بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روز آخر نوامبر

بوى لاک همه جا را گرفته، چند وقت یکبار دخترک لاکها را برمى دارد ، شروع مى کند رنگ کردن، یاد گوفته با ابزارهاى مختلف نقاشى بکشد و با هر چیزى بالاخره خودش را سرگرم کند. امروز هم خانه بودم. انگار امسال قرار است بیشتر روزها را در خانه بمانم. خوب است، به آشپزى و خواندن و فیلم مى گذرد. کاش حداقل روز کاریم بود، حالا از دوشنبه که باید برویم مدرسه و سر کلاس، 

صبح فیلم ترسناکى دیدم به اسم : it

بچه ها گم مى شدند، دلقکى بود که غذایش ترس بود، و از چیزهائى که بچه ها مى ترسیدند استفاده مى کرد ، آنها نمى توانستند به ترسشان غلبه کنند و او آنها را در فاضلاب شناور مى کرد. براى آدم بزرگها هم همین است، از هر چه بترسند آن چیز آنها را خواهد کشت.

این شده بود یک فیلم ، 

و من از مرگ مى ترسم. همیشه تصویر مردنم را خیال مى کنم، از ترس نفسم بند مى آید و دیگر بهش فکر نمى کنم. مرگ رمزآلودتریندو مبهم ترین اتفاق زندگى یک آدم است، آرزویم این است بفهمم بعد از مرگم چه خواهد شد؟


حالم گرفته است، چون تو را ندیدم.

پل مدیریت، پارک وى و دیگران

این مطلب را براى مجله حوالى فرستادم تا در شماره پل چاپ کنند اما خب به نظرشان یک روایت شخصی است. آره خب یک روایت است . پس اینجا می گذارمش. حالا که نسخه پل را تمام و کمال خواندم فهمیدم که سلیقه اشان بسیار متفاوت است. و البته مجله خوب و وزینى است و من تمام نوشته ها را خواندم و کیف کردم.

پل مدیریت، پل پارک وى و دیگران


از آدمهاى شهر نمى توانم بیزار باشم حتى اگر به یکى شان عاشق بوده ام و رهایم کرده،

جایى بین پل مدیریت و پل پارک وى،

آن موقع زمستانها خیلى سردتر بود و برف مى آمد، دانه هاى برف مى نشست روى سرم و احساس خوشبختى مى کردم چون قرار بود بیایى و دم پل مدیریت سوارم کنى. هر چقدر هم دیر مى آمدى، باز هم به ترسم غلبه مى کردم، به ظهر جمعه سرد و برفى و خلوت پل غلبه مى کردم.

از آدمهاى ولگردى که آنجا پرسه مى زدند و از داستانهاى دزدیده شدن دختران جوان و حاشیه هاى احتمالى آن نمى ترسم.

منتظر بودن شغل من بود. منتظر دوست داشته شدن، منتظر نتیجه کنکور، منتظر اتفاقهاى خوب، منتظر کمک هاى خوب،

تو رسیدى و من سوار بایسنقر شدم. ماشین براى تو فقط یک وسیله نقلیه نبود و من روى صندلى مى نشستم که قبلا آدمهاى دیگرى نشسته بودند. مثل سید رضا حسینى، استادت، وقتى مکتبهای ادبى را در کلاسش دوره مى کردى.

تو پل پارک وى را رد کرده بودى و حالا مدیریت از من و تو عبور مى کرد. مى خندیدیم ، چیزى که یادم مانده به قهوه داغى که روى شلوارت ریخته بود خندیدیم و از زیر پل گیشا عبور کردیم تا برسیم به سینما، به فیلم، به درد مشترکمان، به نوستالژى قبل و بعد بین ما.

فیلم "ماهى ها عاشق مى شوند "استاد على رفیعى که تاترهایش تو را وسوسه کرده بود روى صندلى سینما کنار من بنشینى، من را عاشقتر کرد، به هوائى که نفس مى کشیدیم، به دانه هاى برف، به بخارهاى سرد، به غذاها، به رضا کیانیان، به رویا نونهالى.

ما حرف نمى زدیم، ما نسل نوشتن بودیم. نوشتن هاى بى سر و ته. تو مى ترسیدى از گفتن هاى بیهوده. منم زبانم بند مى آمد هر وقت که صدایت را مى شنیدم یا نگاهم مى افتاد به چشمهاى سبزت.

مگر چند تا نویسنده بلد بودند من را بنویسند ، حال من را که دلش بخواهد مثل ویرجینیا روى آب راه برود.

مگر چند نفر بودند که مى دانستند باواریاى سیب حال من را خوب مى کند؟

حالا هر وقت از روى پل عابر مدیریت رد مى شوم با لبخند سرم را مى اندازم و به ماشینها نگاه مى کنم. شاید بایسنقر را ببینم.

آن موقعها خبرى از بى آر تى نبود. تا یک گاز مى دادى به هر جا مى خواستى مى رسیدى.

اینهمه ترافیک و اینهمه ماشین نبود، این همه اتوبان نبود. تو فقط اتوبان مدرس و چمران را بلد بودى و هر جا مى خواستى بروى از روى پل پارک وى عبور مى کردى. الان چى؟

من هر وقت از سرکار برمى گردم یا خانه دوستم ، پل پارک وى و نور خورشید در حال غروب را توى صورتم به تاریکى و خفگى تونل نیایش، ترجیح مى دهم. پایم درد مى گرفت از بس کلاج مى گیرم، وقتى به نوشته نرم کردن کلاج ماشین روى پل مى رسم بهش لبخند مى زنم که بالاخره باید روزى به این شماره زنگ بزنم.


امروز که باز شبهاى روشن را مى دیدم براى هزارمین بار، مونولوگ استاد من را به فکر انداخت که مى گفت" من عاشق این شهرم چون یک نفر از آدمهاى آن را مى شناسم".

یک روز سوارم کردى و بردى کتابفروشى همین فیلم، تو از کجا مى دانستى من عاشق کتاب هستم؟


برعکس ترانه شادمهر که تکرار مى شود "از آدمهاى شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم".


حالا نمى دانم پل گیشا را جمع کردند باز هم مى توانم عاشق این شهر بمانم؟

اگر روزى برسد که پل پارک وى را جمع کنند، خاطراتم چه مى شود؟


Other time perhaps

اینکه هنوز اینجا از همه جاى دنیا جدا مانده، دیگر حرص آور است. داشتم فیلم می دیدم و بعدش خوابم برد. اصلا نمى فهمیدم امروز پنج شنبه است یا جمعه، خواب بودم، وقتى بیدار شدم دیگر دیر شده بود. مانده ام در خانه، بدون ماشین، بدون هیچ وسیله ارتباطى. 

روزم همینطور رفت. مى توانست بهتر بگذرد.شاید هم ترسو هستم. البته که ترسو هستم. 

حالا فقط کتاب مى ماند و فیلم. 

انگار کسى دارد تنبیه ام مى کند.

نمى دانستم که مدرسه ها تعطیل شده و کسى هم بهم نگفت، نه اینترنت نه اخبار درست و حسابى. وقتى هر روز پنج صبح بیدار مى شوى معلوم است نمى توانى اخبار ساعت ده و نیم را ببینى و کسى هم که به فکرت نیست خبرت کند.

این هم از آلودگى هوا که همه چیز را بهم مى ریزد.

خودم را مى رسانم پشت کامیون، سرعتم از شصت کم مى شود. روى یک پلم. زیرش ریل قطار رد شده است. 

به درختانى که برگهاى قرمز دارند خیره مى شوم.

ریل خالى است.

همه روز مى گذرد تا برسم به این لحظه قشنگ.


خانه پدرى

وقتى  فیلم تمام شد، دلم آشوب بود، آشوبى که هیچ جور خوب نمى شد. از سوراخ پنجره  که دوربین زل مى زد به یکى از دخترها مى رفت در داستان زندگیش و یک جور کنجکاوى که در گذشته چه اتفاقى افتاده.

حرف آخر را مینا ساداتى زد که من پایم را داخل خانه اى که جنازه اى در خاک داردنمى گذارد.

این گذشته بیخ گلوى همه آدمهاى آن خانه ، نسل به نسل ، را فشار مى داد و هر کدام را به نحوى عذاب مى داد.

کاش آزادى سرودى باشد

صبح بالاخره در مدرسه با مرمر حرف زدم و آنقدر هیجان زده و دلتنگ بودیم که نمی دانستیم چه باید به هم بگوییم. مثلا اینکه پسرکش تب داشته و مریض بوده، تولد دوسالگیش بوده، در این یک هفته مرمر گریه کرده و حسابى دلش گرفته و به من گفت ناامید نشوم. بعد من توى دلم یادم افتاد چقدر این یک هفته حالم بد بوده، چقدر عر زده بودم، چقدر گریه کرده بودم، چقدر دلم گرفته بود، اما با مرمر که حرف هیچ نگفتم. فقط مى خواستم صدایش را بشنوم، بهش بگویم تو نگران ما نباش.

زندگى جریان دارد، دیدم که همه آنها که آن طرف بودند بدون ماها دلتنگ و سرگردان بودند.

با هاله هم حرف زدم ، خوب بود و در خانه بود. آخر امروز یکشنبه بود. 


داستانسراى کوچک من

با کاغذهایى که داشت دفترهاى کوچک درست کرده، اسم هر کدام را چیزى گذاشته، مثلا حیوانات جنگل زیبا، کتاب جزیره، گلهاى شهر زیبا... بعد صفحه هاى سمت چپ نقاشى کشیده، سمت راست توضیح نقاشى سمت چپ است. بعد داستانهایش را براى من مى گوید من مى نویسم. آخر این نوشتنت به من رفته ، کتاب خواندنت، نقاشى کردنت... و من نمیرم برات؟

دوم آذر روز توست.

منتظر امروز بودم، روزى که تو انتخاب کنى.

از وقتى کوچک بودى با هم چقدر خاطره داریم، حالا انگار برادر کوچکم دارد قشنگترین روز زندگیش را جشن مى گیرد.

خوشبختیت روشن است چون خیلى باهوش و مهربان هستى.

نهایت آرزویم همین است.

آرزو کردن و امید داشتن قشنگترین بخش زندگى است،با رویا داشتن  همه چیز رنگى و قشنگتر است.

 مطمئنم.