بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قلبْ‌شهر

شهر من،

قلب من

پا بگذار 

و فتحم کن.

آمدی

قلبم را پاره کردی

تسخیرم کردی

عاشقم کردی

قلبم را آتش زدی 

و تمام کبوتران قلبم را پرواز دادی،


و دلت کبوتر آشتی

در سالهای کرونا

به کبوترها دانه دادیم

دست هایمان را کاسه کردیم و دانه ها را پاشیدیم

دلهایمان لرزید از پریدن ها

چرخیدن 

و پر کشیدن...

شب بود، ماه پیدا بود، تاریک

شب شده، ماه کمی لب پریده است اما زیر خروارها ابر می رود و  باز در می آید. بعد کمی که جلوتر می رویم مریخ پیدا است. از لابه لای ابرها بیرون می افتد. تاریک است. حقیقت ماجرا پنهان است. حقیقت آدمها پنهان است. در دل آدمها چه می گذرد؟ در تنهایی هایشان، در خوب و بدشان چه می کذرد؟ آدم هیچ نمی داند. مثل همین ابرها که ماه را می پوشانند. 

روشنان

صبح شده،  پر از دم کردگی و شرجی، پر از قورباغه و گنجشک، پر از خواب و له شدگی. دارم پوست می اندازم. انگار در مرحله رسیدن به چهل سالگی چراغهای بسیاری دارد برایم روشن می شود. باید این ریسه چراغها را محکم وصل کنم. از راست به چپ ، از چپ به راست. و این چراغها را تا آخر روشن نگه دارم. مسیرم را روشن می کنند. مسیری که از سال دیگر معلوم نیست چند سال ادامه پیدا کند. 

من هوشیارم. تا به حال این همه هوشیار نبوده ام.

تا به حال این همه آگاه نبوده ام. حالا می فهمم چرا چهل سالگی سن پختگی است.

خواهان

چقدر دوست داشتنی شدی امروز، ساعت ده و سی و چهار دقیقه وقتی با استرس زیاد کلاسم را بطور آنلاین و یا وضعیت بسیار بغرنج برگزار کردم 

به همه موجودات دنیا با صدای بلند و با تمام وجود بگو  

"آهااااااااای همه گوش کنید ... آی آدمها ... پرندگان  ... چرندگان ... ماهی ها ... داستان ... گیاهان 

من عاشقم ... عاشق یک انسان مثل خودم"

فهمیدم که چقدر خوشبختم.

قابل تصور

امروز هاله بهم همان حرف بلانش را زد، بروم بگردم و دنبال حامی باشم تا نوشته هایم را چاپ کنم، باید بنشینم و حسابی از اول نوشت هها و وبلاگم را زیر و رو کنم و آنهایی که به دل می مشینند جدا کنم و در یک دفتر چاپ کنم. می توانم زمانهای مختلف سنی ام را در نظر بگیرم. مثلا زمان دانشگاه هنر/مادر شدنم/ و پسا کرونا یا قبل از چهل سالگی، بیست و دو سالگی، سی و سه سالگی ، سنهای تعیین کننده و سنهایی که من تصمیم های مهم گرفته ام یا اتفاقات مهمی برایم افتاده یا چه می دانم. چیزهایی که مردم خوششان بیاید وقتی می خوانند. شاید هم مضحک باشد اما اگر کسی پیدا شود که این کار را بکند من که از خدایم است. من که عاشق نوشتنم و اینکه کارم به نتیجه ای برسد. 

می توانم بخش های مختلف زندگیم را برش بزنم و خوشمزه ترینهایش را به خورد کتاب خوان ها بدهم.

امروز عجیب بود. با ممل حرف زدم. چقدر گذشته بود و ما اینقدر با هم حرف نزده بودیم. و یک بیماری ما را بهم نزدیک کند. خوشحالم که دیر نشده بود. و ما باز هم مثل سابق انگار که هیچ دور نبوده ایم حرف زدیم. خدا را شکر می کنم. خدایا شکرت.

زندگی موازی


بهم گفتی من دلم می خواست وقتی سن تو بودم کسی بود که این حرفها را بهم می زد. بهم گفتی الان خوابی و وقتی می فهمی که دیر شده است.

حرفهایت همانها بود که یووال نوح هراری می زد. قبلترش هم تو می گفتی. 

حرفهایت را می شنیدم ، می خندیدم از شادی شنیدن صدایت. درد و ناله داشت بیشتر حرفهایت. 

چون حق با تو بود سکوت می کردم.

روز آخر اکتبر

داریم با دخترک به قصه های پگاه گوش می دهیم. قصه نارنج و ترنج. امروز سعی کردم به کارهای نیمه کاره ام برسم. برنامه کلاسم را در مدرسه تا آخر سال نوشتم و به معاون آموزشی فرستادم تا دیگر در خوابم نیاید. بعد برنامه کلاس های مادر و کودم را نوشتم . یعنی مرتب در یکجا از ترم اول که شروع کرده بودم نوشتم. تا کارهای تکراری را انجام ندهم. بعد غذا درست کردم و به پادکست غذایای ایرانی فهیمه قسمت چهارم را گوش دادم. خیلی خیلی قشنگ بود . وقتی درباره چای حرف می زند واقعا آدم هوس خوردن چای می کند . برای همین با هل و زعفران برای خودم چای دم کردم و خوردم و حالم جا آمد.  به شعرهای احمدرضا احمدی دل سپردم و چندتاییش را سرچ کردم و خواندم. کارهای عقب افتاده کلاس لگو را انجام دادم. با دخترک به آزمونک های امروزش جواب دادیم و برای معلمش فرستادیم. از فردا شروع به یاد گرفتن حروف خواهند کرد. 

کارهای باقیمانده برای فردا از این قرار است که هفته آخر کورسرا را باید تمام کنم. سرچ کوتاهی درباره پایان نامه ای که می خواهم کارکنم. 


چای عاشقانه

بیا 

برایت چای دم کرده ام

با هل و زعفران.

طعم بهشت و خوشبختی می دهد.

خوابهای طلاییم برگرد

دلم می خواهد حالا که دارم خواب می بینم خواب تورا ببینم. خوابم پر باشه از رنگ و عشق و هستی. پر باشد از زندگی و گلهای زرد و سفید و آبی. پر باشد از حرفهایت. وقتی اینقدر خوب به تک کلمات و جمله های کوتاهم دقت می کنی و زیر و بم من را خوب می شناسی. مثل یک قالی هزار ساله که تار و پودش را تو بافته باشی. هر دو از یک درد حرف می زنیم. درد آموزشی که در این کشور این همه آشفته است. یکهو گفتی از کارت بدت می آید و قلبم ریخت. هیچ چیز دردناگتر از این نیست که کار باعث آزارت شده. تو دلت بوی گل و خاک می خواهد. دست هایت فقط دوست دارند خلق کنند. می دانم. می دانم.

بیا بخوابم

دوستم داشته باش

من را بخوان

من  را بنویس

من را عاشق باش.