بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خواب و خیال

خواب دیدم که کلاس داستان نویسی حضوری شده اما هیچ کس نیامده و من فقط هستم با یک خانم دیگر . دلم می خواست داستان و تمرینم را بخوانم. دیشب تمرینمان نوشتن یک هفته از زندگی مان بود. هر چه سعی کردم که رابطه علت و معلولی ماجراها و اتفاقات را متوجه شوم و ماجراها را از اتفاقات و توالی آن پیدا کنم ، اما نشد. اینکه از روزمره ماجرایی در بیاید خیلی سخت است. 

یک پرنده هو هو هو یی آمده پشت پنجره و صبح را می خواند. دیروز موقع کلاس با نانا انگار که شعر می خواندیم. ابرها کجا هستند توی آسمان. آسمان چه رنگیه ؟ آبیه و ابرها چه رنگی؟ سفید. مثل شیر مثل دندانهایت. ابرها رفتند. باد آمد و هو هو هو کرد و ابرها را برد. فسقلی کوچک من ۱۸ ام تولدش است. 

سریال this is us

چرا آنقدر این سریال خوب است؟ وقتی که چهار فصلش را میدیدم خیلی هیجان زده بودم از این همه قشنگی و رابژه و خاطرات قشنگ سه تا شخصیت فیلم و اینکه پدرشان برای هر چیزی و کاری یک آدابی دارد ، یک شیوه دارد. شیوه مخصوص به جک. بالاخره فروردین که فصل تازه اش آمد و در دوران کرونا هم ساخته شده. در این دو هفته چهار قسمت از فصل پنجمش را آرام آرام مثل مربای توت فرنگی می خورم تا تمام نشود. در سریال دیس ایز آس،  پشت هر جمله اش یک دنیا کتاب و شیوه های تربیت سالم و روان شناسی نوین خوابیده است.

و هر بار چیزی پنهان از زندگی این شخصیت ها نشان می دهد. و آدم را غافلگیر می کند.

بعد مدتها باز دارم شرق بنفشه شهریار مندنی پور با صدای بهاالدین مرشدی را گوش می دهم. ارغوان که در کتابهای دیگر زیر حروف نقطه نمی گذارد.

هنوز خوابم می آید. حواسم نبود جمعه است. می خوابم تا سر و صداها بگذارند. 

چکونه فکر کنم ؟

می خواهم یک کلاس آنلاین  دو جلسه ای که کارگاهی است شرکت کنم. خیلی وقت است این خانم  درباره فلسفه برای کودک کار می کند را تعقیب می کنم و حالا می خواهم یاد بگیرم که چگونه فکر کنم. اصلا فکر کردن چیه؟ دو روزه است و زود تمام می شود اما خیلی طولانی است. به نظرم باید دیگر در این کارگاه شرکت کنم یعنی برای خود چهل ساله ام هم باید خوب باشد. فکرم کار بکند و کارهای اشتباه نکنم یا آنها را تکرار نکنم. اشتباهاتم به خودم ضربه می زند. و انرژیم را کم می کند. همین باعث می شود احساس کنم خنگم یا عقب افتاده ام هنوز. فکر می کنم این کلاس برایم لازم است. چون عقل الان مقدمتر از به احساس و دوست داشتن است. دیگر دوران دوست داشتن های احمقانه تمام شده است.

پدرت را ببخش


احتمال اسپویل سریال می خواهم زنده بمانم

حالا در قسمت چهاردهم می خواهم زنده بمانم، وقتی مفتاح مثل یک خواب زنده برمی گردد ، البته نویسنده سریال می گوید مثل تمام اتفاقهای عجیب زندگی و زنده ماندن هایی که شبیه به معجزه می ماند، مفتاح بر می گردد و خون می ریزد. از سر غرور و سر حسادت به کسی که خودش بزرگش کرده ، به کسی که پسرش خطاب می کند. پس فرزند کشی چیزی است دیرینه در تمام تاریخ این مملکت.بعد زن فیلم عاشق شده و مشخص است دیگر این زندگی را می تواند دوست بدارد می رود خانه پدری  امیر. پالایش شخصیت امیر، این جایگشت شخصیتها، آرام آرام در حال رخ دادن است. آقا معلم تغییر کرده و اسلحه در جیب در تمام خیابانهای شهر می رود که انتقام بگیرد. او عصبانی است. نتوانسته رها کند. او می خواهد خون بریزد. امیر از سر عاشق شدنش ، از سر اینکه حالا هما هم دوستش دارد ،می خواهد به دل هما باشد و بماند. دروغ نگوید. خون نریزد. میگوید خون نریخته ام. آمده برای کارتارسیسیس. میخ واهد تطهیر شود ازز عشق هما و پدرش را ببخشد. اما خون ریخته می شود. در هر قسمت خون ریختن چیزی عادی است. آدمهایی که باید کشته می شوند. این دفعه سه نفر. و کاوه از کشته شدن دوستش قویتر می شود. می خواهد بماند و به قول خودش همه چیز را نه، فقط یک چیز را درست کند در آستانه زمانی که زن عاشقش شده. شخصیتها در حال پالایش هستند. و خوب ها و بدها دارند جا عوض می کنند. 

ماجرای منی

پریشب خوابت را دیدم. نمی دانم چرا ننوشتم. اصلا چی باید می نوشتم؟ خواب اتفاقی نداشت. ماجرایی نبود. طعم بود. مزه بود. احساس خوشایند دوست داشتن بود. و اینکه از من راضی بودی. تصویر صورتت می آید جلوی  چشمهایم و لبخندت و اینکه من را معلم خوبی می دانی. اولین بار که معلم شدم تو بهم گفتی ، تو بودی کنارم، تو تشویقم کردی، تو گفتی که هم قد بچه ها شوم. و حالا از هشتاد و دو تا حالا ، از آن سالهایی که دیگر نخ نما شده اند انگار یک زن چهل ساله هر صبح که از خواب برمی خیزد در اندیشه رضایت درونی است. رضایت از خودم، بدنم و تمام احساساتم . چقدر عجیب است این خواب. این بودن در پستوی نهانی ناخودآگاهم. نمی توانم فراموشت کنم. نمی توانم از خاطراتم پاکت کنم. تو ماجرای زندگی منی. عشقی جاری که هیچگاه تمام نمی شود. جان من، سرت سلامت.

شب نشینی در حیاط

صبح شده. در از صدای پرنده، دیشب که توی حیاط نشسته بودیم و کباب می خوردیم، حس خوبی داشتم از اینکه همه سالم هستیم و همین کم هم خوشبختم. دخترم خوب غذا خورد، پدرم آرام بود. نی نی توی راهیمان تکان می خورد و حسابی از دیدن عکس سه بعدیش که دست ذاشته بود زیر چانه اش ذوق کردم. حالا بیاید ، و دلم برای دیدن صورتش قشنگش قنج می رود. لحظه لحظه بودنم در کنار خانواده ام را حتی اگر گاهی ازش ناراضیم و وفق مرادم نیست باز دوست دارم و خدا را شکر می کنم به خاطر وجودشان. 

بعد ته مانده درخت توت را تکاندیم. توتهایی که وقتی می افتادند روی زمین از شدت رسیدگی له می شدند. شیرین و چسبناک می ریختند روی سر و دست و پایم. دیروز دخترک نقاشی کشیده از اینکه آرزویش چیست؟ و آنقدر قشنگ آن کشیده بود که حظ کردم. آدمی کشیده بود با ماسک و اسپری ضد عفونی و ویروسهای دورش، و می گفت آرزویم از بین رفتن کروناست. آرزوی  همه دنیا از بین رفتن کروناست. 

دروغ گو های بی مصرف

صبح که بیدار شدم برای همکار ولعصر خواندم که خدا بهش صبر و طاقت از دست دادن همسرش را بدهد. واقعا این درست است که آدمهای خوب می میرند و آدمهای بی مصرف دروغ گو زنده می مانند و انرژی های زمین را تلف می کنند. آدمهایی هستند که می گویند در کرونا جایی نمی روند و بعد هر وقت زنگ می زنی بیرون هستند و خپدشان می گویند سنجاق نشستن ندارند. یا با دپستان ویلا و گردشند یا توی کوچه و خیابان. اگر هم بگویی می گویند ضروری بوده. فکر می کنند تو احمقی و هر وقت بخواهند دروغ هایشان را باور می کنی.

خانواده پیرسون نازنین

فصل جدید this is us خیلی وقت است که آمده و من را یاد تابستان پارسال انداخت که بدون وقفه تمام فصل های قشنگش را دیدم. چقدر دلم برای پیرسون ها تنگ شده شده بود و چه جالب که باز هم با تولدشان شروع شد و حالا آنها هم مثل من چهل ساله شدند. خوابم نمی برد. و نشستم اولین قسمتش را دیدم. برای فرار از دلشوره ای که گرفتم راه بدی نبود اما نمی دانم چطور بگیرم بخوابم. داستانم را ننوشته ام. کتابها را کامل نخوانده ام و هنوز کلی کار برای شنبه دارم. 

دلم برای ماجراهای جالب و قشنگ ، دوستی ها و دعواهاشان و مخصوصا جک که بهترین بابای دنیاست، تنگ شده بود. وسوسه شدم قسمت دومش را ببینم. می خواهم تند تند نبینم که هر شب یک قسمت داشته باشم و طول بکشد.