بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پدرت را ببخش


احتمال اسپویل سریال می خواهم زنده بمانم

حالا در قسمت چهاردهم می خواهم زنده بمانم، وقتی مفتاح مثل یک خواب زنده برمی گردد ، البته نویسنده سریال می گوید مثل تمام اتفاقهای عجیب زندگی و زنده ماندن هایی که شبیه به معجزه می ماند، مفتاح بر می گردد و خون می ریزد. از سر غرور و سر حسادت به کسی که خودش بزرگش کرده ، به کسی که پسرش خطاب می کند. پس فرزند کشی چیزی است دیرینه در تمام تاریخ این مملکت.بعد زن فیلم عاشق شده و مشخص است دیگر این زندگی را می تواند دوست بدارد می رود خانه پدری  امیر. پالایش شخصیت امیر، این جایگشت شخصیتها، آرام آرام در حال رخ دادن است. آقا معلم تغییر کرده و اسلحه در جیب در تمام خیابانهای شهر می رود که انتقام بگیرد. او عصبانی است. نتوانسته رها کند. او می خواهد خون بریزد. امیر از سر عاشق شدنش ، از سر اینکه حالا هما هم دوستش دارد ،می خواهد به دل هما باشد و بماند. دروغ نگوید. خون نریزد. میگوید خون نریخته ام. آمده برای کارتارسیسیس. میخ واهد تطهیر شود ازز عشق هما و پدرش را ببخشد. اما خون ریخته می شود. در هر قسمت خون ریختن چیزی عادی است. آدمهایی که باید کشته می شوند. این دفعه سه نفر. و کاوه از کشته شدن دوستش قویتر می شود. می خواهد بماند و به قول خودش همه چیز را نه، فقط یک چیز را درست کند در آستانه زمانی که زن عاشقش شده. شخصیتها در حال پالایش هستند. و خوب ها و بدها دارند جا عوض می کنند. 

ماجرای منی

پریشب خوابت را دیدم. نمی دانم چرا ننوشتم. اصلا چی باید می نوشتم؟ خواب اتفاقی نداشت. ماجرایی نبود. طعم بود. مزه بود. احساس خوشایند دوست داشتن بود. و اینکه از من راضی بودی. تصویر صورتت می آید جلوی  چشمهایم و لبخندت و اینکه من را معلم خوبی می دانی. اولین بار که معلم شدم تو بهم گفتی ، تو بودی کنارم، تو تشویقم کردی، تو گفتی که هم قد بچه ها شوم. و حالا از هشتاد و دو تا حالا ، از آن سالهایی که دیگر نخ نما شده اند انگار یک زن چهل ساله هر صبح که از خواب برمی خیزد در اندیشه رضایت درونی است. رضایت از خودم، بدنم و تمام احساساتم . چقدر عجیب است این خواب. این بودن در پستوی نهانی ناخودآگاهم. نمی توانم فراموشت کنم. نمی توانم از خاطراتم پاکت کنم. تو ماجرای زندگی منی. عشقی جاری که هیچگاه تمام نمی شود. جان من، سرت سلامت.

شب نشینی در حیاط

صبح شده. در از صدای پرنده، دیشب که توی حیاط نشسته بودیم و کباب می خوردیم، حس خوبی داشتم از اینکه همه سالم هستیم و همین کم هم خوشبختم. دخترم خوب غذا خورد، پدرم آرام بود. نی نی توی راهیمان تکان می خورد و حسابی از دیدن عکس سه بعدیش که دست ذاشته بود زیر چانه اش ذوق کردم. حالا بیاید ، و دلم برای دیدن صورتش قشنگش قنج می رود. لحظه لحظه بودنم در کنار خانواده ام را حتی اگر گاهی ازش ناراضیم و وفق مرادم نیست باز دوست دارم و خدا را شکر می کنم به خاطر وجودشان. 

بعد ته مانده درخت توت را تکاندیم. توتهایی که وقتی می افتادند روی زمین از شدت رسیدگی له می شدند. شیرین و چسبناک می ریختند روی سر و دست و پایم. دیروز دخترک نقاشی کشیده از اینکه آرزویش چیست؟ و آنقدر قشنگ آن کشیده بود که حظ کردم. آدمی کشیده بود با ماسک و اسپری ضد عفونی و ویروسهای دورش، و می گفت آرزویم از بین رفتن کروناست. آرزوی  همه دنیا از بین رفتن کروناست. 

دروغ گو های بی مصرف

صبح که بیدار شدم برای همکار ولعصر خواندم که خدا بهش صبر و طاقت از دست دادن همسرش را بدهد. واقعا این درست است که آدمهای خوب می میرند و آدمهای بی مصرف دروغ گو زنده می مانند و انرژی های زمین را تلف می کنند. آدمهایی هستند که می گویند در کرونا جایی نمی روند و بعد هر وقت زنگ می زنی بیرون هستند و خپدشان می گویند سنجاق نشستن ندارند. یا با دپستان ویلا و گردشند یا توی کوچه و خیابان. اگر هم بگویی می گویند ضروری بوده. فکر می کنند تو احمقی و هر وقت بخواهند دروغ هایشان را باور می کنی.

خانواده پیرسون نازنین

فصل جدید this is us خیلی وقت است که آمده و من را یاد تابستان پارسال انداخت که بدون وقفه تمام فصل های قشنگش را دیدم. چقدر دلم برای پیرسون ها تنگ شده شده بود و چه جالب که باز هم با تولدشان شروع شد و حالا آنها هم مثل من چهل ساله شدند. خوابم نمی برد. و نشستم اولین قسمتش را دیدم. برای فرار از دلشوره ای که گرفتم راه بدی نبود اما نمی دانم چطور بگیرم بخوابم. داستانم را ننوشته ام. کتابها را کامل نخوانده ام و هنوز کلی کار برای شنبه دارم. 

دلم برای ماجراهای جالب و قشنگ ، دوستی ها و دعواهاشان و مخصوصا جک که بهترین بابای دنیاست، تنگ شده بود. وسوسه شدم قسمت دومش را ببینم. می خواهم تند تند نبینم که هر شب یک قسمت داشته باشم و طول بکشد.

کرونا بدترین خاطره عمر آدمهاست.

همه ما وقتی کسی از بیماری و درد می میرد می گوییم مرد راحت شد. چند روز بود ریه اش آمبولی کرده بود و حالا که خبر مرگش در تمام گروه های فامیلی در حال پخش شدن است حالم بد شده. مرگ خوب است؟ مرگ خوب نیست؟ مرگ برای چه کسی خوب و برای چه کسی بد است؟ به زنش فکر می کنم . شیما همکار مدرسه ام. زنی که تازه داماد آورده بود. همیشه لبخند می زد و با شوخی های قشنگش همه را می خنداند. شوهرش آدم خوبی بود. از دستپختش تعریف می کرد. شیما دو دختر دارد که حالا بدون پدر شده اند. شیما جوان است. زیباست هنوز اما کرونا زندگیش را از هم پاشاند. چقدر زندگی ها در این دو سال نابود شده اند؟ چقدر بچه ها بدون پدر و مادر و برعکس ؟ از این همه درد خسته شده ام . کی این کابوس لعنتی تمام می شود؟ کی این بیماری که افتاد به جان جهان دست از سر بشر بر می دارد؟ چرا اینطور شد؟ چه شد که این طور شد؟

حالم بد است.

مافیا

بازی مافیا نمونه یک جامعه واقعی است. وقتی در فیلمی گرگ بازی، نگار جواهریان بازی می کرد و برای اولین بار بازی مافیا را در آن فیلم  دیدم خیلی سر در نیاوردم، اما در این روزها با دیدن قسمت ۲۷ مافیا از گروه هنرپیشه ها ابعاد زیادی از این بازی برایم واضح شده. نمی دانم بتوانم در نقش مافیا خوب بازی کنم. اما بازی شهروند بودن بسیار راحتتر است. در جامعه امروزی گروه های مافیا به این اسم نیستند ، اما در کنار هم طوری نقش بازی می کنند که شهروندان را یکی یکی از سر راه شان بر می دارند. در بازی معمولا شهروندان برنده می شوند ، اما در واقعیت چیز دیگری است.

پایان اردی بهشت

به صدای پرندگان و سگها گوش می دهم. صبح آخرین روزا ردی بهشت است. از فردا آخرین ماه بهار شروع می شود. از دیروز گرمای وحشتناکی  شروع شده که کولر ماشین جواب نمی داد. خیلی کار دارم . درست کردن غذاها، مرتب کردن خانه و خواندن کتاب و گوش دادن به کتاب درمان شوپنهاور، نوشتن تکلیف جدید ، 

همینطور که این چند روز گذشته با خودم جریان داستان را می نوشتم اما هیچ کدام خوب نمی شوند. 

بوی مرگ

زن مستاصل اشک هایش را پاک کرد، تومور در بیشتر قسمتهای بدن پدرش پخش شده، من ایستاده ام و زبانم بند آمده، بچه ها دارند با لگو بازی می کنند و می سازند و حواسشان به ما نیست. زن ترسیده، می ترسد پدرش بمیرد. باید زودتر شیمی درمانی را شروع کنند. 

من این جور مواقع نمی دانم چه بگویم. دلم هری می ریزد. بوی مرگ که می پیچد  توی دماغم، اشک می ریزد توی چشمهایم. 

شین تنها فرزند است. تمام این چند روز بدون وقفه بیمارستان بود تا جواب آزمایشها بیاید.  من هم می آمدم پیش بچه ها. پیش لالا و نانا. امروز که جواب اسکن آمد، شین یکهو رنگش مثل گچ شد، ما را رها کرد و رفت خانه پدرش. گفت روحیه پدرش بهتر است. یعنی قویتر از او و مادرش. 

من، معلم بچه های مردم، در خانه آنها باید آنها را برای از دست دادن آماده کنم.

باید منتظر بمانیم تا این هفته هم بگذرد شاید شیمی درمانی حواب بدهد. آن وقت همه چیزمان برمی گردد به قبل. خنده هایمان، بازی هایمان، و هر کار که با هم انجام می دهیم.




شب نجات عشق

امشب شبه نجات عشقه.

صبح ساعت پنج صبح که هنوز هوا گرگ و میش بود و صدای هزار پرنده می آمد، مشتری پرنور را در قاب پنجره ام دیدم و یاد سکانس زیبای این قسمت سریال من می خواهم زنده بمانم افتادم. سرچ کردم  و درست بود که ونوس هر ۵۸۴ روزی که در فیلم اشاره کرده بود ، حامد بهداد اشاره می کند به دو صور فلکی حوت که در درونشان ونوس می درخشید و این اتفاق هر ۵۸۴ روز می افتد. بعد انگار چیزی در درون زن فیلم تغییر کرده باشد.  

دیگر نام این سیاره زهره بوده و در فارسی بیدخت و بیلفت نیز نامیده می‌شد.[۲۵] و واژه بیدُخت در شکل کهن‌تر خود بَغدخت و به معنای «دختر خدا» بوده‌است.[۲۶]

نام این سیاره در زبان لاتین، ونوس، برگرفته از نام خدای عشق و زیبایی روم باستان است. در یونان باستان، نام خدای آفرودیتهبر آن نهاده شد.