بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

: من خواب دیده ام که کسی می آید
: من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
: و پلک چشمم هی می پرد
: و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم
: اگر دروغ بگویم
: من خواب آن ستاره قرمز را
: وقتی که خواب نبودم دیده ام
: کسی می آید
: کسی دیگر کسی بهتر
: کسی که مثل هیچ کس نیست
...............
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نو یسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درختهای دختر سید جواد را
قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام ....
فروغ
****************************************

کتاب را از وسط نصف می کنیم . قاتل ! جانی ! آدم کش ! کتاب نصف کن ! و هر دو با دهان باز می خندیم . چه خوشبختی عظیمی است با مریم ناهار خوردن ! کاشکی کتاب را دودر می کردی ! و این بلا را بر سرش نمی آوردی. البته می دونم پیشنهاد خودم بود . اما بقول خودت ابتکار جالبیه ! حالا نیمه اول دست من است و نصف دیگر فنجان چای دست تو . دلتنگیهایم را با شکر لبخند تو در چای حل می کنم و بعد همه را یکهو سر می کشم .

عشق.چه موهبتی بالاتر از عشق است؟
و هنوز می پرسی ـ من چه دارم که ببخشم ؟
آه . دیوانه !
وقتی عشق را نثار کنی
چیزی دیگر نمیماند تا نثار کنی
حتی خود تو هم نمی مانی
زیرا نثار عشق یعنی نثار خویشتن
تو خود را بخشیده ای
حالا بگو کجایی؟
اونقدر ذوق کردم که حالا این همه اومدن و بهم سر زدن .خواب بودم .و بعد خواب کمی که بعد این همه خستگی دانشگاه چسبید بهم یه شوک وارد شد . ممنون از همه . امیدوارم دوستهای خوبی باشیم برای همدیگر. امروز بالاخره ثبت نام دانشکده تموم شد . و از فردا می رم دوباره سر کلاسهام . باز طبق عادت همیشگیم از کتاب فروشی مورد علاقه ام که گذشتم یه کتاب خریدم . از هر چی بگذرم از کتاب نمی تونم . یک فنجان چای اوشو رو از یکی از بچه های کلاس زبان شنیده بودم خیلی قشنگه و حالا می بینم که عاشقشم !پر از نامه های عاشقانه که اوشو نوشته .منو می بره به اوج خلا و یه جور بی فکری . یه جور به هیچی فکر کردن و به هیچ رسیدن .لذت می برم .بقیه نامه رو گوش بدید ! مخصوصا جمله های آخر این نامه اش .
حالا که خود را گم کرده ای
موظفی کسی را پیدا کنی
که مشتاق دیدارش هستی
او اکنون بدنیا آمده است
و من بر این موضوع گواه ام
من این اتفاق را دیده ام .
من می شنوم آن موسیقی را که تو خواهی شد .
آن روز که دلت به روی من بسته بود.
من آن را شنیدم .
فکر نسبت به زمان حال آگاه است
اما برای دل آینده نیز زمان حال است .

هوا امروز چه باحال شده . چه ابری خاکستری. توی تاریکی اتاق فقط رعد و برق بود که اتاق رو روشن می کرد. یک لحظه از ایوان نگاه کردم .دیدم از شکاف ابرها خورشید نور زده . چه تلاشی برای تابیدن می کرد.د لم خواست زیر اون شکاف بایستم و بارون بخورم .اون قدر که مو هام خیس خیس شه. بعد اون قدر باد بهم بخوره که توی چشمهام اشک جمع بشه .توی یک روز ابری شروع کردم به راه رفتن .قدم زدن . تنهایی رو تجربه کردن . فقط دلم خواست که تو هم بودی . با هم از آرزوهایی که دیشب برات گفتم بازم بگم . دیشب که گفتی داری به مرگ و زندگی فکر می کنی یه ذره هول کردم . وقتی اومدم خونه اول عمق رو باز کردم .دیدم نوشتی یه نفس عمیق کشیدم .موقع بر گشت میدونی کی رو دیدم ؟ حجاریان . یاد ته .همون که باباش رو ترور کردند .هیچ تغییری نکرده بود .با چادر و مقنعه چونه دار ایستاده بود منتظر تاکسی . یادت می آد همیشه سر کلاس بچه ها از دستش عاصی می شدند از بس سوالهای خارج از کتاب می پرسید .همون طوری شده بود . یه ذره نگران بود صور تش. اگه سوار تاکسی نبودم حتما باهاش حرف می زدم .تنها تغییری که کرده بود دیگه اون عینک بزرگ به چشمهاش نبود . عجیب هوس کردم برم زیر بارون . دلم برات تنگ شده .

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران
حمید مصدق

از اصفهان بهت تلفن می زنم .صدات توی گوشی می پیچه!دلم برات یه ذره شده .تا حالتو می پرسم بهم می گی باهاش حرف زدی.و من نفسم توی سینه ام حبس می شه .تند تند حرفهایی که بهت زده رو برام تعریف می کنی .هیچ اتفاقی برام نمی افته . نه دوباره عاشقش می شم . نه دلم می خواد براش توضیحی بدم که چرا بقول خودش تحویلش نمی گیرم .من فقط عاشق بودن بلد بودم .من بلد بودم دوست داشته باشم .حالا این یه کار رو هم فراموش می کنم . گاهی این طوری سنگدل می شم و گاهی اونقدر حساس که با هر سیگاری که بابا می کشه اشک می ریزم .شاید داشتم داغون می شدم ولی دوستام نذاشتند.دیگه دلم می خواد برم دانشگاه .دلم می خواد کار کنم .حالا همه اون کارهایی که دلم می خواست انجام ندم رو انجام می دم .انرژی پیدا کردم برای بدون او زیستن .اصلا وجود نداشت .از اول هم نبود.فقط گاهی دلم برای خنده هاش تنگ می شه .دلم می خواد مدتی آروم باشم .آروم آروم !

به باغ همسفران


صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست.
بیا تا زندگی را بدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین ، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کفدست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد ، آن وقت در پشت یک سنگ ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه
جرثقیل است.
مرا بازکن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر
معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من ، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو ، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.
سپهری

کاش امروز پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم ! تا صدای پدرتو شنیدم که از پنجره ماشین به بابام سلام کرد دلم هری ریخت! سریع به پدرت سلام کردم و رومو کردم اون طرف. می ترسیدم برگردم . نمی خواستم توی چشمهات نگاه کنم.نمی خواستم ببینی اشکهام سر می خورن می ان پایین! نمی خواستم ببینی هنوز اینقدر ضعیفم که نمی تونم خودمو نگه دارم . اون چند لحظه وحشتناک بود .خیلی.دلم می خواست یه جوری تموم می شد .نمی دونم چی شد که بابا اسم منو اورد توی حرفهاش.تو برگشتی که منو ببینی و من رومو برگردوندم .نمی دونم اون لحظه پر از ترس بودم یا نفرت ؟ چم شده بود .مثل احمقها گریه می کردم .آخه دیشب هم خوابتو دیده بودم .باورم نمی شد. از ماشین که پیاده شدم همین طور اشکهام می ریخت پایین. اخه چرا از این همه آدم من باید عاشق تو می شدم؟ خدا اون روزو نیاره که برات دعا کنم عاشق بشی و بعد هم ....باورم نمی شه یعنی پدرت عاشق مامانت شده . به خودم گفتم بسه دیگه احمق جون . اینقدر آبغوره نگیر. بالاخره این زخم هم خوب می شه . کهنه می شه و فراموش می شه. یعنی می شه از یادم بری؟

I speak out of the deep of night
out of the deep of darkness
and out of the deep of night I speak.

if you come to my house, friend
bring me a lamp and a window I can look through
at the crowd in the happy alley.

Forugh Farrokhzad

سطل رو بر می دارم .پر از آبش می کنم .بعد کف درست می کنم .یکی یکی پله ها رو تمیز می کنم .انگار دارم پله پله لایه های مغزمو تمیز می کنم . یکهو همه خاطرات می اد جلوی چشمم .اون روز که رفتیم نمایشگاه .بهم می گه باهاش حرف نمی زنی یا قهری؟می گم خیلی وقته حرف نزدم .چیزی شبیه قهره .بهت تلفن می زنم .خونه نیستی .هنوز نرسیدی و من هنوز شعری برای کارت دعوت داییم پیدا نکردم .با مامانت حرف می زنم .فکر کنم سرما خورده .می گه تو سر کاری و وقتی به محل کارت زنگ می زنم تو دیگه رفتی .خسته ام .از صبح دارم یه چیزهایی رو باز نویسی می کنم .دلم می خواد زودتر تموم شه .همین این پله ها . هم این باز نویسی .می رم سراغ سیب زمینیها .هوس سمبوسه می کنم .یکی از سیب زمینیها رو که پوست می کنم یه کرم ازش می افته توی بشقاب .یاد مردهایی می افتم که بعد ازدواج معلوم می شن چه آدمهایی هستند .بهم می گی احمق برا چی نمی خوای بری دانشگاه .از آدمهای ضعیف حالم بهم می خوره .فکر کردی مثلا داری ادای اونهایی رو در می اری که تصمیم می گیرند!سرم گیج می ره .چرا پله ها تمومی ندارن کمرم خشک شد .دلم نمی خواد با کسی در مورد دانشگاه حرف بزنم .بعد می شینم و هی اهنگ وب لاگتو گوش می دم .به زبان فرانسه است .یادم می افته باید یه جوری بابا رو راضی کنم تا بذاره فرانسه بخونم .هی اهنگو گوش می دم و متن فارسیشو که جلومه باهاش زمزمه میکنم.می خواستم در آغوشت بگیرم !تو اومدی اینجا پیغام گذاشتی که باید خودمونو دوباره تربیت کنیم .یعنی می تونم تغییر کنم و بهتر بشم ؟