بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فکرهای نو

مانده ام خانه بابا. حوصله برگشتن به خانه خودم را ندارم. انگار به یک مسافرت طولانی آمده ام. واقعا احتیاج به بی قید و  بی مسئولیتی خانه دارم. نه اینکه اینجا بست نشسته ام. کمتر کار می کنم. کارهای کلاسهایم را کمی انجام دادم. ابزار یک دوره را نوشتم. بعد هم یک پیشنهاد کاری را دارم سرچ می کنم ببینم شدنی است یا نه. اگر بشود به نظرم هیجان انگیز و راه گشا است. امیدوارم راهم را پیدا کنم.

باز خوابم نمی برد.

و به تو فکر می کنم که در هیچ کجا نیستی.

سرمست و بی خواب

چقدر بد خوابیدم دیشب و حالا که صبح زده و صدای پارس سگ و پرنده ها غوغا می کند و نور دارد یواش یواش عالم را معنا می دهد خوابم گرفته. آخر مجبور شدم دیشب در گوشیم کتاب راز فال ورق را بخوانم تا چشمم سنگین شود. نمی دانم هیجانم بالا بود چی بود که نمی گذاشت بخوابم. به هر حال الان هم باید باز همین کار را بکنم. کتاب مذکور را بخوانم و بعد اگر خودا بخواهد چند ساعتی بخوابم.

فکر کنم با باز شدن مدرسه مجبور شوم تجدید نظری در ساعت خوابم داشته باشم که اینطوری خیلی بهتر خواهد بود.

پیش درآمد

به نظرم وقتی اشتباهم را کنار گذاشتم و راهم را تغییر دادم ، تغییر رفتار دیگران را هم منتظرم ببینم. این توقع بدی نیست اما خوب ممکن است در جامعه ای که از مطالعه خبری نیست و معلمین کتاب نمی خوانند نباید متوقع بود. من راه خودم را پیدا کرده ام و با اطمینان بیشتری در راهم قد م می گذارم. اکر لگو بسته شد و من دیگر مربی لگو نیستم اما من مربی هستم. و راه های جدید یاددادن را پیدا می کنم. امروز بعد ار مدتها به مدرسه رفتم و اولین جایی که رفتم کتابخانه بود و یک کیسه پارچه ای پر کتاب برداشتم. و هیجان خواندنشان با من است. امیدوارم بزودی درباره شان بنویسم.

روزی

نمی دانم شاید اشتباه کردم شب اول را نوشتم برایت ، می خواستم از خوابم بنویسم، گفتم یک شب دیگر، زندگی ما همه درد دوری است از جایی که آمده ایم. کی نوبت ما شود خدا می داند! حالا بقیه شبها را شادتر می نویسم که فکر نکنند من غمگینم. من شادترین آدم روی زمینم.  با دلی که پر از غم است.اما روزی امروز بود تا فردا چه بخواهد.

معاشرت

صبح شده ، خنک است. به حرفهای دیشب فکر می کنم. آیا من همان آدمی هستم که نشان می دهم یا چی؟ اینجا یکسری حرف زده شد و شنیده شد. گفتند ما تو را خیلی دوست داریم و بهت احترام می گذاریم، باورشان کردم. وقتی اینجا هستم باورشان می کنم. وقتی به خانه خودم می روم کمی تردید و بعد انکارشان می کنم. شاید دقیقا آنها هم همنیطور هستند.شاید هم نه. من انتخاب اشتباهی کردم اما دارم در این انتخاب رشد می کنم. من حرفها را گوش می دهم. وقتی میبینم بهش عمل نمی شود معترض و شاکی می شوم.

اینتراپت

سرم درد گرفته، از نخوابیدن است، حتما. اما الان دخترک از خواب بیدار شد و بالا آورد. ترسیدم. هر چه شام خورده بود. البته امروز بسیار روی هم خورده بود .رنگش مثل گچ دیوار بود. بچه از بهمن ماه دیگر مریض نشده بود و این برایم بسیار سخت آمد. الان خوابش برد. حالا تا صبح مثل مرغ سرکنده می شوم. خدا کند صبح که بیدار می شویم آثاری از مریضی نباشد و به لطف خدا بیدار شویم صحیح و سلامت. چه اوضاعی است. در این ساعات بچه های امام حسین در آن بیابان هر کدام به گوشه ای پناه می برند البته اگر پناهی باشد. چه لحظاتی چه مصیبیتی، 

روز دهم

در این روزها دارم دوباره کتاب نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی را می خوانم. و تکه تکه های قشنگش را پیدا می کنم . هر چیزی زمان درد. پارسال سپتامبر وقتی کتاب امضا شده بدستم رسید آنقدر هیجان داشتم که چند روزه تمامش کردم اما حالا مثل شربتی شیرین جرعه جرعه می نوشمش.

این کتاب اشک و آه است مثل همین روزها.

که دلم نازک شده و با یک کلمه یا حسین اشکم جاری می شود.

کاش تمام اشکها این کرونا را می شست و با خودش می برد مثل معجزه شفا.


عاشقم می کند نیوزلند و ویپاسانا

در اینکه عاشق یووال نوح هراری شده ام شکی نیست. یهودیی که می داند روز عاشورا چه روزی است، و خودش در بخش های آخر کتاب بیست و یک درس از قرن بیست و یک می گوید به همه چیز شک دارد و به دوره ویپاسانا می رود و مدیتیشن می کند و به زمان حال فکر می کند و حتی می گوید به نفس کشیدن هم نباید فکر کرد و می داند تمرکز کردن این ذهن وحشی رام نشدنی چقدر سخت است.

بعد برای تفنن به پادکست دال گوش دادم و عاشق نیوزلند شدم آنجا که می شود پنگوئنها را دید. یعنی می شود یک روزی به نیوزلند و اوکلند بروم؟ خیلی سرزمین جالب و دوست داشتنی است با کیوی های رنگارنگ، باد سرد و رطوبت و پرنده های عجیب و غریب. با مائوری ها که تازه پنج میلیون نفر شده اند. و درختان سرسبز.

جای قشنگی برای همیشه ماندن است.

رویای تو

صبح که نماز خواندم یادت افتادم، از وقتی رفتی اصلا یا شاید آنقدر کم به خوابم آمدی. پیش خودم گفتم من آدم خوبی نیستم برایه مین به خوابم نمیای. اما الان که بیدار شدم یادم افتاد که آمدی به خوابم. چقدر سرحال و سرزنده و خوشحال بودی و با همه شوخی می کردی مثل سابق. اما من می دانستم تو مرده ای ولی بابا بهم اشاره کرد برایت میوه بیاورم، نمی دانم خانه مان شلوغ بود برای چه، بیرون بودیم یا چی یادم نیست. اما برایت پرتقال آوردم. مگر الان پرتقال هست؟ بعد بغلت کردم و یک دل سیر گریه کردم. تو هم ماچم می کردی. مثل قدیما که تند تند و پشت سر هم و ولم نمی کردی. الان که بیدار شدم نمی دانم شاد باشم و دلم غنج برود از شادی دیدن خوابت یا از غصه نبودنت گریه کنم؟ چقدر سالم بودی. شاد بودی. من تعجب کرده بودم تو آمده بودی. شاید آمده بودی روضه بابا. حتما میای امسال، هان؟

شگفت زده

دارم به پادکست تازه یک پنجره گوش می دهم که چالش ذهنی یک نویسنده ترک ، الیف باتومان که در امریکا تحصیل کرده درباره حکومت ترکیه است . مقایسه بین طیب اردغان با آتاترک است. نگاهش به نظرم بی طرف است و بدون تعصب صحبت می کند. تجربه خودش وقتی در یکی از شهرهای ترکیه رفته بود و شهر اورفا جایی است که محل تولد حضرت ابراهیم و جایی که نمرود می خواسته او را آتش بزند  و جایی مقدس و مذهبی است و مخصوصا در منطقه مشخص باید روسری بگذارد و تفاوت گذاشتن حجاب را متوجه می شود. و یک جورایی خوشش می آید از رفتار متفات مردم ، خانمها و مردها . من از این قسمت و طرز تفکر او خوشم آمد. جایی که فکر می کند دورویی حسابمی شود اگر روسریش را برندارد.در اروفا به درک جالبی از اسلام می رسد. البته خودش اعتراف می کند در امریکا برای مصاحبه مردن کفش پاشنه بلند می پوشیده تا جدی تر گرفته شود. مقایسه کفش پاشنه بلند با روسری در ذهنش  شگفت زده ام می کند.