بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

Who

می خواهم بخوابم و به این جمله فکر کنم : به غیر از تعریفی که دیگران از شما دارند ، شما خود را چگونه تعریف می کنید ؟ شما چه کسی هستید؟ 

من چه کسی هستم؟

ترس

در راه برگشت قسمت خشونت خانگی رادیو مرز را گوش دادم، به خاطر حجم خشونت هایی که هر بار می شنیدم ، نمی توانستم این اپیزود را تمام کنم. اما امروز عصر همینطور که دلم می خواست خوابم ببرد به صدای آدمهایی گوش می دادم که از سمت برادر و پدر و مادر و شوهر مورد خشونت قرار گرفته بودند. همه ما گاهی عصبانی می شویم که قابل کنترل نیست، اما اینکه بعضی کارهای نامعقول می کنند به دیگران استرس دائمی می دهند یا آنقدر آنها را تحقیر و توهین می کنند که تمام شخصیت و اعتماد به نفس این زنان و مردان را زیر سوال می برند و سالیان سال روی زندگی آنها تاثیر می گذارد. کلمات هم می تواند خشونت بار باشد. کلماتی که بکار می بریم در مواجهه با دیگران چقدر ما را تشکیل می دهد؟! چقدر نشان می دهد که ما چگونه شکل گرفته ایم. و تحت تاثیر چه شرایطی بوده ایم. 

قصه زن آخری بعد از جدایی در سن چهل سالگی ، شنا، رانندگی و دوچرخه سواری را یادگرفته و حتی زبان سخت سوئدی را بلد شده و به دانشگاه رفته. نه سال و نیم ،تحمل فردی که تو را تحقیر می کند غیرقابل باور است. نیروی مادری او را زنده نگه داشته و بالاخره توانسته خودش را رها کند و جدا شود. شوهرش بهش تهمت می زده که تو با پسرت رابطه داری. این دیگر چه جور بیماری است؟؟؟

بطالت خوب

مثل گربه لم داده ام در آفتاب نیمه جان پائیز و کتاب می خوانم. این بهترین تفریح برای من است. بعد از مدتها عموها و عمه هایم را یکجا می بینم با بچه ها و نوه هایشان. بچه ها با هم بازی می کنند. زنها با هم حرف می زنند و می خندند. دورهمی بعد از مدتها این طور کنار هم ، می چسبد در باغ تازه ای  که عمه ام خریده، نزدیک تهران. حالم زیر آفتاب خوب است.

تمام دیشب را داشتم می خواندم. ، زندگی دیگران برایم بسیار جالب است. واقعا وبلاگ موجودی دوست داشتنی است. یک وبلاگ ده ساله عجیب و قشنگ و گاهی تلخ و ناامیدکننده بود. اما به واقع زندگی واقعی مگر این نیست؟؟

پنج شنبه با طعم خستگی و دلتنگی

ار صبح که با دخترک زدیم بیرون الان برگشته ام و هزار جا رفتیم و کارهایمان را انجام دادیم. کلاس هم داشتم که با هم برگزار کردیم. وقتهایی که دخترک به عنوان دستیارم می آید ، کاملا کلاس را دست می گیرد و روی انگشتش بچه ها را می چرخاند. انگار توی خونش باشد. مدیریت می کند و من فقط نگاه می کنم. بچه ها هم دوستش دارند. وقتهایی که کلاس نداشته باشد و اگر بچه هایی که ما را می شناسند اصرار کنند با من می آید. امشب داریم می رویم رستوران برای تولد آن یکی فسقل عمه که بیستم ، پنج ساله می شود. موهای مشکی بلند و لختش به من رفته وقتی این قدی بودم . موهای من الان فر شده ، و دیگر مشکی نیست. 

سرتق بودنش و مهربانیش به من رفته. دوستش دارم. تکه ای از من است تکثیر شده است.


دزد عروسکها

دیروز مامان ی می گفت دزد آمده و تمام دوچرخه های بچه ها را برده. روز جمعه بین ساعت پنج تا هفت ، دو نفر مرد قدبلند و هیکلی و جوان وارد پارکینگ شده اند و با وجود دوربین های داخل پارکینگ هر چه دوچرخه  بوده برداشته اند، حتی وارد راه پله ها شده اند و روغن ماشین و هر چه در راه پله ها بوده برده اند. به طبقه اینها هم رسیده اند اما چون کیسه بزرگ زباله های بازیافت را جلوی در گذاشته، دزد ترسیده صدا بدهد، در را باز نکرده و برگشته. 

مامان ی گفت سه بار بیشتر دوچرخه بازی نکرده بود. و اتفاق ناخوشایندی بود برای پسرک . زدن دزد به خانه و ماشین  حس ناامنی زیادی برای آدم ایجاد می کند . و این روزها خیلی خیلی زیاد شده است. 

چیزی موقع تعریف کردن مامان ی در ذهن من شکل می گرفت این بود که من خانه های بسیاری می روم و می توانم در عرض این مدت اطلاعات بسیاری راجع به در خانه ها، دزدگیر و دوربین های احتمالی و ساعت های ورود و خروجشان پیدا کنم و بعد آمارشان را به گروه دزدان حرفه ای بدهم و آن وقت بشوم یک طراح و برنامه ریز برای دزدان. همین طور جلو می رفتم برای خودم و داشتم  یک فیلم پلیسی جنایی عشقی طراحی می کردم و در ذهنم از خودم یک تبهکار حرفه ای می ساختم که پسرک بلند گفت من یک فیلم ، یک فیل واقعی. جلوی زبانم را گرفتم وگرنه منم همراه می شدم باهاش و می گفتم من یک دزدم. یک دزد واقعی. 


جراح زخمهایم

لمس افتاده ام روی تخت. فردا روز تعطیلم بود که به خاطر سفر یکی از مامان شاگردهام ، دیگر تعطیل نیست. اما هشت بیدار نمی شوم ، کمی دیرتر. امروز از شش بیدارم . هی خواندم و خواندم تا خوابم برد اما تا خوابم برد و از همان خوابهای عجیب و غریب دیدم ، با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. و تا الان که روی تخت دراز کشیدم. وقتی از حمام آمدم بیرون یک آبگوشت چرب خوردم و چقدر بهم چسبید . الان هم آثار آبگوشت دارد بیجانم می کند. چشمانم را می برد به خواب. و ماهیچه هایم از کار می افتند. نمی توانم کتاب بخوانم. دیروز یک نفس چشم سگ عالیه عطایی را خواندم و فقط داستان آخرش مانده. یکی از داستانها را قبلا در مجله داستان همشهری سابق خوانده بودم که خیلی دوستش داشتم. شب سمرقند. داستانهایش حول آدمهای افغان می چرخد که در ایران زندگی  می کنند یا اینکه با ایرانیها رابطه دارند.

از نوشته هایش خوشم می آید. از نگاه مهربان و دردکشیده اش. 

امروز کتابهای جدیدم رسیده ، جایزه ای که به خاطر تند تند خواندن کتابهایم به خودم دادم.

کافورپوش عالیه عطایی

برخوردها در زمانه برخورد ابراهیم گلستان که استاد داستان نویسیم معرفی کرده.

و اعترافات هولناک لاک پشت مرده هم نوشته مرتضی برزگر. 


انگار حالم خوب است. 

منتخب داوری

امشب خوشحالم. انگار بعد از این همه سال آن چیزی که دنبالش بودم دارد اتفاق می افتد. هنوز به آن نقطه امن نرسیده ام اما بین صد و نود و شش تا نوشته ، انتخاب شدن ده نوشته که یکیش مال من بوده ، ضربان قلبم را بالا برد. انگار که توی بخت آزمایی برنده شده باشم. نمی دانستم به که بگویم، به چه کسی خبر بدهم! هیچ کس نمی داند . در زندگی من چه کسی می داند که شبانه روز دارم می خوانم و می نویسم تا بالاخره در چهل سالگی آن لحظه ای که مال من بود اتفاق بیفتد.

واقعا پشت تلفن زبانم بند آمده بود. 

نماینده طاقچه هم خوشحال بود انگار.

عشق چیزی بیهوده است

امروز برای دومین بار به خانه ای رفتم که دخترک نمی تواند حرف بزند. و فقط یک سری اصوات و کلمه می گوید بی مفهوم. تمام دندانهایش سیاه شده . فکر می کنم از خوردن قطره آهن و شکلات. مادربزرگش پیشمان است و مامانش بانک می رود. مادربزرگ شروع می کند به تعریف که این دختر در دوماهگی مریض شده و دو ماه در بیمارستان بوده. روزهای سختی را گذرانده اند. که یادآوریش هم برایش سخت است. من سعی می کنم با کلماتی مناسب همدردی کنم. می گوید وقتی رفتم بالای سر دخترک دوماهه باهاش حرف زدم و یکهو یک قطره اشک از چشمانش ریخت. منم گفتم معجزه عشق. کمی غلو کردم و خودم بهش ایمان نداشتم. اما فکر می کنم مناسب آن لحظه بود. ما آدمها عشق را طور دیگری می بینیم و مقدس می شماریم و فکر می کنیم باید همیشه یک نیرویی باشد برای جلو رفتن و اشتیاقمان به زندگی. اما می بینم هیچ نیرویی بالاتر از خود انسان نیست. نیرویی شگفت انگیز که می تواند خود را شگفت زده کند. انسان موجودی محسور کننده است که کارهای عجیب می کند. 

این روزها بیشتر از آدمهای اطرافم و کسانی که دور و برم هستند شگفت زده می شوم. آدمهایی که باهام حرف می زنند یا حرف نمی زنند و نوشته هایم را می خوانند. 

تباهی

دیشب توی ترافیک خیلی خسته شدم، دلم می خواست پایم را از روی کلاج بردارم و ماشین خودش حرکت کند. توی ماشین  احساس خفگی داشتم. هر کار می کردم آرام نمی گرفتم. به هر چه گوش می دادم دلم را می زد. حوصله هیچ چیزی را نداشتم. دلم می خواست همان جا ماشین را رها می کردم و خودم پیاده می شدم و سر می گذاشتم به ناکجا. وقتی رسیدم خانه همه چیز را فراموش کردم و بعد از شام روی تخت که دراز کشیدم نتوانستم کتاب بخوانم، باز هم همان حس خفگی آمد سراغم. و چشمانم داشت بسته می شد . تا صبح خوابهای عجیبی دیدم. خوابهایی که نشان می داد چقدر از آدمها متنفرم و الکی بوده این همه سال باهاشان خوب حرف می زدم. انگار توی خواب موجود واقعیم زده بود بیرون. انگار دنیای خواب خود واقعیم را بهم نشان داد. انسان بی ملاحظه ی عصبانی و خشمگین که از همه متنفر است. صبح وقتی بیدار شدم از خودم وحشت کردم. باورم نمی شد. این من بودم؟ 

مثل همه آدمها که وقتی با احترام به تو سلام می کنند اما صداها توی سرشان قطع نمی شود. 

شاید خود من خیال و واقعیت را قاطی کنم، مگر می شود به نوشته ها ارجاع داد؟ مگر می شود از رویشان چیزی را اثبات کرد؟ می شود گفت اینها همه تخیل است و بزنی زیر همه چیز. من جعل واقعیت می کنم. این حقیقت ماجراست.نوشته ها بخش خاموش آدمهاست که نمیبینیم که حرف نمی زنیم، که شنیده نمی شویم و دیده نمی شویم. گاهی برای دیده شدن طور دیگری می نویسیم، گاهی برای فراموش کردن لحظاتی که درونش هستیم. 

من که اینطور فکر می کنم.