بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از بغض دارم خفه مى شوم و دلم مى خواهد فقط با تو حرف بزنم. فقط با تو، عین دو نفر که بعد از مدتها همدیگر را مى بینند و با هم کلى حرف دارند. حرف مى زنند. اظهار دلتنگى مى کنند. تمام ماجراهاى ده سال اخیرشان را مى گویند یا هر چقدر که از هم بی خبر باشند. بعد با هم خداحافظى مى کنند و مى روند. 

چرا جمعه هاى بد تمام نمى شود؟ دیشب از خوشى دیدن دوستان مدرسه ام خوابم نمی برد. خوشحال بودم ، دلم می خواست با ذوق برای مرمر تعریف کنم اما صبح با شنیدن شهید شدن سردار قاسمى دلم ریخت. آخر چرا؟ دلهره گرفته ام. از جنگ مى ترسم. از اینکه تنم بلرزد. کودکى من در ترس گذشت. ترس ریختن آوار بر سرم. فرار کردن از بمب.  از اینکه الان کجا مى افتد؟  حالا کودکى دخترم باید با ترس و لرز باشد؟ این انصاف و عدالت است؟ 

خندیدن هاى دیشب بر دلم ماسید. اونقدر با مصى که از امریکا آمده بود خندیدیم و حرفهاى جدى رفتن و نرفتن و مهاجرت را زدیم.

آخ خدا خودت ببین ، کى قرار است روى آرامش را ببینیم.

جمعه هاى بد ، بعد از هشتاد و هشت شروع شد. و تمامى ندارد.

آدمها پر از قصه هستند، قصه هاى شاد، غمناک، قصه هاى عاشقانه دارند یا تلخ و جدا از هم.

دورى و پر از فاصله هاى طولانى. بقیه ، قصه من را چطور مى بینند؟

خودم چگونه آن را تعریف مى کنم؟ من در زندگیى افتاده ام که احساسات واقعیم را پنهان مى کنم.

تنها زمانى که با دخترکم تنهام شادى واقعیم را مى توانم ببینم.

زمانى که سختت بود بهم بگوئى دوستت دارم یا عاشقتم و کلمه ها فرار مى کردى من برایت راحت مى نوشتم و از گفتنش ترسى نداشتم.

و حالا با این همه دورى و نمى دانم هاى زیاد ، تو همانى.

تو تغییر نکردى.

تو کلمه اى نمى گوئى که برایت مسئولیت بیاورد. هیچ ردى از خودت نمى گذارى.

چقدر سخت است، چگونه از روى سکوت و عکس بفهمم که چه در درونت مى گذرد؟

که قصه ات چیست؟

و همه اینها هیچ مبهمى است که معنایى ندارد.

فقط بازى با کلمات است که ذهنم را خالى کنم.

در انتهاى سال ٢٠١٩ و در ابتداى ٢٠٢٠.

مى توانستى بیاى تا کوچه هاىمان و ببینى چقدر خاطرات پررنگند در آن برف سنگین و ما چقدررکمرنگیم.

چقدر دلم برایت تنگ شد. دعا کردم بیمارستان آمدنت به خیر و خوشى تمام شود. 

مهمان مامان را نتوانستم تمام ببینم یاد روزى افتادم که با هم رفته بودیم ببینیم. چقدر گذشته ، چه کارهایی مى توانستم بکنم و نکردم. سمجتر باشم. قویتر و مهربانتر. شاید آنوقت همه چیز فرق کرده بود.


تعطیلاتى که به هیچ دردى نمى خورند. هواى کثیف و ماندن در خانه. تنها کارى که کردم نشستم فیلمهاى کیارستمى را مى بینم. با دقت و مطالب مربوط به فیلمش را در کتابى که داشتم دوباره در آوردم و خواندم. شاید برای دخترک بیسکوییت پختم.

وقتى در قشر متوسط رو به پایین زندگى کنى همین است، باید در دود و سرب آرام آرام جان بدهى. نه ناى رفتن دارى و نه ناى ماندن.

در این مملکت کارى مى کنند که فرار کنى یا جان بدهى.

خیلى منصفانه است؟

اشکم در مى آید. این زندگى است؟ کوچکترین حق طبیعى یعنی تنفس در هواى تمیز هم نداریم.

امروز اول دى ماه است.

وقتى که روتین نیست وقتى هوا خوب نیست وقتى در خانه زندانى هستى 

هیچ چیز سر جایش نیست.

آفتاب در آمده تا با قدرت بر بدبختى هاى این شهر بتابد. آنجا در گوشه گوشه شهر هر کس درد خاموش ، پیدا و پنهانى دارد که به زبان بیاورد یا نیاورد ، دردمند است. 

دیشب دورهم بودیم  مثل همه شبهاى دیگر. و خدا را شکر مى کنم که همه سالم هستیم و حداقل و کوچکترین شادى را داریم. با هزار قسط و بى پولى اما باز هم دور هم هستیم.

فقط آدمهائى که نیستند راحتند و ما دلتنگ دلتنگ.

کاش مى شد از اینجا رفت و دیگر برنگشت. این چمدان خیلى وقت است که آماده است.