بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تئوری ذهن

یک چیز تازه یاد گرفتم. به  بچه ها با نشان دادن فیلم و تصاویر می شود ذهنشان را به کار انداخت. مثلا دیالوگها را حدس بزنند یا ادامه فیلم را تخیل کنند. درباره تصویر هم همینطور. شاید اینجا نتوانم خوب بنویسمش اما چیزی که مثل لامپ بالای سرم روشن شد.دارم یک پایان نامه دکترا که در این باره است را می خوانم. امیدوارم نتایج این پژوهش را استفاده کنم و در کلاسم بهره ببرم. خیلی هیجان انگیز است.

Nonstop looking

بدون توقف جستجو کن.

شنبه روز بدی بود

این بار که مجله آنگاه خریدم جلد نرم خریدم و نمی دانم چرا اینقدر روی جلدش بی کیفیت چاپ شده بود و در پست گوشه اش له شده بود. دوستش نداشتم. از آنجایی که سردبیرش از آن زنجیره تجاوز جدا نمانده دیگر مجله را نخواهم خرید.

البته دو تا مقاله منصور ضابطیان و هدی رستمی را خواندم . با توجه به خواندن کتابهای سفر و گوش دادن به پادکست ضابطیان، خیلی معمولی نوشته بود در آنگاه. رستمی هم همینطور. او هم خیلی معمولی تر از اینستاگرامش.

امروز روز سیاهی بود. کلی مرده از کرونا. کلی به مرگ طبیعی و یک اعدامی . با اینکه هنوز پاییز نیامده و اعمال خشونت پارسال آبان در دلمان زنده است ، این رفتارها ادامه دارد.

کی خلاص خواهیم شد؟

دارم فیلم خیلی بلند و وحشتناک نزدیک را دانلود می کنم ببینم ، درباره یازدهم سپتامبر.


ویژن هایم را می چسبانم جلوی چشمم

امروز بیست و دوم شهریور سال پیش ، دقیقا روزی بود که اثاث آوردیم و بعد شنبه اش بچه ها آمدند کمکم و در عرض یک روز همه وسایلم را چیدند. یعنی اتفاق خوبی بود برای من که معلم بودم و نگران سرکار رفتنم بودم و مدرسه رفتن دخترک. 

و چشم برهم زدنی یکسال گذشت. 

امروز وقت گذاشتم برای مرتب کردن کارهایم و کلاسهایم که قرار است آنلاین برگزار کنم. 

و حالا که دارم پادکست هلی تاک را گوش می دهم، چشم اندازم را مشخص کردم و الان هدف های بلند مدت و کوتاه مدت جلوی چشمم آمد. مثلا دیدن دوستم که در کشور دیگری است. باید پول جمع کنم. برای این باید حسابی کار کنم. برای اینکار جمع کردن پول هایم هم می شود و پس انداز کردن. می توانم وظیفه ام را بگذارم برای اینکه هفتگی یا ماهیانه پولی را مخصوص این سفر کنار بگذارم. برای ارتقا خودم در شغل دارم کلاس تربیت مربی می روم. برای سلامتی ام دارم ورزش می کنم. روی ویژن برد باید عکس از جایی که می خواهم بروم بچسبانم روش و جملات کوتاه درباره اش بنویسم. اینها هدفهایم است که هر روز دارم برایش کار می کنم. حالا قشنگ می فهمم یعنی چه.

ممنون از هلی تاک.

روزهای پایانی تابستان

دلم می خواهد بروم خانه خودم و یک دل سیر بخوابم و هیچ کاری نداشته باشم. این آخر شهریوری انگار یک عالم کار ریخته باشد سرم اما هیچ کدام را هم انجام نمی دهم. گوش چپم یکهو تیر می کشد. دیشب فیلم مفت آباد را دیدم که قبل از رفتن یکی از بچه های دانشگاه آن را بازی کرده بود. خیلی درهم و برهم بود اما سجاد افشاریان خوب بازی می کرد. چند وقت پیش هم پادکستی که درباره تاترش درست کرده بود گوش دادم : همه شب می میرند یا روز، من شبانه روز. خیلی قشنگ بود. مونولوگی بود که خودش می گفت. 

امروز رفتم مدرسه و بچه های سوم آمده بودند. بچه ها دلشان برای مدرسه تنگ شده بود.

یعنی می شود باز بدون استرس در دل هم بدوییم و جیغ بکشیم ؟ انگار وسط یک کابوس طولانی گیر کرده ایم. وحشتناک است و شاید هم هیج وقت اوضاع عادی نشود.

صبح یکشنبه

دیشب فیلم swiss army man را دیدم، پیشنهاد آنالی اکبری بود. فانتزی نجات  یک مرد که در جزیره ای دور افتاده که میان آبها گیر کرده بود.

خیلی جالب و عجیب بود. توانایی هایی که یک انسان دارد از یادگیری و آموزش تا عشق ورزیدن. می توانی با عشق و آموزش به هر چیزی که می خواهی برسی.

بیدار شده ام، امروز روز پر کاری است.  و فردا برای آشنایی با بچه ها به مدرسه می روم.

هوا سرد شده، دیشب خیلی خنک بود خیلی.


دیشب شایعه شده بود که یکی از بازیگران تغییر جنسیت داده و داشتیم درباره همه دگرباشها و رنگین کمانیها در گروه دخترعموها بحث می کردیم. 

بی تو مهتاب

دیشب فیلم بازی جرالد را دیدم، درباره زنی که وارد بازی شوهرش می شود اما در حین این اتفاق ، ماجرایی تلخ پیش می آید که فیلم روی دیگرش را نشان میدهد از آدمها و گذشته زن. ترسناک بود ولی یک بعد دیگرش ترس را تعادل می بخشید. به نظرم فیلم خوبی بود. گفتگوهای ذهنی که همیشه در وجود آدم است در این فیلم بصورت شخصیتی مجزا وارد می شود که ترس و تعلیق را بیشتر می کند.

پر از کارهای نیمه تمامم. استرس از شروع اولین ها، اولین روز مدرسه مثلا، جلسه معارفه با مادرها، نوشتن اهداف کلاسهایم، ایده ها و نحوه اجرا، همه و همه هیجانم را بیشتر می کند. 

الان در دویچه وله خواندم در زولینگن زنی بیست و هفت ساله بعد از کشتن شش فرزند خود خودکشی ناموفق داشت. وای خدای من! بعد از سه ازدواج و طلاق ، آیا حق داشته؟ هر چقدر هم فشار بر رویش بوده . کسی نوشته بود یعنی در شانزده سالگی اولین بچه اش را بدنیا آورده همان یازده ساله ای که مدرسه بوده و زنده مانده. خدای من! انسان تا کجا پیش می رود؟

چیزی نمی گویم. از چیزی که منع می کنی بر سرت می آید. پس سکوت می کنم. 

صدای آب می آمد، ماه پیدا بود، صدای زخمه و آواز. درهم. شب بود. 

احسانو

پادکست احسانو با صدای احسان عبدی پور که من را عاشق بوشهر می کند پر از داستانهای من است. چقدر قشنگ روایت می کند درباره محرم و بغضم می گیرد. این داستان در کتاب رستاخیز نشر اطراف چاپ شده اما احسانو خودش خوانده و دلم هری می ریزد که اینقدر قشنگ درباره عاشورا گفته موقع کنکورش .این آدم خلاق است هر چه بگویم کم گفته ام. 

یکی از بچه های دانشگاه که موسیقی کار می کند نشسته بود جلوی من ، توی سر خودش می زد و هی خودزنی می کرد.، عصیان کرده بود و می خواست با سیم های برق کار بکند نمی دانم چه شد فریادش بلند شد و صورتش سیاه . راه می رفت و مامانش را صدا می کرد. دهانش کج شده بود. مرد گنده می دوید و با صدای بچگانه مادرش را صدا می کرد. نمی دانم چرا رفتم جلو و محکم بغلش کردم و پنج بار صلوات فرستادم تا آرام شد. رهاش کردم و خودش بی سر و صدا از در رفت بیرون. بچه ها تعجب کردند وقتی بغلش کردم یک شوک کوچک بهم وارد شد که احساس عجیبی بهم دست داد و تمام شد خوابم. صبح شده بود.

شب پنجم

شاید باید از خودم بنویسم. چطور آدمی هستم؟ کسی که دلش می خواهد قبل از تمام شدن سوی چشمانش تمام کتابهای خواندنی دنیا را خوانده باشد و فیلمهای خوب جهان را دیده باشد و به کهکشان برود و دست برساند به ماه و بعد چهارم را درک کند. با رویاهای متعدد ، معلمی معمولی که در پنجم دبستان دلش می خواست دندانپزشک شود و دوم راهنمایی دوست داشت بازیگر شود. دبیرستانی که شد سرکش بودن را امتحان کرد. و سعی کرد برای بدست آوردن آزادی های کوچک بجنگد. برای تنهایی سینما رفتن، برای دیدن فیلمهای جشنواره، برای تغییر رشته و مستقل شدن. امتحان کردن شغلهای جدید در محیط های مختلف، پر از یادگیری . پر از نوشتن و دور ریختن نوشته ها. پر از دوستان تاثیرگذار در طول این سالها در مدرسه، دانشگاه و محل کار و در دنیای مجازی. دختری که در خانواده، معمولا ساز مخالف را زده اما این سالها مثل مربای میوه ای تلخ که باید پخته شود و قوام بیاید، و شاید در آخر هم تلخ بماند، در حال پخته شدن و قوام آمدن هستم. دنبال پناهگاه های مختلف گشته ام. روزهای عجیبی را تجربه کرده ام و در آستانه چهل سالگی و پایان این دهه عجیب پر ماجرا و مادرشدنم در حال تغییر کردنم و هر لحظه پوست می اندازم. می ترسم از چهل سالگی که بخواهد این من، همین منی باشد که تغییر نکرده باشد. بعد از هشتاد و سه تغییر کردم، بعد از بهمن هشتاد و  چهار،بعد از هشتاد و هشت، بعد از نود و دو، بعد از نود و شش ، بعد از آبان نود و هشت، بعد از دی ماه نود و هشت ،بعد از اسفند نود و هشت.....و این ، آنِ تغییر ، هر لحظه نو می شود. با من نفس می کشد. راه های مختلف را می روم و تجربه می کنم و باز هم دنبال پناهگاه می گردم. جستجوگری هستم که سوالهای زیادی دارد . دست از تخیل و رویا و نوستالژی برنمی دارم. و من به این پارچه مشکی  و دو ماه در سال پناه می برم و این روزها که مادر شده ام کمتر گریه می کنم( نمی دانم چرا وقتی بچه دار می شوی باید قوی باشی و گریه نکنی)  گریه ام را می آورم در پناه روضه. اشک هایم را بر مصیبت بزرگ می ریزم تا دردهای کوچک خودم از یادم برود.قرن جدید منتظر است.منتظر من‌ِ تازه که هنوز عاشق درخت های کاج ته حیاط است.و عاشق زندگی.