بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دخترداییم از دیشب پریود شده و خیلی حالش بد است. دیشب شیاف زده و مسکن خورده، الان دوباره چایی نبات خورد و دراز کشیده . وقتی از اتاق خاله ام آمد بیرون، داییم بغلش کرد. 

خیلی خوشم آمد. کلا دایی هام باحالترین آدمهای روزگارند و با بچه هاشان و با ما خیلی رفیقند.

رفیق تر از رفیق.

برای خاله ام یک دسته نرگس آورده ام و پسرخاله ام هم رفته نرگس خریده آورده و همه را ، خاله کوچکم توی گلدان خانه اش گذاشته، داد دست پسرش و گفت برو بگذار جلوی عکس... و نام شوهر سابقش را آورد که شهید شده. خاله ام سالهاست که دوباره ازدواج کرده اما عکس و یاد شوهر شهیدش هنوز جاری است. وقتی این جمله را ازش شنیدم ته قلبم لرزید. چطور می شود عشق از قلب آدمی برود؟؟

۱۴۰۰/۱۰/۳

چشمانم دارد از فرط خستگی بسته می شوند. خیلی سرد است. 

منتظرم برف بیاید. خانه پر از مهمان است. از بس روی پا بوده ام ، دارم متلاشی میشوم.

دایی ام موقع رفتن شانه هایم را ماساژ داد. خیلی کیف کردم. دستهایم را و شانه هایم و تا روی خط کمرم. اما هنوز می خواهم از خستگی بمیرم. 

داستان نصفه نیمه ای نوشتم که نمی دانم چطور تمامش کنم. 


۱۴۰۰/۱۰/۳

دلم تنگ شده،

نمی دانم برای چه یا چه کسی اما دلم تنگ شده. 

فشرده، مضطرب، 

فقط می خواهم یک آهنگ را گوش بدهم زیر پتوی گرم بمانم و چشمانم بسته باشد و کسی باهام حرف نزند. 

و بوی نرگسها بپیچد توی سرم.


۱۴۰۰/۱۰/۲

زن زنگ زد که من یک ساعت است دم متروی گلشهر ایستاده ام اما مترو بسته است، فکر کردم شاید دیر از خواب بیدار شده و می خواهد بهانه بیاورد. گفت تاکسی بگیرم بیایم. گفتم آره زودتر. الان بابا زنگ زده به موبایلم که کجایی؟ می گویم بالام دارم کتاب می خوانم. گفت پس کوش این زن؟ گفتم مترو بسته بوده، دارد می آید صادقیه، دربست گرفته، بابا گفت آره ایستگاه چیتگر دو تا مترو تصادف کرده اند. دیدم توی اخبار نوشته سه تا آمبولانس اعزام شده اما چیز دیگری ننوشته. دلم هری ریخت. اگر این زن در مترو بود و اتفاقی برایش می افتاد، هیچگاه خودم را نمی بخشیدم به اصرار آمدنش.


۱۴۰۰/۱۰/۱

زن می گوید دم مترو قیامت بود، می گفتند یک بچه کوچک یک سال و نیمه رفته و مادرش بدنبالش هر دو روی ریل های مترو و تصادف شده، 

تکرار می کند : چه بدبختیی، چه بدبختیی. 

بعد می گوید من ساعت پنج و نیم لباس پوشیدم بیایم که عطسه کردم. کفشهایم را در آوردم و برگشتم به خانه . جورابهایم را کندم و نشستم. ده دقیقه صبر کردم. بعد دوباره آماده شدم و راه افتادم. تا رسیده به مترو ساعت شش و ربع بوده و چند دقیقه قبلش این اتفاق تلخ افتاده.

من گفتم خدا رحم کرد، وگرنه من خودم را نمی بخشیدم و زن با لهجه کردی قشنگش گفت نه ، من خودم خواستم بیایم. غصه نخوری.

بعد موقع صبحانه خوردن گفت : سالها پیش که عطسه کرده ، صبر نکرده و باعث شده صورتش بسوزد. زخم بزرگی از سوختگی که روی چانه اش هنوز باقی مانده.

یاد پرستار شاگردم افتادم که امروز تعریف می کرد که نوه بزرگش، رفته از روی پوشک شمبول آن یکی نوه اش که نه ماهه است را گاز گرفته، هم می خندید و هم ناراحت بود. می گفت کبود شده و بچه از درد ضعف رفته. منم که تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم نمی توانستم خنده ام را قایم کنم . از من می پرسید چیکار کنم؟ خیلی جدی گفتم از یک دکتر بپرسید و خانم نون هم با لهجه با مزه شمالیش که حرفهای ته کلمات را می کشد، با خنده گفت آخه به دکتر چی بگم؟ دیگر نتوانستم نخندم. زن گفت خوب شد از روی پوشک بوده و گرنه بچه طوریش می شد. و باز لبش را گزید.

خونریزیم به خاطر استرس های دیشب ، بند آمده، مثل سفر استانبول نیست ولی مشخص است از چهل سالگی به بعد همه چیز در وجودم و هورمونها به هیجان درونم و فراز و فرودها کاملا وابسته است. 

باید بروم دکتر. می دانم تنبلی می کنم چهارشنبه ها صبح روی صندلی معاینه به جای صبحانه خوردن انتطار من را می کشد.

یک ماموگرافی و یک سونو واژینال در چهل سالگی بدهکارم هنوز.

بهم گفت بزرگ می شوی و فراموش می کنی. چرا گریه کردی؟ 

بهش گفتم خیلی حال بدی بود. اما حالا خوبم. بعد از اینکه دم در پارکینگ خانه شاگردم ایستاده بودم تا ساعت رفتن بشود، داشتم اشک می ریختم. یکهو بابای شاگردم بیرون آمد و من را دید و برایش دست تکان دادم و او باز ریموت را زد که در بسته نشود. پیش خودم گفتم آقای وکیل از پشت شیشه های دودی ماشین مدل بالایش، اشکهای من را نمی بیند. اما تند تند ، وقتی حواسش به من نبود اشک هایم را پاک کردم که از زیر عینک دودی می ریخت روی صورتم. وقتی رفتم بالا دیگر غصه نخوردم.


۱۴۰۰/۹/۲۹

باران مثل توی فیلم ها می بارد. و من دارم درباره رابطه می نویسم. 

استاد داستان نویسی کلا کلاس ترم دو را کنسل کرد و می خواهد پول کلاس را برگرداند. گفته شاید سال آینده. و من امیدوارم از این نوشته ام خوشش بیاید تا چاپش کند.

اشکهایم بند نمی آید. به خودم فکر می کنم تا چند دقیقه پیش مضطرب بودم، حالا دلگرفته و غمگین و گریانم. چقدر آدمی نا مشخص است. یک لحظه خوب، یک لحظه طوفانی، یک لحظه پوچ و سرگردان، 

فقط دلم می خواهد این چند روز بگذرد. دلم می خواهد پاییز زودتر تمام شود.

دلم برف می خواهد. بروم زیر برف مدفون شوم.


۱۴۰۰/۹/۲۹

وقتی از رقیبم بالا می زدم دلم برایش می گرفت و می گفتم آخ طفلک، و الان واقعا خوشحالم که برد. اصلا جنبه و ظرفیت اول بودن و شدن را ندارم. بهتر شد. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد.

دارم روی چیز جدیدی که نوشتم کار می کنم. خیلی غلط دارد. دارم درستش می کنم. 

و البته دلم می خواد یک دل سیر گریه کنم.