بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اینجا چراغی روشن نیست

دارم فیلمی می بینم ، بی هدف و بیهوده از آی فیلم ، که کودکی دارد با مرگ دست و پنجه نرم می کند . و من از صبح هر کاری انجام دادم ، که خیلی هم حوصله نداشتم ، به فکر دوستی و همکلاسیی بودم که برادرش دارد بچه دار می شود اما خودش تا چند روز دیگر زنده نیست ، شاید . حوصله ندارم چراغی روشن کنم . ذره های نور دارد کم کم می روند پی کارشان . و من بی هدف و بیهوده آشپزی می کنم و هی چای با بیسکویت ساقه طلاقی می خورم . روزی است که ناتوان شده ام . در برابر مرگ از دست هیچ کس کاری بر نمی آید . دیدم که مادربزرگم چگونه لحظه لحظه شراب مرگ نوشید و نفس هایش بند آمد و حتی اکسیژن ، همراه همیشگی اش کمکش نکرد . فریادهای ما ،دعاها و نذرها کاری نکرد . می ترسم. می ترسم از این ناتوانی .مثل زمان هایی که بچه های کلاسم بهم گوش نمی دهند . زمان هایی که مادر یکی از بچه ها می آید و از اینکه بچه اش به این کلاس جذب نشده و من هر چه دلیل می آورم ، آخرش هیچ و خودم را ناتوان می بینم . زمان هایی که باهاش حرف می زنم و می زنم و منظورم را نمی فهمد و هر چه می خواهم کارهایی که برایش و به خاطرش انجام داده ام را بگویم ، منت می داند و باز من ناتوانم . از صبح ورد می خوانم . گره می زنم و دعا می کنم . شاید که ناتوانی من کاری بکند . کاری کند این پدر ، فرزندش را ببیند . زنده بماند و معجزه همین موقع ، همین لحظه ناتوانی اتفاق می افتد که تو چراغ روشن همه جایی و قادر توانایی و من هیچ ِ هیچ ِ هیچ .

به یاد ماندنی

مامانم اینجاست . چه خوب . رفتیم بازار و حالا ناهار خوردیم و او خوابیده . تا رسیده بود رفت سر یخچالم ، به مرتب کردن . پارسال همین موقعها می آمدیم و هی می چیدیم ، می خریدیم ، می گذاشتیم تا شب و دوباره فردا از صبح . خوب بود و چه زود گذشت . گاهی باورم نمی شود تا عکسهای روی دیوار اتاقم به من یادآوری می کنند که من الان خانه خودم هستم . مامان تمام شیشه های ترشی و مربا را درآورد . بازرسی کرد . کپک زده ها دور ریخت . و شیشه هایشان را تمیز و مرتب سرجایشان گذاشت . همه جا را دستمال کشید . می گوید حالا امروز کارم آمده . خوب منم خوشحالم . قرار شد شب همه شام دور هم باشیم . همه اش فکر می کنم حالا که روزهای آخر تابستان است از روزهای تعطیلی ام بیشتر استفاده کنم . از پاییز هر روز باید کلاس بروم و نمی توانم جایی بروم .

Before Class ,8 Am

زود می رسم ، آنقدر زود که می توانم بروم پارک قیطریه و راه بروم . دور تا دور و راه های رفته و نرفته . یواش می روم . تند می روم . خوب شد ریباکم را پوشیدم . درختان ، ابرها و همه چیز عالی هستند . دوباره فردا تکرار می کنم . خوب بود . فکر می کنم فرصتی خوب است که باید و ازش استفاده کردم .هوا عالی است . تنهایم . باز هم عالی است .بی خیالم . بی خیال همه چیز و فقط آدمها را می شمارم ببینم چند بار از کنارم رد شده اند .

مگر

مگر می شود ، فرقی نکند ؟ مگر می شود از جاهایی رد شد که قبلا با  دیگری ، عبور کرده ای و حالا باز می گذری ، تو ظل تابستان و آن وقت تنها فرقش باریدن برف بوده و احساست و حالا هرم داغی بوده و باز هم احساست و صدایت که می پیچد لابه لای نفس های دیگری .

footprint

همان موقع ، دیگر ننوشتی ، یا نوشتی اما دیگر پست نمی کردی ، ولی دریای بزرگی که تویش هستیم و همه ، چیزی برای ثبت کردن از خودمان جا می گذاریم . و بیکاری من و گشتن های بیهوده و یادآوری خاطراتی که بسیار کمرنگند . بیهوده می گشتم . تا از تو عکس هایی دیدم . از همین روزهایت . همین روزهای تابستانیت . شاید بهت حسودیم شد ، شاید اگر با تو بودم ...کنار هم توی ایتالیا یا سال قبل در بقیه جاهایی که دیدی و عکس گرفتی . آب دهانم را نمی توانم قورت بدهم . من دیگر تنها نیستم و از تو خبری ندارم و لزومی هم ندارد که داشته باشم . رد پایی ازت پیدا کردم . در قرمز ، مجسمه و پنجره ها ، کلوسئوم و ... خوشحالم که لبخند می زنی . همین . به بقیه اش کاری ندارم . به بقیه نداشته هایم . به بقیه احساساهایم و دلتنگی هایم . به بقیه اینکه شاید تو دوستم نداشتی . از همان ابتدا.

دهلیز در سپیده

اینجا ، سینمای محبوب و خلوت من ، در دل شهر شلوغ و پر دود ، فیلمی که می شود در گیری ذهنی من و در جلوترین ردیفی که هیچ کس جلویم نیست تا مجبور باشم گردن بکشم ، لم می دهم و از تاریکی دهلیز به روشنایی بعد از آن به حیاط روشن می رسم . فیلمی که دیالوگ کمی دارد و با تکان دهنده ترین لحظات زندگی ، اشکم را در می آورد . من پدر نخواهم شد اما بازی کودک با پدرش دلم را لرزاند و دلم برای همه کودکان سرزمینم که پدرهایشان دورند یا نیستند یا رفته اند ، تپید .