-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 فروردینماه سال 1403 05:46
شاید امروز، وقت انتقام باشد. اما مگر من به انتقام گرفتن معتقدم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1402 09:11
چنان شکستم که دیگر تا مدتها بلند نشوم. روی کاناپهی آبی دراز کشیدم. سرم درد میکند. گریههایم بند آمده.،اما غم عالم توی دلم است. امسال دیگر من آن منی که بودم، نیستم. از سال جدید متنفرم. از چیدن هفت سین، از هر چه که باعث خوشحالیم باشد متنفرم. فقط دلم میخواد خانه را تمیز کنم.،فقط همین.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دیماه سال 1402 22:25
نه فراموش میکنیم، نه میبخشیم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 دیماه سال 1402 10:03
همکلاسی مدرسهام مرد. امروز مرد. مگر تموم عمر چند تا بهاره؟ هان؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دیماه سال 1402 20:51
دارم بزرگ میشوم. خیلی عجیب است که هنوز کوچکم و هنوز میتوانم بزرگ شوم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1402 18:01
یلدا میتواند مبارک باشد. دل خوش باشی عزیزم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1402 06:14
زندگی جوری عجیب جلو میرود که نمیتوانم ازش راضی باشم. در روزهای مختلف و سالهای مختلف همیشه ناراضی بودهام. هیچگاه نشده که بخواهم آرام بنشینم و بگویم آخیش، دیگر کاری ندارم و تمام. خستگی جزوی از بدنم شده. کف پایم درد میکند. ازم پرسید: مگه حالت بد نبود چرا رفتی قبرستان؟ واقعا از خودم پرسیدم چرا وقتی حالم اینقدر بد است...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1402 16:54
مهسا و حالا آرمیتا.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 06:36
چه خوب نرگس و مهدی آزاد شدند. صدای افرا را شنیدم که مامانش را صدا میکرد. دلم خواست شاگردم باشد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1402 05:53
این چند روز حالم خوب نیست. در مواقع تنهایی توی ماشین گریه میکنم. هر بار که فکر میکنم در جایی زندگی میکنم که آدمها را با چاقو سلاخی میکنند حالم بد میشود و برای مهرجویی و زنش گریهام میگیرد. همهی دنیا در جنگند و مملکت ما هم در هر جنگی آتش بیار معرکه است. نمیفهمم. تمام حکومتها در حال کشتن کودکان و نسل آدم است. نه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1402 05:50
خیلی خوشحالم آزادی دوستت را دیدم. چقدر در این مدت پیر شدهبود.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 04:24
پائیز شد. میبینی برگها ریخته. نمیدانم اینجا را میخوانی یا نه. ولی خواستم کمکی کرده باشم برای دخترکی که پدر و مادرش به ناحق در زندانند ومعلوم نیست تا کی این کوچک دو ساله بدون آنها سر خواهد کرد. کاش راهی بود برای بازی کردن با این بچه.راهی بود برای دیدنش و التیام این روزهای سخت.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1402 19:50
گفتی دلم نمیخواست برگردم. کاش مانده بودی بین خانههایی که حیاطشان سقف خانهی پائینی است. میماندی و من را هم میگفتی بیام.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1402 11:16
مرا به خاطر دلشکستهام ببخش. خیلی خستهام. از گریه و جیغ بچهها. میخواهم فرار کنم بروم جایی که سکوت باشد و کسی من را نشناسد. بنویسم و بخوانم. آرزوی همیشگیام.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1402 10:47
نمیدانم چند روز گذشتهبود، اما ابراهیم گلستان مردهبود. و دلم میخواستم بروم جایی و گریه کنم. مثل سال گذشته که در انتهای تابستان، ابتهاج مرد و خودم را شتابان به تالار وحدت رساندم و با موج جمعیت همراه بودم. سوگواری دستهجمعی، آرامترم میکند.برای ابراهیم گلستان کجا باید میرفتم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 09:08
شاید داستان دنبالهدار نوشتم. از همانها که در مجلات زرد چاپ میکنند. شایدرهم بعدش رمانش کردم مثل رمانهای فهیمه رحیمی فروختمش.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:43
در چهارچوب پنجره رو به ماه نشستهبودم و شانهی راستم از باد ملایم یخ کرد. پاهایم را میتوانستم به جای تو بغل کنم و این همه ستاره تماشایم میکردند که غم دارم و نمیتوانم دیگر گریه کنم. غصههایم آنقدر زیاد شدند که دیگر اشکی هم ازش در نمیآید. صدای سگها توی دل کوه میپیچید. خستهشدم. قدیم بیشتر از این شهاب میدیدم. بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:35
دختری بود که در موسسه با مدرک روانشناسی و کار در چند تا مهد از روی ناچاری و بیکاری، نظافت میکرد و چای میریخت و تمام کارهای موسسه را از وقتی به جای جدید آمدیم انجام میداد. اسمش را یاد گرفتم. هنوز بیست و دو سالهش نشده فکر کنم. نگران آیندهاش بود. بعد از چند وقت که گذشت، دقت و نظمش را دیدم. باهم همکلام شدیم. در محل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:34
آن شاگردم بود که لبهی بالکن میایستاد و از خیابان تماشایم میکرد، هفتهی پیش که حرف از خانواده شد، گفت من بابا ندارم. نپرسیدم که چه شده. جا خوردم. به نظرم جدایی بود اما خب جور عجیبی است که در حرفهایش از دیدارش با عمه و دخترعمهاش هم میگوید. امروز وسط خیابان بودم که دیدم در بالکن ایستاده، پنج دقیقه زودتر از قرارمان....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1402 22:07
بدترین روزهای عمرم است.باور میکنی؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 07:27
حال خوبی دارم و تا به حال هیچوقت اینقدر خوب نبودهام.
-
نیمهی تیرماه
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1402 00:26
امشب روی پشتبام سایهی لرزان خودم را روی دیوار سیمانی خانهی روبهرویی دیدم. چقدر تنها بودم. یک سایهی خالی که لرزان بود. مثل نقشم روی آب تکان میخورد. به لبهی دیوار تکیه دادم و ماه را پیدا نکردم. عجیب بود. مگر ماه کامل دیشب در آسمان نبود؟ یعنی چه شدهبود؟ چند ستارهی براق سوسو میکردند. صداهای شهر شلوغ هنوز میآمد....
-
ماه کامل من
سهشنبه 13 تیرماه سال 1402 20:29
ماه فقط ماه امشب که من را به تو میرساند. لبهایم آغوشم و گرمای تنت را. همهچیز را به ماه میسپرم. و عشقت را در دلم روشنم میکند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1402 07:36
امروز هم خستهشدم. ظرف شستم، خستهشدم. غذا پختم و خستهشدم. و رانندگی کردم و خستهشدم. وسط خستگیهایم، تو بودی؛ بوسههای راه دورت به پشت گردنم بود؛ صدای گرمت و دلتنگیهایت؛ و من خسته بعد از یک هفته ندیدنت، نداشتنت و نبوئیدنت، وسط داغی خیابان و بین ماشینها، تنم آه میکشید. آهی جانگداز. چرا هر وقت میخواهمت نیستی؟! و این...
-
تابستان گرم
جمعه 2 تیرماه سال 1402 16:04
آخ بهار تمام شد عزیزم؛ نشد زیر درختان پرشکوفه ببوسمت اما به جایش وقتی میوه کردهبودند، وقتی آسمان از ابرهای پراکنده باردار بارانهای بهاری بود، وقتی پرندههای نایاب آوازهای شادی میخواندند، وقتی باد میوزید، وقتی رعد و برق میزد؛ وقتی شعرهای عاشقانه هنوز دلم را میلرزاند و تو هنوز دوستم داشتی و بهار امتداد پیدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1402 19:31
ابرهایی دیدم که خیلی خیلی تعجب کردم. باران می بارید. دویدم روی پشت بام. دایره های قلمبه قلبمه بودند ابرها. میباریدند . و ناگهان باران بند آمد. خیلی ناب و به یاد ماندنی بود. این اردی بهشت زیباترین است در عین اینکه دردناکترین اردیبهشتی است که درونش هستم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1402 11:31
کاش نمیرد احوالپُرسَت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1401 19:17
باران کجایی ؟ دلم برای خوانده شدنهایت تنگ شده. و رها و دیگرانی که شاید میخواندند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
چرا از درکه هر چند وقت یکبار بر می گردم؟ چرا از جلوی زندان رد می شوم؟ چرا هر بار از جلوی کوچه سرهنگ عشقی رد می شوم می گویم داستانش را می نویسم اما باز یادم می رود. ۱۴۰۰/۱۰/۲۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
دارم با دلهره و ترس می خوابم. نمی دانم چرا اینقدر از خطا کردن می ترسم. چرا واهمه دارم؟ چرا اینقدر ضعیف هستم؟ مگر چکاری کرده ام که باید دستانم بلرزد؟ چرا اینقدر بزرگش کرده ام؟ من ازت نمی ترسم. دارم با خودم تکرار می کنم. من ازت نمی ترسم.