بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شناخت نیازها

آدمی شده ام که از شنیدن نه تعجب نمی کنم یا ناراحت نمی شوم. اما باعث می شود تلاشم  را بیشتر کنم و بیشتر فکر کنم و بنویسم . 

دیروز در کلاس زبان زرافه ای یاد گرفتم نیازهایم را بشناسم و بهشان دقت کنم.

نیازم به یادگیری بسیار زیاد و شدید است. پرسیدن، آزمون و خطا و قرار دادن خودم در چالش.

بی ماجرا بی کلمه

خیلی جالب است که قطع و وصلی سر کلاس آخرم اتفاق می افتد. دومها که خیلی بی نظم و قانونند. اما بالاخره با ریستارت کردن لب تابم توانستم به همه ناملایمات تکنولوژی غلبه کنم و کلاسم را برگزار کنم. به نظرم جالب شد.

باید تمام برنامه های کلاسهایم را تا آخر سال بنویسم و به معاون آموزش بفرستم. بهم تا آخر آبان وقت داده. بیشترش مشخص است. باید زودتر بنویسم تا از کارهایم کمتر شود.

پایان نامه ای که شروع کردم به همکاری هم هست. سرچ کنم و مقاله ها را به ترتیب هر کدام نت برداری کنم. 

می ماند شعرها و قصه هایم که می خواهم بنویسم اما چیزی به ذهنم نمی آید. بی چیز شده ام. بی کلمه ای برای نوشتن. حتی شبانه هایم هم بی مزه و تکراری است. امروز پادکست یک پنجره عطا را گوش دادم. درباره هشتگ می تو. با صدای قشنگ سهیلا گلستانی.اما چقدر تلخ و دردناک بود. چقدر جزییات تکان دهنده ای را نویسنده نوشته بود و چقدر دیر توانسته بود با خودش کنار بیاید و همه اینها را بعد از سی سال بنویسد و به کسی بگوید .بنویسد و منتشر کند و جایزه بگیرد. یکبار جستار نوشته و جایزه برده. به خاطر آزاری که سالها تحمل کرده. 

ناپدید شو

می خواهم بخوابم و برای فردا آماده شوم. به معلمهایی فکر می کنم که هر روز کلاس آنلاین دارند با بچه ها. چقدر می تواند خسته کننده و آزار دهنده باشد. چقدر فشار روی معلمها وجود دارد. همه پدر و مادرها وجودشان را در کلاسها می شود دید .
هر کسی به طور محسوس و نامحسوس در کلاست شرکت می کند و می تواند درباره هر چیزی نظر بدهد. 
و این فاجعه است .
من مامان مربی هستم که به معلم دخترک کاری ندارم و هر چه می گوید گوش می دهم و سعی می کنم در کارش دخالت نکنم. امان از بقیه مامانها.
چه سال تحصیلی سختی.
تنها آرزوی این روزهایم تمام شدن کروناست .
با اینکه رفت و آمد برایم سخت بود اما حضور در مدرسه را ترجیح می دهم.
 اینقدر انزوا و تنها ماندن خوب نیست.

تو که همسفری پای سفری

حالا ذهنم را بالا و پایین می کنم و زندگیم را طور دیگری  تصور می کنم. با تو تصور می کنم. بعد می بینم که تو خودت پایه همه چیز هستی و آنقدر احترام داری که همه عاشقت هستند و می خواهند که با ما همسفر باشی. تنها نمی مانیم. بهمان خوش می گذرد. و همه این کشمکش ها ناپدید می شود.

من چه بختی داشتم....


لعنت به جاده‌ها اگه معنی‌شون جدائیه!

مسافران آینه به دست رسیدند. نور را به مردم خسته تاریک گریان تاباندند. فیلم مسافران بهرام بیضایی آنقدر مرتب و تمیز و قشنگ است که نمی توانم ازش دل بکنم. صحنه ها دقیق و زیبا چیده شده و با ریتم درست جلو می رود که خسته کننده نیست. 

 عکسی که به دیوار زده شده بود عکس پدر و مادر خود بهرام بیضایی است زمانی که مژده شمسایی دارد کابوس می بیند.

در همه آثار بیضایی کابوس وجود دارد چون در مستند عیار تنها می گوید من از بچگی احساس تفاوت می کردم با بقیه مردم. اینکه اجدادشان بهایی بودند و در ایران ضربه خوردند و زمانی که آیت الله فلسفی دستور کشتار بهاییت را داده بسیاریشان فرار کردند و گریختند. 

مژده شمسایی می گفت وقتی نیاسان پانزده ساله شد ، رفتارهای غیرمتعارف با بچه شان را می دیدند و برای همین مهاجرت کردند.

بیضایی درباره دخترانش هم همین را گفت برای همین به سوئد رفتند.

دریغ و درد که یارانی نمانده

دلم می خواست من می شدم مژده شمسایی و تو بهرام بیضایی من بودی. باهات ازدواج می کردم و تو هی می نوشتی و من بازی می کردم. چی می شد؟ الان هم تو می نویسی و من دلم پر می زند که نقش فاطمه قصه تو باشم همان که روی آب راه می رفت؟

مستند عیار تنها درباره بهرام بیضایی را دیدم ، خدا کند دیده باشی. وای از این فیلم قشنگ، چه روزهایی بر این مرد و خانواده اش رفته. چه ماجراهایی چه روزگاری. چرا همچنین نابغه ای که این همه نوشته نمی تواند در وطنش وطنش وطنش کارکند، معلم باشد و یاد بدهد؟ چرا نباید شاگردانی تربیت کند برای ادامه مسیرش؟ 

شیخ شرزین ما از اینجا رفته و امیدی نیست.

یاد کتاب دو جلدی از کارهای بیضایی افتادم که بهت هدیه دادم. تو هم باید بنویسی. باید بنویسی.

چقدر نمایشنامه هایش را در کتابخانه دانشکده که بودم خواندم. دلم می خواهد فیلم مسافرانش را دوباره ببینم.


جمع بندی از یک ماه

آبان شد.

چند وقت است که ندیدمت و باهات حرف نزدم؟ این جمله مخاطب های بسیار دارد. من سالهاست که دور افتاده ام. من روزهاست که ندیدمت. من ماه هاست که آدمهای دوست داشتنی زندگیم را در آغوش نگرفته ام. این روزهای عجیب سال بیست بیست عجیبتر می  گذرد. ذائقه ام تغییر کرده، دارم به رادیو راه دکتر شکوری گوش می دهم. 

در پس زمینه درد دندان ادامه دار است و حتی با مسکن ها و آب نمک و دهانشویه هم قطع نمی شود. گاهی نبض ریز گاهی نبض های دردناک بزرگ، حتی دولا کردن سر هم باعث فشار و درد می شود. یک دندان تک افتاده لعنتی .

توی راه برگشت به خانه قسمت دوم پادکست غذایای ایرانی فهیمه را گوش دادم. خوشم می آید که یک موضوع به این سادگی را دارد از جوانب مختلف می سنجد و درباره اش بحث می کند و از آدمها سوال می کند. و کلیشه ها را می شکند.

کتابهای نشر نظری که چند سالی است از نمایشگاه کتاب برای دخترک خریده بودم در آورده ام تا بخوانم و ازشان در کلاسهایم استفاده کنم.

مامان امیررضا دارد یک دختر بدنیا می آورد. امیدوارم به خوبی و خوشی و سلامتی برایش باشد .  

در این ماه پر از کار بودم و نوشتن کلاسهایم برای مدرسه و کلاسهای خودم. جا افتادن در کلاسهای آنلاین . یادگیری روشهایی که بشود بهتر و بهتر بود.

فقط کورس آنلاینم را تمام نکردم و فقط یک هفته اش مانده. 

در کلاسهای تازه زبان زرافه ای دارم یاد میگیرم که شکرگزاری کنم. شکرت خدایا به خاطر سلامتی دخترم و خانواده ام.