بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مشکوک به

امروز همه اش در حال دویدن بودم، در مدرسه ،در پله ها ،در ماشین،  در کرونا کار معلمها واقعا دو برابر شده ، معلمهای اصلی بیشترین زحمت را می کشند و واقعا نادیده گرفته می شوند. در انگلیس حقوق یک معلم بالاترین حقوق است چون سختترین کار را معلمی می دانند و هر کسی به این راحتی نمی تواند معلم شود و باید کلی دوره های مختلف را دیده باشد. 

همینطور ایده های مختلف برای کلاسهایم به ذهنم می رسد. اما کیفیت نرم افزاری که مدرسه انتخاب کرده پایین است و هنوز هیچی نشده هی در حال شکایت هستند. قطع می شود. از کلاس بیرون می افتند. خیلی وضعیت بغرنج و بدی است.

امیدوارم کلاس من به خوبی پیش برود. 

احساس می کردم چیزی در گلویم ول میخورد . تند تند آب نمک قربره کردم. دوست دارم قوی و سالم باشم و جز این نخواهد بود.

امروز بعد از مدتها گل آفتابگردان خریدم اما خیلی گران شده بود یعنی من که همیشه از برادران رجبی در معروفترین گوشه معروفترین میدان شهر این برادران را می شناسم و همیشه از این دو گل می خرم و کیف می کنم. اما می گفتند آفتابگردان صدو وبیست هزار تومان شده و به من می گفتند امروز بعد از یک ماه آمده پنجاه تومان پنج شاخه. و من دل را به دریا زدم با مریم و یک دسته از این سفید گول گولیا دو دسته گل قشنگ برای خودم و مامانم و الی که دخترک را پیشش گذاشتم درست کردم. بوی مریم همه جا را برداشت همین طور که ته چین میخوردیم و حرف می زدیم و کیف می کردیم . گاهی از غم گاهی از شادی می گفتیم. 

کارهای فردایم را مرتب کردم فیط نمی دانم غذا چه درست کنم ها ها ها

از دیشب که بابای سبزعلی فوت کرده خیلی بغضم گرفته، همه اش عکسهای پدرش را می گذارد و استوری می کند و روضه می خواند. دل آدم کباب می شود برایش. خیلی تنها شد.

ریحان هم امروز ناراحت و غمگین بود از دست اینکه خواهرش در بند اعتصاب غذا کرده و همه یکی یکی بهش پیام می دهند و تعجب می کنند و یا سوال می پرسند . حالش بد بود. من هم دیده بودم مدت اقامتش را بند.و نمی دانستم این همه داغون شده. خدایا درهای همه بندها را باز کن. این مملکت دیگر جای ماندن نیست. اون دو تا جوانی که کافه وی را می گرداندند هم از ایران رفتند. چه می شود کرد؟ چه می شود کرد ؟ یعنی با این دلار من می توانم به رویای سفر دور دنیایم برسم؟

صبح پنجمین روز پاییز

دارم برای دومین بار پادکست آتیلای چنل بی را گوش می دهم.  صبح شده و نور خورشید همه جا کاملا پهن شده ، برای امروز پادکستهای جدیدی که آمده را گوش بدهم و تکلیف کلاس های هفته ام را روشن کنم. 

در پیج هدی بحث این شده بود که به عنوان کسی که سفر با کوله را به عنوان یک فرهنگ دارد جا می اندازد ، و حالا به سفر تبلیغاتی یونان رفته اشتباه کرده و اینطوری یک سری از مخاطبانش را از دست می دهد. نظرات مثبت و منفی زیاد بود. به نظرم حرف پانته آ هم خیلی درست بود که این کار برای بلاگر حرفه ای طوری است که یک برند آب پرتقال می فروشد، تغییر می کند و آب سیب هم اضافه می کند ممکن است یک روز هم دستگاه آبمیوه گیری بفروشد اما اگر روی برود سراغ شامپاین اینگونه دیگر کسی آب سیب و پرتقالش را نخواهد خرید و مشتری های مربوط به آبمیوه را از دست خواهد داد.پانته آ دارد درس همین را می خواند و در پادکست هلی تاک از ارزشهاش صحبت کرد ، از آنجا می شناسمش.


اولین جمعه پاییز دردناک

امروز هی پختم  و شستم و دستهایم را کرم زدم. وقتی خانه مامان ظرف می شورم با مایع ظرفشویی اصلا میانه خوبی ندارم. گاز را تمیز کردم، یخچال  را، خانه را جارو زدم. تنها کار مثبتم  دیدن جلسه هفته قبل کلاسم بود و نوشتن نکات درس در ورد بود و پی دی اف گرفتم و در کلاس گذاشتم.

برای  فردا ظهر ناهار دارم. باید کارهای کلاس یکشنبه و دوشنبه را فردا انجام بدهم. شنبه که به حانه بروم بعد به کلاسهای روز سه شنبه ام برسم. 

اتفاق ناگوار امروز فوت پدر مریم سبزعلی  بود. پنج شنبه با مربم کاظمی کلی با سیاوش تصویری حرف زدم و اتفاقا حال پدرسبزعلی را پرسیدم. مریم هم ماجرای کامل مریضی را برایم توضیح داد. اما امروز صبح ایست قلبی کردند و خود سبزعلی هم استوری کرده بود که قرار بوده شنبه به خانه بیاید و قلبم آتش گرفت. طفلکی مامانش را که خیلی سال پیش از دست داده بود و حالا خودش مانده و سه تا از خواهرهاش. بچه هم ندارد و خیلی تنهاست. کاش حداقل بچه دار می شد.

چه روزهای عجیب تلخی است. هر لحظه خبر مرگ ....

صبوری

دارم به کتاب دوست داشتن آگاهانه گوش می دهم. خواننده کتاب بسیار شمرده و واضح و سر صبر کتاب را می خواند. این باعث می شود کتاب را خوب بفهمم و لازم نیست چند بار فایل صوتی را گوش بدهم.

صبح شده و نور پاشیده بر اولین جمعه مهر ماه . فردا باید به مدرسه ای تازه سر بزنم برای یادگیری نرم افزار کلاس مجازی. برای همین ماندنم خانه مامان. دیروز مشق های کلاس مربی هنرم را نوشتم. یعنی نشستم و تمرکز کردم و هر چه ایده می آند می نوشتم. از این کار خوشم می آید. فکر می کنم وقتی این کار را در کلاس با بچه ها انجام بدهم چه احساسی دارند یا چقدر هیجان زده می شوند.

باید حتما امتحان کنم.

بعضی از آدمها در کل زندگیشان طوری بار آمده اند که قطره ای آب از دستشان نچکد. گداصفت طور بار آمده اند. و اصلا نمی توانم ذهن و طرز فکرشان را درک کنم. آدمهایی که فقط برای خودشان و محدود تنگ چند آدم نزدیکشان می خواهند و دیگر برای بقیه خیری ندارند. واقعا غم انگیز است. دنیای تنگ نظران دنیای عجیب و غیرقابل قبولی است.

هپایربیرون رفتن

دیروز آنقدر خسته شده بودم که وقتی چشماهایم را بستم دیگر نفهمیدم. این جور خستگی خیلی وقت بود نداشتم. بعد از آمدن کرونا و ماندن در خانه نه پیاده روی داشتم نه رفتن به پارک و طبیعت. فقط در سفر چند روزه بود که بیش از حد راه می رفتم. اما دیروز کاخ سعدآباد همان ابتدای ورودی به نفس نفس افتادم. ولی بعدش بدنم دوباره عادت کرد. دوباره به بودن در طبیعت و راه رفتن و کیف کردن از درختان بلند و صدای باد و آب. دیروز بعد از اسفند که دیگر پایم را جاهای عمومی نگذاشته بودم، این اولین بار بود که دسته جمعی بیرون بودیم. با بچه ها. باز هم با ترس و لرز. اما خدا کمک کرد و روز خوبی بود. کلی حرف زدیم و از دیدن هم خوشحال بودیم. کلی عکس گرفتیم . دومین روز پاییز روز قشنگی بود.

امیدوارم همه صحیح و سالم و سلامت باشند و زودتر این بیماری از کل دنیا برداشته شود. 

آخ پائیز

خوش آمدی. کجا بودی این همه وقت؟  چرا اینقدر دیر آمدی. 

برای تولد فخری جان ملک پور

سلام فخری جان

سالهاست که می بینمت، سالی ده روز و بعد دوباره می رود تا سال بعد. امسال نشد. امسال نشد ببینمت. همین امسال که شناختمت و همین امروز که تولدت بود. تولدت مبارک بانوی مهرماه. عزیزم دلم برای لبخندت چقدر تنگ شده.

سهم ما از نگاه شما ده روز بو که امسال به خاطر کرونا مقبول نیفتاد. خانم مهربانی که هر شب می آیی و در صندلی بفل دست خاله جان می نشستی در روضه  ، ده روز اول محرم. می دیدمت با چادر توری مشکی که چه باوقار بر سر می گذاشتی. 

امسال که فهمیدم هر بار چه نازنینی را می دیدم و نمی دانستم بهرین پیامیست زن ایران روبه رویم بوده بهم لبخند می زده گاهی که چشم در چشم می شدیم و سلام می کردم  صدایش را می شنبدم که بهم سلام می داد.

آخ قلبم.

کاش فردا بتوانم با دسته گلی بیایم  دم خانه تان و زادروزتان را تبریگ بگویم فخری جان.

چقدر غصه خوردم که دستهایت را می دیدم و فیلمهایت را می دیدم در حال هنرنمایی اما نمی دانستم که بارها دیدمت.

خیلی دوستتان دارم.

تولدتان مبارک.

شروع فصل نو

دیروز جشن شک‌وفه ها بود. زمان ما همان اول مهر با بقیه بچه ها می رفتیم مدرسه و راحت می رفتیم در کلاس و درس همان روز اول شروع می شد. خبری از جشن و بازی و در رفتن از درس خواندن نبود. اما دخترک از جشن دیروز خوشش آمده بود. من ایتدایی رر در کدرسه دولتی خواندم و حالا دخترک بنا به شرایط امسال که رفت و آمدمان به حداقل رسیده، همین جا نزدیک خانه یعنی دقیقا کوچه روبه رویی خانه ثبت نامش کردیم. خودش اصلا دوست نداشت ولی همان چند تا موزیک و دختر بامزه سال بالایی که نمایش اجرا می کرد. کلاه قرمزی آورده بودند و بعد هم یک ساعته به خانه برگشتیم. همین کافی بود که بگوید این فوق العاده ترین جشن عمرم بود. وقتی تحت تاثیر قرار می گیرد می رود در نقش السا و آنا و ابر قهرمانها و  و جملات آنها را می گوید. امروز اولین کلاس خودم شروع خواهد شد. تقریبا وسایلم را آماده کردم اما تا بعدازظهر باید آماده و حاضر باشم.

امروز اول مهر و پائیز است. و اینجا کمی شبها هوا خنک شده.