بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

داستانم را به جایی رساندم، خودم تنهایی، باید باور کنم که تنها هستم موقع نوشتن. نوشتن لعنتی. که فقط کلمه و کلمه می زاید از این سلولهای خاکستری. کم مانده برای شاگردانم بنویسم، برای مامانها بنویسم، برای مسئول کلاسهایم، برای مدیر مدارس، برای همکارانم، برای عابرین پیاده خیابان که برایشان ترمز می زنم، برای ماشینهایی که برایم بوق می زنند که هی حواست کجاست؟ کم مانده برای گربه چشم نارنجی همسایه، برای ابرهای آسمان ، برای برف های نباریده بنویسم. 

کی می خواهم دست ازنوشتن بدارم؟

دیشب وقتی از ترافیک کلافه کننده خیابان نوزدهم ، مثل یک فاتح جنگ داشتم خودم را خلاص می کردم و از لابه لای حجم عظیم ماشین ها مثل ماهی کوچکی که از دست کوسه فرار می کند ، به زور راه می گرفتم، راننده مرد ماشین روبه رویی که از جلویم می گذشت ، چنان بهم لبخند می زد و باهام حرف می زد ، نمی دانم چه کلمه رکیکی بهم می زد اما توی دلش عروسی بود یا جای دیگرش، منم خسته و بی اعصاب می خواستم با ماشینم از رویش رد شوم، فقط اینکه تا من بیایم او رفته بود و من راه باز شده را چسبیدم به جای رد شدن از روی او.

دخترک دارد جملاتم را می خواند، چیزهایی که در لپ تاب می نویسم. من را می ترساند وقتی که بتواند از داستان هایم سر در بیاورد.


۱۴۰۰/۱۰/۱۶

امروز مردی را دیدم که داشت شلوارش را می کشید بالا و کمربندش را سفت می کرد، چه معنایی می دهد وقتی یک مرد رو به دیوار ایستاده و پشتش را به بقیه کرده به خیال اینکه کسی او را نمی بیند و خودش را راحت می کند؟؟

چند وقت بود از این صحنه های دل انگیز ندیده بودم.

بعضی آدمها هر جای دنیا باشند غر می زنند. شاید من هم همینطور باشم.باید بروم و امتحان کنم.


وسط لندن، در موزه معاصرش ، بنویسی بدترین نمایشگاه پاپ آرتی  بود که دیدم و بدترین چای و غذا در رستوران هندی بود که خوردم ،

و اینطوری باشد که تعطیلات ژانویه را سپری کنی و اوضاعت برای ما که عکسهایت را می بینیم دیزستر باشد. 

نه عزیزم

اولا می خواستی عکس نگذاری ، اینطوری ما نمی فهمیدیم که از شهر کوچکت پا شدی رفتی لندن خوش گذرونی و بقیه حرفاتم که باورنکردنی است. 

 

حالا اگر تهران هم بودی چیزهای خیلی بیشتری بود که پیدا می کردی و ازشون شاکی می شدی.


این هم از همان آدمهایی است که به عنوان روی مخترین آدمهای زندگیم است. من که اصلا حسود نیستم. خدا شاهد است

دیروز بهم زنگ زدند. از موسسه. داشتم با یک نفر دیگر اشتباهش می گرفتم. یعنی در حد بوندس لیگا داشتم سوتی می دادم. 

چرا صداها اینقدر شبیه بهم شده؟ 

چرا موبایل هیچ کس را در گوشیم سیو نمی کنم؟ چرا شماره ها را سیو نمی کنم؟

چرا اینقدر مامانها پیام بهم می دهند و نمی دانم کدام به کدام است؟؟؟

به یکی پیام دادم فردا ده تا دوازده بعد دیدم باید به یک نفر دیگر پیام می دادم .

این چه وضعیتی است؟؟؟

اینقدر بی نظم و شلخته وار دارم زندگی می کنم.

باید منشی بگیرم برای تنظیم کلاسها و ساعتها و پاسخگویی به مادرهای غیور که دهانم را صاف کرده اند.


واقعا هیچ روز و ساعت خالی برایم نگذاشته اند.

این چه وضعیتی است؟

به کجا چنین شتابان؟؟؟

داستانی که داشتم درباره رابطه می نوشتم را از هفته پیش رها کردم. چون نمی دانستم ، باید چطور تمامش کنم. چیزی که داشتم می نوشتم از یک داستان واقعی بود که درباره فرزندخواندگی بود. امشب که پادکستهایم را آپدیت کردم دیدم وحیده ، قسمت جدید اجنبی را درباره فرزندخواندگی کار کرده و حالا دارم بهش گوش می دهم. احساس کردم که چه اتفاق خوب و جالبی. وقتی که من وسط قصه ام گیر کرده ام ، وحیده یک نفر را آورده که درباره فرزندخواندگیش حرف بزند. خیلی جالب است و دارم لذت می برم از خودم که به موقع رها کردم و از پادکست اجنبی و قسمت ۶۱. شاید بهم کمک کرد تا این قصه لعنتی را تمام کنم.

امروز در اتوبان موقع ترافیک مردی را دیدم از خیابان رد شد، دستهایش سیاه سیاه بود، فقط ناخن های سفیدش دیده می شد.

گفتم اووف همینه که باید به داستانم اضافه کنم: دستهای سیاه که فقط ناخنهایش برق می زدند. 

اما یادم افتاد قبل از راه افتادن داستانم را برای مجله ایمیل کردم.

مامان شاگردم کرونا گرفته، می گوید امروز تست داده چون صدایش از دیروز گرفته، حالا من چهارشنبه پیش این خانواده بودم. 

دوشنبه قبل ، شب ، حالش بد شده و بیمارستان نازنین آتیه تشخیص نداده که کروناست.

تا امشب .

حالا من از دیشب چهار تا عطسه کرده ام. 

امیدوارم خوب باشم. از دوشنبه پیش تا این دوشنبه من فقط همین چهار عطسه را کردم. 

خدا شاهد است.

آمدم در قصه بگویم کدخدا گفتم دهخدا. از شاگردم پرسیدم می دونی دهخدا کیه؟ و بعد خنده ام گرفت که نه کدخدا کیه؟؟؟

 برای تعریف کدخدا واقعا نمی دانم چه بگویم

قصه های موسسه هم باید ادیت شود یا حداقل من بیخیال گفتن کدخدا باشم.