بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چه تابستان پر برکتی

دراز کشیده ام و بسیار خسته. امروز هیچ کلاس آنلاینی نداشتم. نه خودم و نه برای بچه ها. قوزک پای چپم درد می کند وقتی روی زمین می گذارم که راه بروم ، شاید زیاد می ایستم و وزنم را روی پای چپم می اندازم و کف پایم صاف است.

پادکست نود و نه -یک درباره سریال خانه کاغذی و این ما هستیم را گوش دادم. کتاب دختر پرتقالی را شروع کردم به خواندن، خیلی جالب و قشن گبود تا اینجا. نامه پدری برای پسرش که سالها پیش مرده. خیلی قشنگ است.

هزار کار خانه انجام داده ام و هزار فکر و هزار حرف بی معنی شنیده ام. به ده سال بعد فکر می کنم، یعنی چطور شده ام؟ خلاص شده ام یا هنوز دارم درجا می زنم؟ چه لحظات سختی است، چطور می شود که با حالم کنار بیایم در گذشته زندگی کنم و به امید ده سال دیگر در آینده دوام بیاورم؟ آدمهای دروغگو و  دورو ، هر چه می گذرد بیشتر می شناسمشان. ادعای صداقت و درستی هم دارند. عجب. من نه درستم و نه صادق و نه ادعایش را دارم. من معمولی ترین آدم روی زمینم که فقط صبر می کنم. 

کتاب یووال نوح هراری را گوش می دهم و هر لحظه وحشتم بیشتر و بیشتر می شود.آینده ای به دست هوشهای مصنوعی بسیار قدرتمند، سیاستهای کثیف آدمهای قلدر دنیا و اینکه کاری از دست ما ساخته نیست.

امروز یک مانتوی کیمونویی برای خودم دوختم. ساده ترین مانتویی بود که تا به حال دوخته بودم. ممنونم دوست قدیمی که پیج خوشحالی بسازیم را راه انداخته ای و چیزهای قشنگ یاد می دهی.

باورت می شود روزی کنار هم در دانشکده ریاضی می خواندیم؟

روزگار بی پایان

دراز کشیدم روی مبل آبی و طلوع خورشید را تماشا می کنم. بیستم مرداد نود و نه . تابستان دارد تمام می شود و بعد از آن چه؟ باز هم کرونا ادامه دارد. این رویه ای که دولت و ملت ایران پیش گرفته اند اگر واکسن هم بیاید باز هم طول خواهد کشید تا این مریضی تمام شود. کارم مثل سابق نخواهد شد. لگوی سعادت آباد جمع شد. نشد که آنجا باشند. خیلی محیط خوب و قشنگ و سرسبزی داشت. و من چقدر در همان مدت کم روزهای پنج شنبه بین دو تا کلاسم که خالی بود چقدر آنجا پیاده روی کردم. حیف شد. 

سریال تازه ای برای دیدن شروع نکردم. اما در لبتاب فرندز را دارم که می توانم بنشینم و مدتها سرم گرم باشد که سذیالی دارم که ببینم.

رشته ای که در کورسِرا انتخاب کردم ، خیلی آهسته پیش می رود. الان تازه هفته سومم. حالا که دخترک خواب است می توانم این هفته را تمام کنم.

فتح باغ

من همان فروغ نبودم که باغ را فتح کرد؟ باغ عدن ، همانجا که نه مرگ است نه بیماری،  همه می دانند ، دوبار تکرار می کند، همه می دانند. وقتی با جسارت ابتدای کتاب تولدی دیگر می نویسد تقدیم به الف-گ

پس همه می دانند و ما ترسی نداریم. 

ثمین و علی هزینه عروسی شان را به زنجیره امید بخشیدند.

امروز هجدهم مرداد نود و نه ، قشنگترین عروسی دنیا دعوت شده ام. و می خواهم شادی و خوشبختی ام را با شما قسمت کنم. به شما بگویم دوستانی دارم بهتر از آب روان که در این دوران زنجیره امید را قطع نکرده اند، و ادامه دهنده آن بوده اند.در ابتدای عشق دستانمان را به دستان شما گره می زنیم تا زنجیره امید قطع نشود، که زنجیره کرونا قطع شود، باشد که خاطره عروسی شما تا ابد با ما خواهد ماند.

خواب دیدم از همه چیز عکس می انداختم، شهاب باران بود، عکس می انداختم، در بیایانی بودیم که می شد به راحتی شهابها را دید و از دوق داشتم دیوانه می شدم. بعد روز عید شد و نماز عید، روی بلندی بودم که از زنهایی که نماز می خواندند عکس بگیرم اما آنجا استانبول بود و امیر هم ایستاده بود و ناراحت بود. نمی دانم خیلی وقت است ازش خبری نیست. خوابم قاطی پاتی بود . عجیب.

زن بودن سخت

فردا شب می خواهم روی پشت بام دراز بکشم و شهاب باران را تماشا کنم. یعنی کل دنیا قرار است نوربازان شود. این را بابا گفت.

فیلم هفت و نیم داستان زنانی است که مسئله شان پرده بکارت است. دخترانی که برای اثبات بودنشان به مردان باید بترسند، باید خودکشی کنند، باید دکتر بروند. باید خودشان را قربانی کنند. و تحقیر شوند. ساختن این گونه فیلمها شاید راه کوچکی باشد برای باز کردن بحث انسانیت. انسان بودن سالها طول خواهد کشید تا در فرهنگ این جامعه جا باز کند. نه زن بودن و نه مرد بودن. انسان بودن باید مساله باشد.

اسمهای قشنگی که در این فیلم بود :

شبانه

نگار

فرشته

نیلوفر

ناهید

راحیل

شکر

من نمی دانستم که بردران محمودی افغان هستند، چقدر خوب که به مسائل و مشکلات مهاجرین افغان و دختران افغان پرداخته است.


کدام سرزمین

دیدن سریال پول یا سرقت پول تا جایی که ساخته شده ، تمام شد. در فصل بعدی حتما ماجرای خارج شدن از ضرابخانه ملی اسپانیاست و ماجراهایی که این گروه دوست داشتنی خواهند داشت. چه می شود که آدم عاشق گروه دزدها می شود و از هیجان می خواهد بمیرد که الان چه خواهد شد، وحشتناکترین صحنه کشته شدن نایروبی بود، از کل فیلم خیلی از کشته شدنش ناراحت شدم، چه شخصیت جذاب و جالبی دارد. کلا شخصیت ها مکمل همدیگر هستند و از قشنگی های سریالند. در همه کشورها مفسدان اقتصادی و کلان زیاد هستند و مردم از دزدانی که بخواهند مانند رابین هود باشند خوششان می آید. استفاده از ماسک دالی، کلاس آموزشی قبل از دزدی، نقشه های مختلف با نامهای جالب، برادر پروفسور، عاشق شدن دزد و پلیس و یک دنیا چیزهای جالب این سریال است که من را میخکوب کرد.حالا باید منتظر قسمتهای جدید بمانم. مثل بقیه سریالهایی که دیده ام.اگر اسمم قرار بود نام شهری باشد ...

باید فکر کنم که من شبیه چه شهری هستم؟


بیروت

همیشه دلم می خواست بروم و بیروت را ببینم، دیروز نصف بیشتر شهر بر اثر انفجار تخریب شد و از بین رفت. شهری از خاورمیانه ، ما مردم مظلوم خاورمیانه ایم. که جنگ و فقر و گرسنگی برای خاور میانه است. درد و بغض و دوری برای بچه های ماست. و حالا با وجود کرونا همه مردم دنیا در وضعیت آزمایش هستند. می شود روزی تمام جنگها را کنار گذاشت ، تمام مواد منفجره و اسلحه ها را دور ریخت و به این فکر کرد که کنار هم و با هم و برای هم زندگی کنیم؟ بر روی این کره خاکی.

شب مهتاب

از خانه که بیرون آمدن فهمیدم امشب چه آسمان قشنگی است. ابرهای پراکنده پنبه ای زیر نور ماه مثل پرده توری می شدند که هی ماه از زیرشان در می رفت. نوشتم مهتاب.

عکس دسته جمعی ،روز افتتاحیه ایران مجسمه برایش فرستادم. من کجا بودم؟ آن موقع دلم می خواست پیش تو مانده باشم. سال هشتاد و نه بود.بیست و یک تیر، بعد ساناز نوشت تو ما را با عاقلی آشنا کردی، تنها کسی که بهش سر می زند فقط ساناز است. من شروع کننده خیلی چیزها بودم بواسطه تو.گفتم بهش سلام برسان.

کارگاه فرهنگسرای رازی هم با معرفی و تلاش من راه افتاد. 

فراموش شده؟ نمی دانم.



زندگی در گذشته کسب و کار من است.

باورم نمی شود؟ من چند ردیف عقبتر با تو نشسته بودم، و زل زده بودم به چشمهایت و بوی عطرت را نفس می کشیدم. چه می شد! الان که حساب می کنم  آن دوست هنرمندت با زنش بیست و سه سال اختلاف دارد. الان بچه شان تازه بدنیا آمده است. من و تو هیچ راهی نداشتیم، اینکه در آن لحظات سهمگین نگاه های متعدد بی خیال همه چیز باشیم.حتما هنوز توی سرت می چرخد که شهره عام و خاص شدیم. نمی دانم، می پرسد از تو خبر دارم می نویسم نه. رفتم به آن سال کذایی بر روی آن صندلی های قرمز تاشو ، عکسی ازش دیدم دیروز. نمی دانم بر روی یک لینک کلیک کردم و من را برد به آن روز. چرا؟ چون هر چیزی نشانه ای از آن روزهای من و توست. همین حالا که می نویسم قلبم هیجان زده شده، برای اینکه صدای قلبم را نشنوم صدای موسیقی موریکونه را زیاد کرده ام.رفتم تاریخها را چک کردم. سالش را در آوردم و روز دقیقش را. تو آمدی بودی فقط برای من و من این را نفهمیدم. آن موقعها خیلی خنگ بودم مثل همین حالا، بعد از گذشت ده یازده سال. وقتی تو برایم این همه قشنگ حرف می زنی و دوستم داری و حرص می خوری که چرا آدم نمی شوم و در بلاهت خودم دارم فرو می روم و این زندگی نیست که من می کنم ، همه چیزم موقتی است، رنگ و نور و گل و فنجانی قهوه و کیک هایی که می پزم همه و همه موقتی است. اما قلبم دارد از عشق به تو پر پر می زند. آن روزها بدتر از این بودم. دیوانه بودم. کله خر به تمام معنا. حرفهای بقیه را باور می کردم الا حرف تو مثل همین حالا. چقدر می توانم ابله باشم. همانطور که تو بهم می گویی. دوستت  دارم. و من نمی دانم چطور دارم زندگی می کنم در این حجم دوری و بی چیزی. شعر می خوانم. کتاب می خوانم، کار می کنم، در خانه می مانم. همه کارهایم ردپایی از تو دارد. شاید بزرگش می کنم. شاید متوهم شده ام. اما وقتی آرشیو را شخم زدم دیدم من همان آدم هیجان زده آلیس در سرزمین عجایب تو بودم. 

زندگیم اگر جور دیگری بود، جور دیگر چیست؟

نمی دانم، باز به راه های تو فکر می کنم، به گلهایی که با سلام برایم می فرستی اول صبح، به آوازی که خوانده ای، و دلم پر پر می زند برای یک لحظه شنیدن صدایت و دیدنت، 

می ترسم صبح شود و اینها همه کابوسی وحشتناک باشد، و دیگر تو نباشی و من آن وقت باز می افتم به مرثیه نویسی و مویه و زاری که چرا تو را نداشتم و از دست دادم. 

زندگی همین است، دوری و مرگ و تنهایی و عشق هایی که آدمی را احاطه کرده است.