساب است اما این طوری ؟ من غصه خوردم . الان دارم غصه می خورم. می خواهی من راضی باشم؟ باشد من راضیم . من از همه چیز زندگیم راضیم و دیگر هیچ نمی نویسم. فکر می کردم آنجا ، جایی است که من می توانم خود خود خود واقعیم باشم و کسی قضاوتم نکند.  این کلمه احمقانه که دیگر آنقدر بکار برده شده که دیگر معنای واقعیش را از دست داده. اما مگر من خواستم قاضی باشی؟ این را خودت گفتی. من قاضی. و تمام جزییاتی که فقط من نوشته بودم را بررسی کردی و بهم وصلشان کردی و ربط دادی. من چیزهای زیادی را ننوشته ام و تو نمی دانی. نمی دانی در این ده سال چه بر من گذشته است.

اصلا چه لزومی بر اینکه بدانی؟ اصلا چه لزومی بر نوشتنش است؟ من می نویسم. من می توانم همه چیزهایی که وجود دارد بزرگتر یا کوچکتر از آن چیزی که هست نشان بدهم. خیلی چیزها بزرگتر شده اند. مثل چیزهایی که در آینه بغل ماشین می بینی. 

ما به خرداد پر حادثه عادت داریم.

بهش پیام می دهم حالم گرفته است، او هم همین را می گوید. یاد بیست و سه خرداد هشتاد و هشت افتاده ام و استرس و دلشوره همان روز را داشتم. حال بد آن روز بارانی که تو برای همیشه از ایران رفتی. و انگار اتفاقهای خوب تمام شد. امروز هم همینطور بود بعد از دوازده سال باز همان حال و روز را داشتم. بعد یک بدرک بزرگ گفتم و رفتم نشستم سرکارهایم.

حتی رای اعتراضی هم نمی دهم.

من رای نمی دهم. واقعا در این کاندیداهایی که وجود دارند و حالا که جلیلی و زاکانی و مهرعلی زاده، قاضی زاده هم انصراف دادند فقط مانده رضایی و رییسی و همتی کدامشان را انتخاب کنم؟ به نظرم اصلاحات هم در این مملکت نفسهای آخرش را می کشد. هر چه کلاه بوده سرمان گذاشته اند دیگر بس است. بگذار یکبار هم شده راه دیگری را برویم. شاید این بار این چهل سال گرد و غبار تکانده شود. شاید به خودشان بیاییند ببینند مردم چه می خواهند و دست هایشان را از جیب و پول مردم بردارند. 

وقت آن شده،که طوری بنویسم که برسم به مرحله ای که نوشته هایم چاپ شود. فقط بدنبال همین راهم. همان چیزی که استاد جلسه اول بهم گفت. باید هر روز بنویسم. آنقدر بنویسم که نوشتن بشود چیزی در پوست و گوشت و خونم. در ذهنم بنویسم. مدام کلمه بیاید. کلمه ببینم. مطمئنم روز چاپ شدن کلماتم نزدیکند.

زخم کاری

زخم کاری از روی رمان بیست زخم کاری محمود حسینی زاد نوشته شده و مهدویان آن را ساخته، دو قسمت اولش را دیدم خیلی خوب و جالب ساخته، تم اصلی ماجرا با الهام از مکبث است و آن دختر موطلایی در پمپ بنزین به جانشینی از ساحران دربار است. اول بیلم با ریختن خون شروع می شود و حالا دستهایی که به خون آلوده شده تا آخر فیلم ما را با عذاب وجدان می کشاند. 

خیلی خوب است که از روی داستانهای خوب ایرانی فیلم ساخته شود.