بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یک: زیر شلوارم ، جوراب شلواری پوشیدم، یعنی دیگر هیچ جوری این سرمایی که به همه جانم رخنه می کند را نمی توانم تحمل کنم.


دو: مامان شاگردم بهم زنگ می زند و خواهش می کند که برای خداحافظی به خانه شان بروم. یک ساعت و نیم با پسرک بازی می کنم ، نگاهش می کنم و شاید دیگر هیچگاه همدیگر را نبینیم. او دارد از ایران مهاجرت می کند. موقع خداحافظی بهانه می آورد از جلوی در کنار نمی رود. پسرک سه ساله وسط کلاس یواشکی بهم گفته قربونتون بروم و من موقع رفتن بغلش می کنم، با هم عکس می گیریم. من فقط شش بار به خانه شان آمده ام و این بار می شود دفعه هفتم. 

تمساحی در وسایلم دارم که بچه ها عاشق دهان بازش  و دندان های تیزش هستند. از جلوی در هیچ جوره کنار نمی رود. تمساح را در می آورم و می گویم تمساح پیش تو باشد و همه جا مراقبش باش. اینطوری من همیشه پیشتم. 

بهم کادو می دهند. یک شمع خوشبو ، یک تاپ صورتی تابستانه و یک عالم محبت و ثعلبی خوشمزه ای که جانم را گرم می کند. من چند تا کاغذ برای یادگاری به پسرک می دهم. توی یکی می نویسم که من برایت خاطره ای هستم و تو خاطره ای برای من که هرگز فراموش نمی شوی. 

غصه می خورم. مامانش غصه می خورد . چند بار پرسیده چقدر وقت دارم ؟ چقدر مانده؟ چقدر دیگر می توانم بازی کنم؟ 

جلوی اشکهایم را می گیرم. اشک توی چشمان مامانش جمع می شود و پسرک بالاخره در آغوش مامان از من خداحافظی می کند همینطور که حواسش به تمساح است. تمساحی که حالا بچه های دیگر سراغش را خواهند گرفت.


سه: یک نفر به تو می گوید خوش قلب و دیگری به تو می گوید فاصله را رعایت نکردی و قابل تحمل نیستی. 

من کدامم؟ من غصه می خورم . خودم را نمی شناسم. شاید می خواسته من را از سر خودش باز کند و دنبال بهانه بوده ، حالا آسوده است. من شکایتی ندارم. 


چهار:هر کسی از ظن خود شد یار من

پنج: موقع برگشتن در اتوبان نیایش به یک پرشیای سفید زدم، در ترافیک بودیم. و من حواسم به کامیون کناری بود. گوشه راست سپرجلوی ماشین گرفت به گوشه  سمت چپ سپر عقب. مرد آرام پیاده شد، چیزی نشده بود. بهش گفتم ببخشید و خواستم پیاده شوم. بهم خندید و گفت چکار می کنی و سوار شد و رفت. 



۱۴۰۰/۱۰/۱۲

نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم که بیخیال باشم. درست است که چیزی نبوده اما ماجرای از دست دادن کسی که می توانست روزنه ی کوچکی باشد برای پیشرفت به جلو به اتهام حفظ نکردن فاصله بینمان ، باهام دعوا کرد و من با همه ناراحتی و غصه و اینکه شاید هم مقصر بودم و معذرت خواهی هم کردم اما مجبور به سکوت هستم و فکر نمی کنم دیگر صحبتی بینمان باقی مانده باشد. 

می دانم دوستی معمولی بلد نیستم اما من صحبت عجیبی نکردم ، شاید خواسته ام نامتعارف بود و توقع بی جا داشتم اما مستحق اینگونه رفتار نبودم. شاید هم بودم. نمی دانم. 

بهش حق می دهم چطور می توانست بهم بفهماند که شرایط خاصی دارد( که من هنوز نمی دانم چه جور شرایطی منظورش است ) و همچنین با خانواده اش مراوده ای ندارد. یعنی کاملا گوشه گیر ، افسرده و بقول خودش منزوی. 

امشب یک لحظه ترسیدم. از اینکه یک نفر به خاطر این شرایط خودکشی کند. من که راه حلی برای بیرون آمدنش از این شرایط نداشتم و ندارم. اما فکر می کردم حضور وقت و بی وقت من ، حداقل از این فضای خاکستری زندگیش دورش می کرد. چه می دانم. من خیلی خیال پردازم. شاید هم الان حال بهتری دارد. 

و من فقط به فکرهای بیخودی دامن می زنم.

آخر یکبار قصه خودکشی برایم تعریف کرد. برای همین ذهنم همه اش می رود سمت این موضوع. تنها می توانم امیدوار باشم که عاقل است. 

حالا دیگر مهم هم نیست که جواب من را نمی دهد یا اصلا خوشش نمی آید که از من پیامی داشته باشد. 


۱۴۰۰/۱۰/۱۱

بعد از کلاس ، امروز عکس یکی از همکاران را دیدم که فوت کرده، از نزدیک ندیده بودمش، اما به نظر آدم خوبی بوده که این اواخر سرطان گرفته، یک سال اخیر وقتی ازدواج کرده متوجه شده که بیمار است. 

مرگ من را می ترساند. می لرزاند. مخصوصا وقتی اینقدر زن ، جوان بود. هنوز سی ساله نشده بود. بیست و نه . من وقتی بیست و نه ساله بودم چه میکردم؟ 

داشتم توی کارگاه چوب با بچه ها تجربه کسب می کردم. هزار تا بالا و پایین شدم بعد از پایان نامه و قبولی در رشته های مختلف ارشد و ادامه ندادن. نوشتن های بی سر و ته .

و اینکه عاشق بودم.

من همیشه در تمام دورانهای زندگیم عاشق بودم. 

بدون عشق به زندگی و آدمهایش نمی توانم زندگی کنم. 


من از مرگ می ترسم و شاید هم از فراموش شدن.

شاید الان هم فراموش شده باشم که فرقی با مرگ ندارد.


۱۴۰۰/۱۰/۱۱

قلبم

قلبم

قلبم



وقتی کلمه ها را من می نویسم و 

وقتی خوانده می شود

قلبم می خواهد از تپش بایستد. 

اینجاست که از نوشتن خوشم می آید.

لذت خواندن کلماتی که من نوشتم. 

لذت شنیدن کلماتی که من نوشته ام.


۱۴۰۰/۱۰/۱۰

حرفهایی که دیگران بهم زدند و در لحظه برایم ناخوشایند و ناگوار بود را نگه می دارم که هر چند وقت یکبار بروم بخوانم، گوش بدهم و به کلمات و باری که برایم داشته را فراموش نکنم، هم فکر کنم برای تغییر خودم رو به بهبود و تلاش برای فراموش نکردن اشتباهاتم و جبران آنها. 

درست است ، سر پیکان را رو به خودم می گیرم. و فقط خودم و حالم خوب است. فعلا.

ده دی ماه ۱۴۰۰

قلبم برای آخرین قسمت (البته فعلا، ممکن است باز هم ادامه پیدا کند) به تاپ تاپ افتاد، چرا که پر از هیجان و تعلیق و تمام عناصری که برای یک بیننده معمولی مثل من را داشت. از نظر من این سریال پیامی  برای تمام قدرتمندان جهان دارد، برای تمام کسانی که با پول و قدرت ، آزادی این حق طبیعی مردمان جهان را سرکوب می کنند. چرا که وقتی فیلم تمام می شود تو از این ماجرا و اینگونه پایان پیدا کردنش لذت می بری و تو کاملا طرفدار تمام سارقین قدرت دنیا می شوی. 

سارقین قدرت به پا خیزید و تمام قدرتهای دنیا را به جای خود بنشانید. 

۱۴۰۰/۱۰/۱۰

آخرین روز سال ۲۰۲۱

با دیدن قسمتهای جدید سریال خانه کاغذی روحم تازه شد. با اینکه توکیو نبود اما روحش هنوز در فیلم جریان دارد . این قسمتهایش نفسگیر و خیلی هیجان انگیز است.

قطعا زبان اسپانیایی یکی از زبانهای قشنگ و خوش آهنگی است که خیلی دوست دارم یاد بگیرم.

دی ماه ۱۴۰۰

رهایی

و التیام دردها و زخمها و حرفهایی که در یک روز یا چند روز اخیر شنیده ام. 

صداهایی که از ته وجودم بیرون زده می شد، شاید بشوند کلمه و داستان. 


نه شنیدن از آدمها برایم درد دارد. اینکه درک ندارم و متوجه نیستم. متوجه حال درونی شان نیستم. و نمی دانم چرا با آدمهایی درگیر می شوم که از خودم افسرده ترند. 


آخرین جمله تکرار می شود:

صبر و آرامش نداری. 


من فعلا the day after لازم دارم. 



۱۴۰۰/۱۰/۹

رسیدم خانه بعد از یک ماه، خرید ها را در یخچال جا دادم. لباس گرم پوشیدم چون خیلی سردم است و هر کاری می کنم گرم نمی شوم. گریه نکردم. می خواستم بلند بلند گریه کنم، اما به جایش لپ تابم را روشن کردم تا بنویسم. شاید بهترین کار همین باشد. 

و دیگر اینکه من آدم مزخرفی هستم که یکی یکی دارم اطرافیانم را از دست می دهم. قابل توجه خودم که بداند. 

به من گفت تو به هیچ وجه صبر و آرامش نداری. 

من صبور نیستم؟ چطور شد که به این نتیجه رسید؟ چون خودش دقیقه نود بود؟ نمی دانم. به هر حال من مثل همیشه تک و تنها ، مثل آدم شکست خورده ، دوباره بلند می شوم. 

دستانم را روی شانه های خودم می گذارم.

هیچ دیگریی برای من وجود ندارد.


۱۴۰۰/۱۰/۸