بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آخرین جلسه

آمدم بخوابم و قبل از خوابیدن یک قرص ژلوفن خوردم تا این درد موقع خواب سراغم نیاید. تا بیست و دوم مهر باید صبر کنم تا دکتر صدایم کند برای قالبگیری دندان ایمپلنتی ام . آن موقع می توانم درباره پر کردگی دندان بالایی و درد این دندان تکی پایینی صحبت کنم. دارم همینطور قسمت آخر آتیلا را گوش می دهم. بعد بخوابم و برای  فردا کلاس دوشنبه هایم  آماده باشم. 

بچه ها کلاس تربیت مربی هنر تازه امروز که جلسه آخر بود انگار جور دیگری با همدیگر دوست شدند و من هم یکی از آنها که هی تعریف می کردند از پیج دخترک و نقاشی هایش.

بعد هم نوشتم که این کلاس چقدر عالی بود.

دروغ چرا اگر ماندالا کلاس حضوری تربیت مربی می گذاشت، شرکت نمی کردم. نه اینکه کلاس مفیدی نباشد. نه. راهش برایم دور بود و من که یکسالی است راهم از عالم و آدم دور شده و حتی مدرسه رفتنم هم در این یکسال با بیدار شدن پنج صبح و ده شب خوابیدن فقط امکان پذیر شد. آن هم نزدیک خانه بابا. اما وقتی که کرونا آمد و خانه نشین شدم و دیگر از معلم بودنم فقط یک نام باقی ماند،  کلاسهای آنلاین بعد از عید جرقه امیدی شد برای همه کسانی که عاشق یاد دادن و یاد گرفتن هستند. و ماندالا مثل یک فانوس دریایی در اقیانوس آموزش سر راهم سبز شد. بعد مثل نقاشی های سالوادور دالی وارد یک خواب طولانی و بی پایان شدم. همیشه آرزو داشتم وارد مکانی شوم که زمان را نگه دارد و من وارد این لامکانی و لا زمانی شدم. آرزویم محقق شد. من داشتم خود گمشده ام را پیدا می کردم . دوباره در آستانه چهل سالگی.

آه می توانم تمام شعرها و قصه های دنیا را یکجا ببلعم در این هشت جلسه. من می شنیدم، می نوشیدم و مست می شدم. باز کودکی ، باز شور و اشتیاق، و باز شدن دریچه ای رو به چیزهایی که ندیدم، نشنیدم، نخواندم، نمی دانستم.

دنبال کلمه می گردم ، کلمه ها از بیان احساسم قاصرند،

شاید غلو می کنم اما این روزهای کرونا بهترین روزگار عمرم است.

از همه دورم اما به دنیای تازه ای نزدیک شدم.

خدا راشکر بابت گذراندن این دوره. خدا راشکر بابت کسانی که کمکم کردند تا در این دوره شرکت کنم و یاد بگیرم.

و سپاس فراوان از آموزگار مهربانی به نام کتی.کتی جون قصه ها که برایم واقعی شد.♥️

به همین صداقت.


همدردی

دندان درد بی خوابم کرده، جوری مرموز و ریز ریز درد می گیرد. الان سعی می کنم بخوابم اما می دانم  لحظه ای که چشمانم را می بندم، درد باز آغاز می شود، همین طور است. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را می جود. بی خیالش می شوی اما موقعی که باید به سراغت می آید.

روزها می گذرد. شاید اینطوری سراغ درد را میگیری.

شنبه شلوغ

تکالیف فردا را تقریبا نوشتم. دو تا جدول که برای همکلاسی هایم بود، برایشان فرستادم، سارا خیلی خیلی تشکر کرد و طوری برایش نوشتم که باز هم بعد از تمام شدن کلاس من دوست دارم که تبادل اطلاعات کنیم. خیلی خوشحال شد. من که از ته دلم برایش نوشتم. برای ثمین هم نوشتم. فقط تشکر کرد. دیگر اینکه نقاشی های پروانه اعتمادی را زیر و رو کردم و خیلی از نقاشی هایش خوشم آمد.حتی برای روز دوشنبه هم نقاشی داشت. یعنی علم  و کتل کشیده بود که خیلی به نظرم جالب آمد. خدا کند بچه ها از ایده این موکب مجازی خوششان بیاید.ماه خیلی گردن درد شدیدی دارد و دستش خواب می رفت که امروز دکتر رفته. خیلی نگرانش شدم. دلم می خواهد برنامه ریزی کند و با برنامه ورزش کند و به قول دکتر بخورد و بخوابد . همین. 

آهنگ سینوریتا را هزار بار از صبح گوش دادم.

پادکست راغ اپیزود سومش را گوش دادم. فکر میکنم این داستان را قبلا در رواق شنیده بودم اما باز هم قشنگ است.

قسمت سوم آتیلا را بالاخره بعد از چندین بارگوش دادن متوجه شدم  که چی به چی است.

باید زود بخوابم . برای فردا کلی کار دارم.

به الهام زنگ زدم و گفتم چهارشنبه بریم تاتر در انتظار گودو امیررضا کوهستانی در باغ کتاب. اما خوب از فردا همه جا را تعطیل کردند. خدا کند آمار کرونا کمی کاهش پیدا کند.

از امروز قرص ویتامین دی خوردیم. باشد که رستگار شویم.

جمعه تعطیل تمام شد.

امروز به دوره علم خوب بودن دانشگاه یل سر زدم و هفته نهم و دهم را نوشتم اما هفته دهم یک مطلب دارد که باید تا چهارم اکتبر جواب بدهم. انگار کمی سخت به نظر رسید اما می توانم از گوگل ترنسلیت استفاده کنم. 

گوش چپم و دندان چپم هر دو درد گرفته اند . شاید به خاطر استفاده از هندزفری  باشد. می خواهم بخوابم که از صبح فردا باز هم یک عالم کار دارم برای انجام دادن. البته اگر سر و صدای طبقه بالایی بگذارد. که دارد دوازده می شود و هنوز آرام نگرفته اند. 

بابا برایم از شمال زمینی و سیر و میرزاقاسمی آورده . فردا ناهار میرزاقاسمی دارم. آخ جون.

این دو روز با مامان آرام گذراندم بدون اینکه به دعوای شدید چهارشنبه فکرکنم. جارو زدم . به گلدانها آب دادم و موقع رفتن تختها را مرتب کردم.

خرس

اگر هر روز ساعت هشت بیدار شوم خیلی خوب است و می توانم شب هم به موقع بخوابم. و به همه کارهایم برسم. همه اش در حال سرچ کردن و مطلب پیدا کردن برای کلاسهایم هستم. 

امیدوارم این هفته هم خوب و عالی بگذرد. باید مشاهداتم را می نوشتم ولی بیشترشان ارزیابی بود تا مشاهده.

هنوز این مطلب برایم جا نیفتاده.

دیروز فیلم خرس خسرو معصومی را تماشا کردم. لحظات آخر واقعا واقعا دردناک و وحشتناک بود طوری که من صدای فیلم را بستم.کدام پدری حاضر می شود دختر خودش را بکشد؟ یعنی دقیقا رومینا و پدرش، این مرد در فیلم و دختر و زنش. به استیصال می رسد؟ دلم می خواهد بدانم هر کاری هم کرده باشد که نکرده بود آیا مستحق مرگ هستند؟

سعی کردم از صحنه های برف لذت ببرم، برفی می بارید لابه لای درختان سربه فلک کشیده که کیف می کردم. آنقدر زیبا بود که دلم نیامد نبینم. باد می زد و برفها می ریختند. دلم برای برف تنگ شد.

چشمهایم از خواب می سوزند. امروز هشت صبح بیدار شدم. خوابم می آید.

اعتراض و بغض

رسیدم خانه بابا شروع کردم غر زدن . دخترک هم کمی تب داشت و استرس داشتم. شاید بخواهم توجیه کنم که بلند حرف زدم. اعتراض کردم به اینکه هر جا دوست دارند می روند و رعایت نمی کنند. دلم نمی خواهد مریض شوند و غصه ای اضافه کنند. اما کو گوش شنوا. تازه به من هم گفتند دیگر نیا. اگر فکر می کنی که مریض می شوی و می ترسی نیا. مگر می توانم تحمل کنم؟ دخترک از وقتی که به خانه برمی گردیم تا خود چهارشنبه هر روز می پرسد چند روز دیگر می رویم خانه مامانی. گناه دارد. بچه ای که باهاشان بزرگ شده و هر روز دیدنشان رفته و یکسال با هم در یک خانه بوده ایم طاقت چهار روز را ندارد. یادم هست وقتهایی که میخواستم به خانه شاپور برگردم بغض میکردم و گریه می کردم. و هنوز این حس موقع رفتن از خانه پدری هست. نمی دانم چرا. ولی سختی هایی که در زندگی دارم من را به گذشته ام به زندگی با آنها مشتاق نمی کند اما بودن با آنها و داشتنشان بهم آرامش می دهد.

شکرگزاری هایم را نوشته ام اما مشاهده ای ننوشتم. خیلی سخت است که مشاهده کنی و درونش انتقاد یا تذکر یا ایراد نباشد. بعد تازه عادت کنی اینطوری فکر کنی و حرف بزنی.این دیگر خیلی سختتر است.

مدرسه دخترک بالاخره به خودش آمد و واتس اپ گروهی تشکیل دادند. سطح اجتماعی آدمها در این گروه به خوبی مشاهده می شود. نمی خواهم قضاوت کنم اما مشخص است که در چه جامعه ای زندگی می کنم. 

باید مطالبم را آماده کنم و روز شنبه اعلام کنم که در گروه صحبت خواهم کرد. و آخرین جلسه مان خواهد بود. حیف شد. واقعا کاش می توانستم باز هم در ارتباط با ماندالا پیش بروم.

روزهای دوشنبه و سه شنبه پر از کلاس هستم. استرس قطع شدن برق و اینترنت بهم می فهماند همین دو روز کافی است. 


شوک نیمه شب

با صدای جیغ و گریه وحشتناک بچه همسایه بیدار شدم. و هنوز که هنوز است خوابم نبرده. صبح ساعت نه کلاس دارم و آلارم گوشیم را روی هشت تنظیم شده. آمدم روی کاناپه آبی و دارم به پادکست چنل بی قسمت سوم آتیلا امبروش که شروع به دزدی کرده در بوداپست.

همه اش دارم به کارهای هنری نقاشها و کسانی که می شناسم فکر می کنم که ازشان ایده برای کلاس بکشم بیرون.

یک کم دیگر می روم توی اتاق تا بخوابم. یعنی امیدوارم خوابم ببرد.

شاهنامه خوانی پر از غلط فراستی را در اینستاگرام  در برنامه کتاب باز دیده بودم اما حالا آمده معذرت خواهی کرده . به نظرم مثل حرف خودش وقتی آدم چیزی را دوست دارد دانشش را می برد بالا. و کلی عذرخواهی کرده بود و این یعنی نقد درست. 

در حد مرگ خسته ام

چیزهایی که امروز یاد گرفتم و برخورد داشتم زیاد بود. کلاس ارتباط بدون خشونت که بهم یاد داد ارزیابی با مشاهده فرق دارد. من ارزیابی می کنم یکسره و دست از این کارم باید بردارم و بفهمم فرق این دو باعث می شود زبان حرف زدنم تغییر کند. 

باید دفتری داشته باشم برای شکر گزاری. بنویسم که خدایا شکرت من امروز ناهارم را به موقع درست کردم. مدرسه مخصوصا کلاس دوم ها امروز خیلی خسته ام کردند . اما به نظرم جلسه بعدی با قدرت بیشتری وارد خواهم شد.

یاسهای حیاط روی پشت بامت را دیدم. یاسها در باد می رقصیدند و یک ریسه ظریف خوشگل روی گلهایت کشیده بودی با سلیقه من. دراز کشیده بودی و ابرهای امروز را برایم فیلم گرفته بودی. آخ ....

صبح هشت بیدار شدم. موهایم را بستم و بافتم . قهوه ام را خوردم و کلاس بعدی چای خوردم و کلاس بعدی میوه. و کلاس بعدی ناهار. ورزش کردم و بعد با گروه زبان زرافه ای ها دوره تازه را شروع کردم.

عالی ام.

آنقدر خسته که حد ندارد. و این خستگی را دوست دارم.

کلاس پشت کلاس

امروز دخترک باید به مدرسه می رفت و دقیقا وسط کلاسم بود. حیف شد فقط یکی از فعالیتهایی که نوشته بودم بگویم. اما خب جلسه آخر هنوز وقت داریم. خیلی کلاس خوبی بود. بعد از آن کلاس خودم با یک شاگرد چون بقیه غایب بودند، و بعد جلسه مدرسه بود دریاره اینکه اسکای روم باشند یا بیگ بلو باتن . آخر هم قرار شد فردا در بیگ بلو باتن باشیم . امیدوارم اولین جلسه ام خوب باشد. 

سرم دارد منفجر می شود از خواب و خستگی. شعر امروز کلاس خانم دکتر درباره تایتانیک بود که تامس هاردی گفته بود. درباره کشتی که الان کف اقیانوس است  و لجن تمامش را فراگرفته، همان کشتی که از زیبایی کم نداشت و همه جایش طلایی بود. 

خیلی شعر جالب و قشنگی بود.

تمام ایده هایم برای کلاس هفته آینده ام را نوشتم. کلی ایده های جذاب.