بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زنانی در مترو هستند که نمی شناسیشان، چشمهایت را باید ببندی و آن وقت متوجه می شوی، نه آنطور هم غریبه نیستند. همانها هستند که با مهربانی غذاهای خوشمزه می پزند، با بچه ها و نوه هایشان بازی می کنند، عروس و داماد دارند، می خواهند دخترها و پسرهایشان را عروس و داماد کنند. و هزاران آرزو دارند مثل ما آدمهای معمولی. زنانی در مترو هستند که کسی صدای غصه هایشان را نمی شنود. فقط می شنوی که آنها جوراب و شلوار، مسواک و لیف لایه بردار، دستبند و گیره روسری، دونات و لواشک و ... می فروشند. لبخندهایشان را یواشکی می زنند، و فقط پولهایشان را می شمرند و تاریخ روزها. مثل دیروز که هفدهم ماه بود و انگار برایشان روز خوبی نبود. کسی خرید نداشت و کاسبی کساد بود. اما بهم دلداری می دادند که تا عصر خدا بزرگ است و روزی رسان و باز هم بهم لبخند می زدند.

به اوضاع خانه رسیده ام، به خودمم، حالم بهتر است، از آن افسردگی ده روزه و عصبانیت در آمده ام. من امروز خندیدم. به معنای واقعی با دخترک برنامه دورهمی و خندوانه را دیدیم و خندیدیم. 

دتاکس واتر درست کردم تا سم های بدنم بیرون بیایند. تا روح آزرده ام خنک شود.

آشپزی کردم و حالم بهتر شد وقتی با بلانش و ماه صحبت کردم. دلم میخواست به هاله هم زنگ بزنم و بگویم خوبم . نگران نباش. عکسهای خوبش حالم را بهتر می کند.

مشقهای نوشتنی لگو هم به کارهایم اضافه شد. 

بالاخره آرامشم را بهم زد و آمد. شرط و شروطهایم را گفتم. گفتم که پایش هستم. یکماه وقت دارد. و بعد از آن هم خودم و هم بابا جدی جدی، تصمیمهای جدیتر می گیریم.

آخرین بارهایی که در یک کلاس بهترین بودم ، کلاس زبانهای دوره راهنمایی بود. بعد این ایده آل کمرنگ شد و من در همه چیز متوسط شدم تا وقتی که صنایع دستی قبول شدم.  در صنایع دستی بیشتر کارها گروهی بود و من باز هم دیده شدم. احساساتم و تلاشم برای اول بودن. و حالا دویاره امروز این حس برگشت. در کلاس استوری استارتر. باید می نوشتم و در همه گروهها که شرکت کردم، همه جذب نوشته های من می شدند. و این سه روز آنقدر در این کلاس انرژی گرفتم که حد ندارد و شاید کسی باورش نشود کسی که یک هفته سیاه و تنها را از سرگذرانده، چگونه این همه شاد است و به دیگران نیرو می دهد . خدا را شکر توانستم در این کلاسها شرکت کنم و بتوانم یاد بگیرم و حتی برای لحظه ای از خود واقعی ام بیرون بیایم. 

امروز کمی از این که بر زبانها افتادم خجالت کشیدم. اعتماد به نفسم زیادی رفت بالا و خدا کند مغرور نشوم. من فقط توانستم در این کلاس کمی از آن دانشی که داشتم و بهش دسترسی نبود را پیدا کنم. این خاصیت کل کلاسهای لگوست و من برای همین خدا را شاکرم.

کسی باور نخواهد کرد من در زندگی شخصی ام اصلا موفق نیستم و نتوانستم آن را خوب مدیریت کنم.

باز هم یک حبه قند و موسیقی دلنشینش ، بازی های خوب، نزدیکی مرگ و زندگی، شادی و غم و همه تصاویر زیبایی که می توان بهش لبخند زد.

این دو روز در کلاس استوری استارتر لگو، آنقدر بهم روح زندگی داده شده، آنقدر از دانشهای بلا استفاده ام، زیادی استفاده کرده ام که حد ندارد.

کسی باور نخواهد کرد غصه هایم را.کسی که بدون پیش نویس، با تخیل قصه ای بسازد و برای همه تعریف کند یا از روی کتاب داستان اینهمه خوب بخواند که همه تحسینش کنند حتما شادترین و خوشبخترین دختر روی زمین است به قضاوت دیگران.

لبخندهای مصنوعیم  را همه باور کرده اند.

بابا می گوید تا کی ؟ و من سکوت می کنم.

نشستیم روی زیرانداز و بچه ها رفتند توی چمنها بازی کنند،خوش به حالشان که به همین خوشی های کوچک راضی اند. من هم زمانی به همین خوشیها راضی بودم اما کسی قدرم را ندانست. آنقدر سخت و بداخلاق شده ام که دلم نمی خواهد با هیچ کس حرف بزنم. حتی با کسانی که دوستم دارند. وقتی بدانم که قرار است امید بیهوده بدهند.، دلم نمی خواهم چیزی بگویم. بگویند برو بساز. برو درست کن. برو خودت را تغییر بده. برو تغییرش بده. مشکلات دیگران از تو بدتر و زیادتر است. این که نشد راه حل برای زندگی من. من خسته ام. آنقدر خسته که دلم می خواهد تا اطلاع ثانوی زندگی مشترک نکنم. 

نشستیم توی پیاده روی جلوی فلافل فروشی به دخترک لبخند زدم که داشت به مامانش که در حال فلافل زدن بود. غر می زد که بابا نون اضافه نده. الان نون باگت تموم می شه ، باز دوباره من باید برم نون باگت بخرم. بهش گفتم میشه برای من و دخترم یه فلافل و سیب زمینی بیاری؟ و پول را بهش دادم. شلوغی خیابان ، حواسم را پرت می کرد و دلم بیخیالی خانواده اش را خواست. خواهر کوچکترش تند تند ظرفها را می شست و گوجه و خیارشورها را خرد می کرد. خودش میزها را تمیز می کرد. پدرش پول ساندویچها را می گرفت و مامانش فلافل می زد. دلم همین بی فکری را می خواهد. همین شلوغی که فرصت نکنی به چیزی دیگر فکر کنی. دلم خواست که اینجا بودم . میان این مردم و از همین ها.

دلشوره دارم و مضطربم. باید کسی باشد که بهم اطمینان دهد و این دلشوره و اضطرابم را کم کند. باید کسی پشتم در بیاید و بزند توی دهن همه کسانی که این پنج سال آزارم داده اند. خسته شدم از بس هیچی  نگفتم.

دنبال راه حل می گردم و برای رسیدن به آرامش از خانه ام دور شده ام.

آنقدر لبخند زده ام به دیگران که هیچ کس غم و غصه ام را باور نمی کند.