بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار . فقط همین.

دیشب تا صبح بیدار بودم تا تب دخترک کم شود. می ترسیدم بخوابم. خوابم نمی برد. پاها و دستهایش را پاشوبخ کردم. بهش استامینوفن دادم. هر چند دقیقه چکش می کردم. و خوابم نمی برد.

چون که گفته بودی وقتی آدم واقعی میخندد، زیباترین چهره را از خود بروز  می دهد، حالم خوب بود و قوی بودم و کم کم شجاعتم برگشت. دلم می خواست پرواز کنم. چون بعد هم نوشتی از نظرهای مختلف و متفاوت این عکس خوب است.، و من دلم خواست داستان بلند عکسم را بنویسم. باران می بارید و باز به صدایت گوش میدادم. 

حالا که صبح شده انگار در کابوس یر کرده بودم و تمام شده بود.

دخترک بیدار شده و با پدرش دارد مشقهایش را می نویسد و من خوابم می آید.

ترسو

می ترسم، نه نمی ترسم. اما باز هم می ترسم. صدای باران بلندتر که می شود حواسم پرت می شود. دلم برایت تنگ شده. پیدایت نیست. از برگهای ریخته پاییزیت عکس نگذاشتی. بیخبرم نگذار. از باران بگذار. از جورابهای  فشنگت. از کتابهایت. از نوشته هایت. چقدر دورم از نوشته هایت. کاش وبلاگ داشتی.

نکند دیگر هیچ وقت نبینمت؟ مگر قرار است تو باشی و من ببینمت؟ چه دردناک است دوری بی انتها!!!!

پایان اولین ایمپلنت

بالاخره بعد از این همه درد کشیدن دندان تازه ام در رندترین تاریخ قرن توی دهانم گذاشته شد. اما دو تا دندان دیگر از دست دادم، و باید ایمپلنت کنم. تا لثه استخوان سازی کند . 

جمعه دلگیر

داشتم خستگی چند روز کار خانه را در می کردم، هر چقدر هم راه بروم بازه م کار است، لباسها را بشور و پهن کن، غذا درست کن، ظرفها تمامی ندارند، مرتب کردن و جمع کردن لباسهای خشک شده، تمیزکاری و جارو زدن، همین طور این چرخه ادامه دارد ، چند سال است دارم یک شال دراز می بافم که مثل شال است اما نمی دانم کی می خواهم تمامش کنم ، از کمد در آوردمش و دوباره شروع کردم به بافتن. گفتم حالا که نمی نویسم و نمی خوانم بگذار حداقل دستانم چیزی ببافند، نخها بهم گره خورده بود. چیدم و گره ها را باز کردم، بعد فیلم گیلدا از کیوان علمحمدی و امیدبنکدار شروع شد نشستم ببینم، از اول، یکبار از وسط دیده بودم چیزی نفهمیدم، اما اینبار خوشم آمد. شبیه زندگی خود مهناز افشار بود، از این که تکه تکه بود و هر کدام درباره یک زن بود و هر کدام را خوب بازی کرده بود، دیشب هم بی حسی موضعی را دیدم که ابزود بی سر و ته بود مثل فیلمهای عبدالرضا کاهانی. خوشت می آید اما آخرش می گویی خب که چی؟ این همه دلقک بازی برای چه، باران کوثری یک جور اگزجره می خندید یا گریه می کرد، 

جمعه اما دلگیر و خفه بود، هر چه کار می کردم تمام نمی شد. هی خبرهای بد پشت سرهم. چه روزهایی است، چه دوران عجیبی. 

دلتنگ

باید اعتراف کنم که دلم برایت تنگ بوده و در این ده  یازده روزداشتم به سوالت فکر می کردم اما بدخلقتر می شدم چون دلم نمی خواست اگر چیزی برایت می فرستم بهم چیزی نگویی که بی فکری هایم را به رخم بکشی.

تازگی ها

دو فیلم به تازگی دیدم 

جاده قدیم و ایستگاه اتمسفر. ۴۷ را هم دیدم دردناک بود.

پادکست غذایای ایرانی قسمت هفتم فوق العاده بود.


اندوه تو من را می کشد

می خواستم بخوابم اما قبل از  خواب تلگرامم را چک می کنم . چیزی تکانم می دهد. ده روز شده از هم بی خبریم. دوازده نوامبر و حالا امروز بیست و سه نوامبر صدایت را بسته بندی کردی و برایم شعر اخوان را خواندی. پر از غصه و اندوه و حتی برایم می گویی شعر اندوه اخوان . دلت برایم تنگ شده؟ غصه داری؟ می دانی که من با صدایت تا مدتها زندگی خواهم کرد. هزار بار گوش می دهم. باهاش می خوابم. بیدار می شوم. اگر فردا کلاس نداشتم تا صبح بیدار می ماندم و می نوشتم. چقدر عقبم از نوشتنهای شبانه ام. چقدر حرف دارم که نگه داشتم برای توی فایل لب تابم. چقدر خوشحالم کردی و می دانستی منم امشب از غم حرف زدم. امشب دلم می خواست که تقریبا همه چیزم روی برنامه جلو رفته بود غمگین باشم. چون یک چیزم روی برنامه اش نبود و آن هم که یکهو با شنیدن صدات اصلا پوچ شد رفت هوا. هیچ جوابی ندارم برایت. به جز یک مشت دلتنگی و کلمه . آره کلمه که یعنی زخم و جراحت. اکر بنویسم زخمها و جراحتهایم را می نویسم. و تو یکی از زخمهای منی که هیچ وقت خوب نمی شوی.

دومین روز آذر

آذر خانم بالاخره آمدی یعنی بعد تو زمستان است. بعد از تو شب بلند یلداست. بعد تو برف می آید. بعد از تو همه عاشقها تنگ همدیگر را در آغوش می گیرند و آرام می شوند. آذر خانم خوش آمدی. کجا بودی این همه وقت؟ دلم برایت تنگ شده بود. برای بارانهای بی وقفه ات، برای سرمای استخوان سوزت، برای آفتاب های نیمه جانت. برای برگهایی که با باد و طوفان می کنی . 

خوب شد آمدی. ببر غمهایم را که حسابی دلم گرفته است. دیگر نمی توانم خوب بنویسم. چون چند وقتی است سکوتم بالا گرفته است. دارم فکر می کنم. فکر می کنم و فکر .

آخرین جمعه آخرین آبان قرن

به هوای اینکه تمام تلاشم را بگذارم روی نوشتن بر روی داستان نیمه تمام خودم اینجا هم نمی نویسم. دندانهایم را که کشیدم اصلا در یک آن تمام درد هایم رفتند اما بغضی داشتم از دیدن دنداهایم که یکی یکی از دهانم بیرون آمدند. سی و خورده ای سال باهام همراهی کرده بودند در غم و شادی.انگار می مردم. انگاز تکه ای از من بود که کنده می شد و از من چدا می شد. دندان سفیدم از یک طرف سالم بود فقط یک سوراخ کوچک داشت که همه چیز را خراب کرده بود. و وقتی دکتر با آن بیلبیلکی که داشت معاینه می کرد فرو کرد داحلش من از درد فریاد کشیدم. و اشکم در آمد.

باران گرفته. دارم میرم خونه مامان. از فردا دو هفته تعطیل شده نمه جا اما این بار معلمها تعطیل نیستند. خوبی کلاسها این است که به دلیل برف و آلودگی تعطیل نمی شوند  و هیچ جبرانی معنایی ندارد.