بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از یک خواب  عجیب بیدار شدم. زنی باهام قرار گذاشته بود، در انتهای جاده ای که با دوچرخه تمام شد. به یک خانه خرابه رسیدم که یک مرد و یک  نوجوان با هم بلند بلند حرف می زدند. انگار اصلا من را نمی دیدند. بعد شماره زن را می خواستم بگیرم نمی شد. عددهای درست روی صفحه موبایلم نمی افتاد. دو زن در خرابه توی خانه نشسته بودند و بلند می خندیدند. یک پسر بچه جلویم کارهای عجیب می کرد. خاک می ریخت توی استخر جلویمان که خالی بود. وحشت کرده بودم. زنها ترسناک می خندیدند. فصا ترسناک بود. و شماره نمی گرفت. یک جور عجیبی انگار گیر افتاده بودم. 

به پسر گفتم من می روم به مامانت بگو آمدم نبودی. و بیدار شدم.

۱۴۰۰/۱۰/۸

دیروز که شاگردم را بغل کردم و بستنی داشت می خورد، لبهایش را به سرشانه بلوزم مالیده بود، الان که می خواستم بپوشم دیدم، سریع شستم و گذاشتم روی شوفاژ. پشت لبم را برداشتم، با تیغ صورت پشمهای روی صورتم را زدم ، و دستم لرزید و پایین سمت راست صورتم را بریدم.

بعد صورتم را شستم و کرم ضدآفتاب زدم و رژ قهوه ای -یکی از شاگردهای پسرم بهم داده که دیشب باهاش سر آلت تناسلی داستان داشتم- را زدم و آماده شدم برای کلاس آنلاین. 

تمام وسایلم آماده است تا کلاسم تمام شود ، بروم قیطریه تا هفت شب ، توی کلاسها با مامان ها و بچه ها بپلکم. 



برای آرامشم یک آهنگ گوش می دهم، نفس عمیق می کشم. 

به پیامهایم جواب می دهم. طبق معمول مامانها بهم پیام داده اند برای کلاس.


دیشب پسرها لباسهایشان را در می آوردند و می خواستند خودشان را به من نشان بدهند. در یک خانواده مذهبی این کار عجیب است اما این پسرها از پارسال روی جاهای خصوصی و آلت تناسلی حساس شده اند و دیدن کتابهایی درباره بدن انسان و حتی اینکه بچه کجا بوجود می آید و چطور بدنیا می آید. 

و دیشب نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشد و شورتها را در بیاورند که مامانشان آمد و وارد عمل شد.

به نظرم آگاهی زیادی هم دردسرهای خودش را دارد. 


کلاسم شروع شد.

۱۴۰۰/۱۰/۷

صبحانه خورده ام ، نشسته ام سر کلاس ریاضی دخترک و داریم با ریال خرید و فروش می کنیم. مثلا موبایل من را می فروشد ۷۰۰ ریال و من با سکه های یک ریال، ده ریال ، ۵۰ ریال و صد ریالی ، بهش سکه می دهم و موبایل را می خرم. 

در آموزش و پرورش این مملکت فکر نکردند دیگر ریال کاربردی ندارد؟؟

برای شمارش خوب است اما چه فایده ، خنده دار است و بدون کاربرد!!!

دی ماه ۱۴۰۰

از خوابهای عجیب بیدار می شوم. سفر به کهکشان و زیر دریا، دیدن مریخ در عمق اقیانوس، پرتاب شدن یک آدم فضایی در آب. خواب دیدم زنی بودم شبیه فروغ که در سازمان ، نقش یک مبارز را دارد که همه عاشقش می شوند برایش شعر می خوانند و می خواهند ترتیبش را بدهند. الانم داشتم از دست یک مرد سبیل کلفت با عینک بزرگ که بهم ابراز عشق می کرد فرار می کردم. 


چه خوابهای خنده داری.


۱۴۰۰/۱۰/۷

امروز بعد از سه هفته به خانه یکی از شاگردهام رفتم در ولنجک، مریض شده بودند. وقتی رسیدم در پارکینگ را برایم زدند. همان موقع مامان بچه رفت بیرون. و بناها و کارگرها هم مشغول کار بودند. دیگر همه فرشها را که از در ورودی پهن بود ، جمع شده بود. از روی پله ها هم همینطور. در حال یک بنایی اساسی بودند که همه جا را خاک برداشته بود. 

خانه ای عجیب که هر بار از هر اتفاقش شگفت زده می شوم. 

اما خب خانه است دیگر. می ترسم کسی که دوستش داشتم روزی از در خانه بیرون بزند. چه می دانم؟ بشوم آلیس در سرزمین عجایب آن وقت.


دی ماه ۱۴۰۰

معلم انشای سالهای راهنماییم که وقتی یادش می افتم جزو آدم  حسابی های مدرسه بود و دکترایش را گرفت و استاد دانشگاه شد، الان اسمش را جزو نویسندگان سریالی دیدم که به تازگی از شبکه سه دارد پخش می شود. سریال را تکه و پراکنده دیدم اما می دانم چیز خوبی است. 

توی دورهمی چند وقت پیش که آنلاین جمع شده بودیم بنده طبق معمول افاضات کردم و گفتم رویام چاپ شدن کتابم است، جلوی معلمهای مدرسه و همشاگردی هایم. 

مطمئنا چقدر من را خودمتشکر پنداشته اند.

دی ماه ۱۴۰۰

اتفاق خطرناکی که امروز برایم افتاد این بود که بچه ای که یکسال به خانه اش می روم ، 

آسیب دید . 

بعضی فکر می کنند معلمی خیلی آسان است اما به واقع سختترین کار دنیاست. چون در حین کلاس هر اتفاقی بیفتد معلم مسئول بچه است. بچه کوچک دو ساله و نیم ام دوید و چون پاهاش رفت روی کتاب و لیز خورد، چانه اش خورد به میز و لبش باد کرد و زیر لبش کمی زخمی شد و کلی گریه کرد . من کنارش بودم و داشتم باهاش حرف می زدم اما حرکتش تند و سریع بود. 

خیلی ترسیدم. تمام بدنم یخ کرد و بی جان شدم. اگر اتفاق بدتری بود که من باید چیکار می کردم؟ 

بغلش کردم و صورتش را شستم و چون مامانش نیست . من هستم و پرستارش هر دو سعی کردیم بچه را آرام کنیم. بهش بستنی دادیم که هم زخم توی دهانش خوب شد سریع و دندانهایش هم با هر ترفندی بود چک کردم سالم بود. و فقط لب باد کرده و زخم زیر لبش بود که کاملا مشخص بود. وقتی بچه آرام شد و کمی آرام گرفتیم به مامانش زنگ زدم و ماجرا را برایش توضیح دادم. حتی فیلم گرفتم از صورت دخترش و با عکس از نزدیک فرستادم که سرکار مضطرب نشود. و بعد گفتم اگر صلاح می داند بروم برایش کرم بخرم تا زخم زودتر خوب شود. یا فکر دیگری بکند و کلاس بعدیم را نروم و پیش دخترش بمانم. اما او گفت اگر نگران کننده نیست لازم نیست . من معذرت خواهی کردم و واقعا نمی خواستم این جور بشود که اتفاق بود و خودش هم کاملا درک کرد. ساعت دو دوباره به پرستار زنگ زدم و حال بچه را پرسیدم گفت خوب است. الان هم از مامانش باز معذرت خواهی کردم و کمی آرام شدم. خودش هم گفت حال دختر خوب است فقط کمی لبش باد کرده. گفت ناراحت نباشید اتفاق است. 

دلم آرام شد. 

آنقدر ترسیده بودم که نمی دانستم باید چه کنم. بچه ها در کلاسم امانت هستند و این سنگین ترین مسئولیت دنیاست. 


۱۴۰۰/۱۰/۶

صبح موقع رفتن با ماشین زدم به آینه ماشین پارک شده توی کوچه، چیز خاصی نشد، فقط  آینه ماشین خودم به بیرون جمع شد.

تصادفات روزانه ام دارد زیاد می شود، 

ترسناک شده ام؟


دی ماه ۱۴۰۰

بیدار شدم .خواب دوستم را دیدم. توی بغلش بودم، گریه می کردم و دلتنگش بودم. لبهایش را می بوسیدم، محکم بغلش کرده بودم و این همه سال ندیدنش را تلافی می کردم. می خندید و می گفت الان همه فکر می کنند ما از خانواده های رنگین کمانی هستیم. خندیدم. در گوشم گفت من صبحانه چشم شیطان خوردم. نفهمیدم چه گفت. اما باز به بوسیدن ادامه دادیم. فکر کنم داشت راضی می شد که برویم باهم بخوابیم. شوهر و بچه اش هم بودند. انگار رفته بودم پیششان یا شاید هم ایلیه کمبره بودیم در هتل.



دی ماه ۱۴۰۰

برنامه ورد را روی گوشیم نصب کردم که ببینم می توان برای یکبار هم شده ۲۰۰۰ کلمه را یک نفس بنویسم، 

فعلا همیشه هزار و چهارصد تا پانصد تا جلو می روم. باید قدرتم را بیشتر کنم. می دانم تعداد کلمات مهم نیست اما اینطوری می فهمم وقتی مینویسم تا کجا ذهنم توان جلو رفتن دارد. ۲۰۰۰ کلمه الان ایده آل من است. 

یعنی یک داستان کوتاه ، 

چون به تعداد یک جستار رسیده ام و الان باید به یک داستان کوتاه برسم. باید بتوانم.


دی ماه ۱۴۰۰