بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برگشتم. برگشتم به خانه و توتها رسیده بود. برگشتم و گلدان یاس رازقی سبز شده بود. برگشتم و انگار بهار از زاویه دیگر آمده بود به شهرم. انگار فراموش کرده بودم. به گلدانها آب دادم. چمدانم را ریختم بیرون. لباسها بوی ماهی و شرجی هوا را می داد. لباس شنایم پر از شن نرم و ماسه های مرجانی دریا بود. تنم چسبناک بود و رد اشعه های خورشید شانه هایم را می سوزاند. مچ دستهایم رنگش برگشته و صورتم جذابتر شده. من سی و نه ساله در آخرین سال قرن چهارده همان بودم. همان که تا مرغهای دریایی شنا می کردم . هر کدام از نشانه های محدودکننده محل استقرار هر مرغ دریایی بود. می رفتم دنبالشان و مرغ می پرید و می رفت بالای سر آن مرغی که نشسته بود و سرش جیغ می کشید اما هر کدام از مثلثها سرقفلی داشت. سبک بودم مثل ماهی کوچکی در دل اقیانوس. جلو می رفتم. به پشت سر نگاه نمی کردم. از محدوده گذشتم. مثل ده سال پیش. از خط قرمز نجات غریق گذشتم. کسی نبود . و من در دل امواج بیکران غوطه ور بودم. تکرار می شد. دلپذیر بود. هیجان انگیز. سه بار رفتم و برگشتم. بیخیال همه آدمها. همهمه ای از دور می شنیدم. اما صدای آرام امواج بود و مرغان دریایی. شوری آب بود و کرخی . لَخت خودم را رها کردم.به مرگ فکر می کردم و به غرق شدن در لذت . عین خوشبختی بود اگر می مردم همان لحظات که که با عشق شنا می کردم. مثل عبادتی برای معشوق دست و پا می زدم و شناور بودم.

من هیچ وقت برایت تولد آنچنانی نگرفتم.  عکست را استوری نکردم و بهت خوشگل و مهربان نگفتم. ننوشتم برایت که چه روح لطیف داری اما همیشه عیدها به یادت بودم و در سفر بهت زنگ می زدم و می پرسیدم چی لازم داری. همین. چیز دیگری یادم نیست. خودم را با دوستانت مقایسه می کنم. نه تحصیلات عالیه در حد شماها دارم نه زیبایی و نه پولدارم. حتی بی حجاب هم نیستم که خجالت نکشی از عکس دو نفره مان در پیجت. و هنوز باورم نمی شود که من جزء دوستانت نیستم. چرا بغض می کنم؟ ته دلم می گویم خوشحال باشد. من را می خواهد چکار.

تا جایی که می شد شنا کردم، مثل ماهی بودم که در اقیانوس غوطه ور بودم. من بودم و مرغهای دریایی آنتوان چخوف که آمده بودند روی علامت های محدوده شنا نشسته بودند که تا من بهشان می رسیدن می پریدند. من وارد محدوده ترسهایم شده بودم. پشت سرم را نگاه نمی کردم. غوطه ور بودم و با امواج دریا هم صدا و هم حرکت. چقدر خوب بود. بهترین لحظات عمرم بود. و بعد آرام آرام جلو رفتم. جلوتر رفتم. و باز هم به پشت سرم نگاه نکردم. از هیاهوی دنیا و آدمهای لب ساحل جدا شدم. صدای امواج دریا بود و گاه گاهی که زیر پایم را نگاه می کردم ماهی های کوچک و ریز را می دیدم. قشنگترین اتفاق زندگیم بود. و من نمی دانم چه بگویم . کلمات کم می آورم از توصیف لحظاتم در اقیانوس. بهترین لحظات عمرم همیشه شنا کردن در دل اقیانوس بوده وقتی نور خورشید روی تنم می تابید و تنم را نوازش می کرد.

سالهای سال گذشته اند و دوستی ما به شعور و آگاهی نرسید. نمی دانم. خدا را شکر که خوبی و دوستان خوب کنارت مانده اند و من غصه ام شد که کنارت نبودم و تو هیچت نشد؟ 

بهد از سالها دوست دیگرم که سالهای سال با نوشته هایش زندگی کرده ام و از دنیای مجازی وارد قصه هایم شده بود و حالا غصه ام را می خورد تولدش است و من در دلم غنج می رود که کاش می دیدمش.

الهی زودتر به آرزویت برسی بلانشم. و تولدت مبارک. بانوی زیبای خردادی من. 

زانوهایم درد می کنند از شنای تا ته حد مجاز و راه رفتن در مرکز تجاری و خوشی این روزها.

باورم نمی شود که این جایزه کدام کار خوبم است. دریا آنقدر تمیز و  عالی بود که حرف  نداشت. فقط می توانم بگویم خدایا شکرت.

همان جاده ای قدیمی که منتهی می شد به صخره های مرجانی که موج می کوبید بهش و سیاهی دریا و بعد آسمانی که پر از ستاره بود. زیبایی که چند لحظه بود اما دلپذیر بود. بعد از این همه مدت.

رسیدم به طبقه پنجم ، با همان صدای جیرجیرکها و چراغهای  روشن و شرجی هوا.