بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می برد هر جا که دلش خواست

بهم می گوید: یکشنبه دیگر،  آخر شب می روند و من قلبم می ریزد. می گویم چرا بهم نگفتی ؟ چرا زودتر نگفتی که من آن روز که دیدمش بغلش کنم؟ حالا می فهمم چرا چشمان  سبزش این چنین غم داشت و به همه چیز طوری نگاه می کرد انگار دیگر حالا حالاها قرار نیست این دورهمی ها را ببیند!! گفتم قرار بگذار تا قبل از یکشنبه هر روز باشد هم می آیم با بچه ها بازی می کنم و هم خداحافظی کنم و هم رفتنش را ببینم. آخ چه روزگاری. حالا باید برای رفتن تک تک عزیزانمان ، برای چمدان های کوچک و بزرگی که به دست می گیرند و آینده ای نامعلوم را در قلبشان جا می دهند و می روند ، اشک بریزیم. چه به روز ما آورده اید که نفس را تنگ کرده اید؟ چه کردید بر ما که حالا باید بغض کنیم برای نبودن کودکان کوچکی که نمی دانند رفتن و هجرت یعنی چه؟ دلتنگی یعنی چه؟ گفت : از حالا قلبم دارد از جا کنده می شود، و استیکر گریه گریه. و من بغض کرده ام این طرف و امید می دهم که بزودی همدیگر را می بینید. و دلم می خواهد بنشینم و به چشمان روشن پسرک کوچکی فکر کنم که به تازگی با من آشنا شده اما بزودی من برایش خاطره ای دور می شوم از اولین معلمهایش که موهایش را می بافت دو طرف شانه هایش می انداخت و موقع بازی کردن حسابی می خندید. 

سرسخت

با سردرد افتادم روی تخت. خسته ترین موجود روی زمینم. از هفت صبح بیدار بودم. و حالا یک معلم له شده ی بی جانم که چشمانم را تا می بندم صداهای مختلف بچه های کوچک و بزرگ توی سرم می پیچد.  و در انتها صدای یک مامان عصبانی، که به کلاسداری آنلاین من معترض می شود. مامانی که تفکرش مثل معلم دبستان من است که بچه ها باید صم بکم در کلاس باشند و فقط یک نفر تا آخر مثل وروره جادو صحبت کند. مامان عصبانی حالم را گرفت اما مشتاقم کرد که بیشتر کار کنم. من کم نمی آورم. درست است در آن لحظات داغ کرده بودم و دلم می خواست فرار کنم اما بعد دیدم باید به مبارزات ریز و زیرپوستی خودم  با شیوه های نوین ادامه دهم. من از وقتی هجده سالگیم تمام شده معلم هستم، و در خون من است. حالا قویتر از قبل می روم در دل خانواده های غرغرو . 


عشق همین بود

خوابت را دیدم. نمی دانم کجا بود ؟ همانجایی بود که می تواند باشد. تو داشتی با بقیه که کنارت بودند سلفی می گرفتی. روی صندلی نشسته بودی و من از دیدنت ذوق زده بودم . اطرافم پر از آدم بود. این همه آدم بعد از کرونا در کنارم خیلی عجیب بود. یکی ماسک داشت، یکی نداشت. تو هنوز مشغول بودی و من از دور می پاییدمت. و هی می خواستم طوری من را ببینی . هی ، منم اینجام و با دست تکان دادن یا چیزی شبیه ش حواست را جمع کنم . اما ندیدی. هیچ دیواری نبود. همه جا پر از پنجره های بدون شیشه بود. و یک نفر اجرای زنده نمایشنامه خوانی یا موسیقی داشت . نمی دانم. خوشحال بودی و همین حالم را خوب کرده بود. از یک پنجره بزرگتر آمدم که برایت دست تکان بدهم اما صندلیت خالی بود. دنبالت گشتم اما نبودی . و این شعر که هی دارم گوش می دهم توی ذهنم تکرار می شد. جنگل به جنگل ... عشق تو جاری بود. دریا به دریا .... قلبم داشت از توی سینه ام می زد بیرون. چرا ندیدی من را؟ من گم شدم بین جمعیت و تو گم شدی بین آدمها. از خواب پریدم. موزیک همچنان ادامه داشت. دره به دره به عشق غره...دلم می خواست گریه کنم. چشمانم باز نمی شد. می خواستم توی خواب بمانم. چشمانم را ببندم و تو باشی .

اما من از تو چیزی ندیدم ...آن گل که دادی سمی ترین بود ، بو کردم، مردم ،عشق همین بود...

سرنوشت

وقتهایی که من پیش ه هستم خانم نون هم هست. گاهی با هم حرف می زنیم وقتهایی که او آشپزی می کند ، خانه را تمیز می کند و لباسهای شسته را جمع می کند یا ظرفهای شسته شده را سر جایش می گذارد.هر روز ماجرای جدیدی برای تعریف کردن دارد. امروز گفت دیشب مامانم فشارش رفت بالا و حالش بد شد و بردیمش بیمارستان و  دکتر بهش قرص فشار داد . انگار چند روز بوده قرصهایش را نمی خورده چون خواهرم هم به خاطر اینکه شریک پسرش هفتصد میلیون پولش را برده اند حالش بد شده و چند روز است از دماغ و دهنش خون می آید و حالا که به خانه برگشته باز هم حالش خوب نیست و غصه پسرش را می خورد و نمی تواند راه برود ، پاهایش جوری عجیب مور مور می شود. چند روز دیگر عروسی برادرزاده ام است، باید کادو بدهیم و یک سینی هم خریدهای خانه مثل روغن و بنشن و ... برادرم پانزده سال پیش دستگاه کاربراتور ماشین توی تعمیرگاه افتاد روی سرش و مغزش پاشید بیرون و بعد از کلی عمل و جراحی یک طرف بدنش لمس شده و زنش این همه سال او را تر و خشک می کند و می گوید تنها دلخوشی من خوردن است چرا رژیم بگیرم. بعد عکس خانه اش را نشان می دهد که سنگهای نما ریخته اند و باید نفری یک میلیون و دویست بدهند تا بیایند دیوار را درست کنند. بعد نامم را مدل شاگردم با جون میگوید ما خیلی بدبختیم  و اگر مجبور نبودم نمی آمدم بچه مردم را نگه دارم می رفتم سه تا نوه های خودم را نگهداری می کردم و به دخترم کمک می کردم که سه تا بچه قد و نیم قد دارد. شوهرم اول عید دوچرخه اش را دزد برد حالا می خواهد یک دوچرخه دست دوم بخرد نمی تواند اینقدر که گران است. کارش زدن پنبه لحاف است. فقط خرج خانه را می دهد وقتی کادوی عروسی و تعمیرخانه و قسطها می شود من باید پول بیاورم خانه. 

من هر روز به این حرفها گوش می دهم. من هر روز با خانم نون  همدردی می کنم . نمی دانم اسمش چیست اما به حرفهایش گوش می دهم و سعی می کنم احساس بدی بهش دست ندهد . خانم نون در عین بدبختی خیلی مهربان است . دستپختش خوب است  و همیشه برای من چای با خرما و میوه می آورد. حواسس به من و  ه است. 

رنج دوری و صبوری

بهت پیام می دهم، آنقدر جلوی خودم را گرفتم اما امشب نتوانستم . نتوانستم به تو نگویم. اما تو هیچ نگفتی. بهت گفتم نوشته ام انتخاب شده و مدیون خواندن نوشته هایم هستم. یادم هست تابستان گفتی به جای تو بنویسم و من گفتم نمی توانم و تو گفتی باید بتوانی اگر می خواهی نویسنده بشوی. من خیلی راه دارم تا نویسنده بودن واقعی اما همان وقت ، نوشتم . نوشتم و تو خواندی. و من قدرت گرفتم. من قویتر شدم.  کلمه ها را دستم می گرفتم و طوری می بافتمشان انگار لباس خودم بود. همه چیز می بافتم. آنقدر بافتم که بالاخره از این چیزهای بی سر و ته دارد چیزی عجیب و سورئال خلق می شود. و تو یکی از مشوقین من بودی. می دانم از دستم عصبانی هستی اما من هنوز ته دلم ، دوستت دارم، یواشکی.

خدا این قوم ظالمی که سالیان سال دارند بر ما حکومت می کنند را ریشه کن ، کن. مثل فسیل چسبیده اند به مملکت و زندگی ما . خدایا نابودشان کن. 

رنگ قلبم سبز فیروزه ای است لابد

بیدار شدم، اما هزار سال هنوز خوابم می آید. هزار تا کلمه توی سرم گیر کرده و دلم  می خواهد بنویسم. انگار عادت کرده ام برای نوشتن چیزی که خاص است و قرار نیست کسی آن را بخواند باید لپ تابم را باز کند ولی دم دست ترین جای نوشتنم اینجا است. اینجا عین چرک نویس  نوشتن من است. اینجا می نویسم چه اتفاقاتی برایم افتاده خالی می شوم و می روم سراغ تکه های ناب و برق افتاده ، آنها که ته نشین می شوند برای نوشتن در لپ تاب. دیروز مربی کتابخوانیم ، وقتی در جلسه روز شنبه از نوشته ام گفتم که قرار است روی طاقچه قرار بگیرد ، بهم پیام  داده موقع نوشتن ،جمله تاکیدی بگویم و دور هاله ام رنگ سبز فیروزه ای را تصور کنم. بعد هیجان زده بهش می گویم اوخ من عاشق این رنگم، قبل از اینکه شما بگویی این رنگ ، رنگ خلاقیت است من تنم قیلی ویلی می رود وقتی توی مداد رنگی ها سبز فیروزه ای می بینم و همین حالا پالتویی که تنم است و بیشتر رنگ های اطرافم و  در لباسهایم سبز فیروزه ای است . برایش جالب است می گوید حتما موقع نوشتن هم به این رنگ فکر کن یا جلوی چشمت بگذار. این هم تکنیکی است برای نوشتن کلمات جادویی. 

عین جملاتش: این نشان می دهد این استعداد را تو داری ، اما استفاده آگاهانه از این رنگ باعث می شود راحتتر بنویسی، و بگو خلاقیت در من آزاد و روان در جریان است. و در حین نوشتن رنگ سبز فیروزه ای را دور هاله ت تصور کن.


حالا دیگر می خواهم معجزه کنم. معجزه ،خود شبانه روز نوشتن است . روزی بود هزار بار از این جملات تاکیدی مثل قرص سر ساعت می خواندم  اما حالا با این نگرش ،پشتکارم را هزار برابر بیشتر می کنم. این زندگی من است. غرق شدن در کلمات و بالا آوردنشان به نحو احسن. 

چه می شود کرد؟ هر کس به چیزی علاقه دارد. 


خانه دوست کجاست؟

این که هر بار خانه دوست قدیمیت را گم کنی چه معنایی دارد؟ اینکه هر بار با گوگل مپ و هر چه که فکرش را بکنی باز که از اتوبان امام علی وارد می شوی اما نمی دانم چه حسی من را می برد بالای هاشم ازگلی ، خانه مادری دوستم که سالها قبل آنجا می رفتم برای دیدنش ، بعد از همانجا می اندازم و از روی صیاد رد می شوم و بالاخره بعد از طواف میدان نزدیک خانه اش، بهش پیام می دهم که در پارکینگ را بزن. من رسیدم. آره من رسیدم به خانه ای که با عشق ساخته شده . من باعث ازدواج دوستم با دوستم شدم. نمی دانم الان با هم چطورند. من ظاهرا می بینم مشکلی ندارند. عکسهای درخشان روز عروسی هنوز بر روی دیوارها می درخشند، و حالا عزیزدلم ، پسرک دوست بعلاوه دوست شده شاگرد من. بازی روزگار را می بینی. این دوست قدیمی را یک دوست دیگر به من معرفی کرد. رابطه های عجیب و باورنکردنی. من معلم زبانش بودم، بعد برای دانشگاه دوربین عکاسی لازم داشتم. دوستم که آن موقع با من دوست نبود، نمی دانم با چه رویی ازش دوربین آنالوگ را برای عکاسی یک قرض گرفتم و دوستیمان اینطوری شروع شد. امروز هی می خواستم بگویم من بهت و به دوربینت مدیونم. به اینکه آن موقع من را نجات دادی . من آن موقع دانشجوی بی پولی بودم که باید سخت کار می کردم . باید برای شهریه و برای وسایل کلاسهایم که برای هر کدام چقدر وسیله لازم بود. برای همین عکاسی کلی فیلم دوربین و باتری و کاغذ عکاسی خریدم. بعد که دوستی مان عمیق تر شد نمی دانم چرا دلم می خواست دوستیمان را به دوست دیگرم پیوند بزنم. چقدر خودخواه بودم. کاش امروز جرات می کردم ازش می پرسیدم تو از زندگیت راضی هستی؟ کاش می توانستم بفهمم ته ته چشمانش چه خبر است؟ آیا به خاطر پسرک است؟ یا به خاطر همان عشق سال هشتاد و هفت در دانشکده هنر سوره. دوست دیگرم که همکلاسیم بود. که از همان وقت گیر داستانهای بی سر و ته من افتاده بود و رویش نمی شد بگوید از این دری وری ها دست بردار. من سمج بودم. مثل حالا. یکبار دوتا دوستم همدیگر را در کارگاه سفال دیدند و من خوشحال بودم که انگار کار درستی کرده ام. تو را به خدا کاش بهم بگویید شما دو تادوست که الان پدر و مادر شاگرد من شده اید ، حالتان خوب است؟ من دارم فکر می کنم به شماها که هر هفته می آیم خانه تان و با عشق کنار میزتان می نشینم و از عشق دوباره شما لبریز می شوم و امروز که پسرک اسمم را با جون می گفت قلبم آب می شد و توی دلم می گفتم تو قند و نبات منی . و می مردم برایش. اصلا این چند هفته که می آیم و معلم بازی میکنم با پسرک حالم بهتر است. انگار می روم تراپی . انگار می آیم خانه شما غم و غصه هایم ناپدید می شود و دوباره می روم برای هفته بعد. دوستی مان بعد از ازدواج شما کمی آب رفت که طبیعی بود اما دوباره حالا که پسرک دارد قد می کشد چقدر خوشحالم که باعث شد بیشتر از قبل همدیگر را ببینیم. امروز که برایت تعریف می کردم نوشته ام انتخاب شده، گفتی آخ و نامم را بردی و اشک توی چشمانت حلقه زد و بغلم کردی. چقدر این بغل بهم چسبید تو که از همان اول چرت و پرتهای این وبلاگ را می خواندی و برایم کامنت می گذاشتی . بالاخره تشویق هایت جواب داد، قلندربانوی من. همین حالا که می نویسم اشک می ریزم و می نویسم از خوشبختی. از خوشبختی بی نهایتی که بر من سرازیر شده.

رویم نمی شود که هر بار خانه ت را گم می کنم اما این بار یاد گرفتم. بالاخره خانه ت را پیدا کردم در قلبم عزیزدلم.

گوهرعشقی

پنج شنبه در رستوران، می خواستم به چیزی فکر نکنم، اما مگر می توانستم فکرهایم را جمع کنم و به مردم فکر نکنم. شاید بگویید این که در  راحتی است و شعار می دهد اما هر لحظه قلبم فشرده می شد ما بی خیالان در گرمای مطبوع سالن رستوران شاد بودیم اما دم در یک پسر جوان ساکسیفون می زد. بیرون دنیایی سرد و زمخت و بی رحم بود. بیرون رستوران عده ای گرسنه و مریض نمی توانستند باور کنند عده ای در نهایت خوشی دارند کباب می خورند. کیک و چای می خورند و به هیچ کجایشان نیست. شاید هم بود نمی دانم. نمی توانستم همه آدمهایی که در رستوران را محکوم کنم که آدمهای بی فکری هستند که خودم هم جزوشان بودم. انگار غذا به سختی از گلویم پایین می رفت. قدیم اینطور نبود. بالاخره می شد کاری کرد و شاید هر خانواده بتواند شادی کوچکی داشته باشد  اما الان دیگر آنقدر گرانی زیاد شده که هیچ جور نمی شود فاصله ها را پر کرد. این حکومت با مردم این چنین کرد.

عکسی که امروز دست به دست می شد و قلبم را فشرده کرد ،عکس مادر ستار بهشتی بود که صورتش را این چنین لت و پار کرده بودند. چطور می توانند؟ خجالت نکشیدند روی این زن ،روی این مادر ، دست بلند کردند؟ چقدر می توانند ظالم و پست باشند؟ یک مادر پسر از دست داده چه می خواهد که اینقدر ازش می ترسید؟ چقدر شما ترسو و بدبخت هستید. واقعا از شما بیزارم. از این حکومت بی شرم و پست.

بادکنک آرزوها

دیروز وقتی در آفتاب نیمه جان حیاط باغ عمه،  داد سخن داده بودم در بین دختران جوانتر درباره تجربیات کلاسها و مادری کردنم، دخترکم با دوستان هم قدش در حیاط بازی می کردند. لابه لای درختها می دویدند. دخترک و دوستانش برداشته بودند روی بادکنک هلیومی که از تولد باقی مانده بود، آرزوهایشان را نوشته بودند. یکی شان نوشته بود، آرزو دارد یک خواهر داشته باشد. همان موقع همه به من گیر داده بودند و من برای هزارمین بار گفتم من هم انسانم و دوست دارم برای خودم تصمیم بگیرم و دیگر فرزندی نیاورم. اینکه چندسال بعد پشیمان می شوم و دخترکم تنها می ماند چیزی است که دیگران می گویند . چیزی که برای من مهم است و در شرایط حال حاضر در زندگی من جاری است ،این انتخاب است. هر بار که دخترک بهانه می گیرد چرا من خواهر ندارم که  باهاش بازی کنم برایش توضیح می دهم که تو دوستان بسیاری داری که هر بار که آنها را می بینی می توانی با آنها حرف بزنی و بازی کنی. مثل دیروز. موقع گفتن این ماجرای بادکنک، دخترک ذوقی در دلش داشت که حظ کردم. نمی دانم پیشنهاد نوشتن آرزوها برای خودش بود یا نه اما همان موقع جلوی همه بوسیدمش و قربان صدقه اش رفتم و توی دلم هزار پروانه رقصیدند. و از خدا خواستم تا جان دارم و سالم هستم او را برایم حفظ کنم.