بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از امروز چیزی به خاطر نمی آورم

جز بازی هایم با کوچکترین شاگردم،

دلتنگی هایی که وسط روز گریبانم را گرفت. اما بعدش تبدیل به غم شد.

بعد با لالا و خواهرش فوتبال بازی کردیم و از درخت حیاط، گردو چیدیم و با دوربین شکاری به مجسمه های خرگوش زرد و سفید ، در بالکن همسایه آن دست خیابان زل زدیم.

بعد ماکارونی شفته خوردیم و من برای بچه ها قصه گفتم. باز لایتر شخصیت فضایی ، در فیلم داستان اسباب بازی ،  آمده بود خانه شاگردهایم تا کره زمین را با خودش ببرد. همین را در سه اپیزود گفتم و آنها از خنده غش کرده بودند. 

دلتنگی و غم تمام شد جایش را داد به آه.


وقتی به خانه برگشتم خیلی خسته بودم. قصه گوش دادم. به صداها گوش دادم. 


به خودم گوش دادم. همه احساساتم قاطی شده بود. باید مانند کتاب داستان هیولای رنگها که چند روز پیش با هم خواندیم ، احساساتم را جدا می کردم و هر رنگش را درظرف خودش می ریختم. 


اما بلد نیستم. من معلمی هستم که به شاگردانم می گویم درباره اینکه چه حسی دارید صحبت کنید اما خودم همه چیزم با هم قاطی شده. 


 

۱۴۰۰/۵/۳۰

چقدر دلم برای بابام تنگ شده بود ، از دیشب هزار بار زنگ زد که چرا نیستی ، من خانه ام، 

صبح تا بیدار شده بود بهم زنگ زده من صبحانه نمیخورم تا تو بیای اینجا برایم نیمرو درست کنی. چطور دلم برایش غش نکند. با این ته ریشی که گذاشته. کاش مثل آن موقع که از کوش آداسی آمده بود بغلش می کردم. 

بعد وقتی رسیدم از همه چیز و همه  جا غر می زند. می گوید مگر قرار نبود تو باشی و همه کارها را انجام بدهی؟ گفتم آمدم دیگر. بعد می گوید از پنج صبح نخوابیده و همه کارها را کرده. تو فقط بیا جای صندلی ها را درست کن و جاروبرقی بکش. 

موقع ناهار برایش قورمه سبزی داغ کردم. همینطور که دارد می خورد ، می گوید بعد از محرم برو موهایت را مش کن. موهای سفیدت زیاد شده.خنده ام می گیرد. یک سال شده دست به موهایم نزده ام. فقط چند روز قبل از تولد چهل سالگیم بردم خانم آرایشگر برایم کوتاهش کرد. 

بابایم را بیشتر از همیشه دوست دارم. با همه غر زدنهایش. کارتش را داده بروم شیرینی بخرم. باز هم غر می زند چرا بستنی و گل خریده ای؟ پولهای من را شماها حرام کردید . با بچه ها می خندیم. دلم به همین چیزهای خانه پدریم خوش است. من بدون اینجا میمیرم.


 


۱۴۰۰/۵/۲۹

روزهایم یک سرگردانی تمام عیار است. بهم می گوید چهل ساله من مبعوث شو. پیامبر شدی. 

من سرگردانم در جزیره ای در دور دستهای خودم. نمی دانم. نمی فهمم. نمی خواهم و می خواهم. یک تماما معلق .


هیچ چیزیم مطلق نیست. خوشحالم ، ناراحتم، دلشوره دارم. مضطربم، گیجم، تردید دارم ، شک می کنم، سوال دارم. درد می کشم، غصه می خورم، آرام می شوم، بی هوا می خندم، بیهوا می ترسم. از خودم می پرسم: چه شد؟ چرا؟ چی داشتی؟ چی داشت؟ چی دارم؟ چی داریم؟ 

در راه متلاشی شدنم. مثل همین لیدی در لباس قرمز. بالاخره از هم می پاشم. از این حسهای متفاوتم. از این بی ثباتی . 

از اینکه نمی دانم چه می خواهم و گیج و منگم. 

زمانهایی که تو از درد ، مست می شوی، گیج و منگ و ساکت می شوی و من نمی دانم چه می شود. 

من از ندانستن این لحظات سردرد می گیرم. تمام دیشب سرم درد گرفته بود. خواب برایم یک آرزوی دست نیافتنی شده چون خیال دست از سرم برنمی دارد. 

چقدر زندگی کردن سخت است.


تا به حال این همه از بودنم نترسیده بودم. چه بودنی!


بودنم مثل بمب می ماند هر لحظه می خواهد منفجر شود و همه چیز را نابود کند.



از خودم فرار می کنم. وقتهایی که در آینه خودم را می بینم ، این زن در آینه را نمی شناسم. 

من کجاست؟

منی که تا چند روز پیش با من بود ، چه شد؟


نمی دانم تا کی می توانم تاب بیاورم؟ قلبم تا کی و کجا تاب می آورد.


نجات دهنده کجاست؟



 

۱۴۰۰/۵/۲۹

می بینی، برای آدم چه زیبا و جذاب است لایه های نهفته دیگر انسانها؟

 چه لایه های جسم، و از آن جذاب تر لایه های روح!

                




اوهوم همینقدر جذاب 

همینقدر پیچیده و مبهم، و دست نیافتنی.

مرداد۱۴۰۰

تا انتهای عشق با من برقص

خالی‌ام. تنهام و دلشکسته. باید بلند شوم. باید کمرم را راست کنم. باید فراموش کنم. باید بخندم. باید بلند بلند بخندم. باید برقصم. تا انتهای عشق و یک لحظه‌ام نایستم. 

چند وقت است که خودم را نمی شناسم. شاید هم می دانم چه کار می کنم! اما چیزی درونم بیرون زده که در حال جنگم. مثل جنگهای هر روزه که در این دنیا وجود دارد. هر روز دارم گریه می کنم مثل همه زنان بی پناهی که تنها مانده اند. با هیچ کس نمی توانم حرف بزنم. نمی توانم چیزی بگویم، مثل همه کسانی که راه گلویشان بسته است. 

این برزخ باید بگذرد، باید تمام شود. من طاقت ماندن در این حال را ندارم. هر بار می گویم تمام و تمام نمی شود. می گویم بس است و بس نمی کنم. می گویم رها کن. اما رهایی نمی یابم. 

تا به حال ، اینقدر ضعیف نبوده ام . 



 

۱۴۰۰/۵/۲۶

حالم خوب نیست، این چند روز آنقدر بالا و پایین شدم. بالا و پایین شدن های عجیب با اخباری که هر لحظه در حال انتشار است. کرونا، مرگ آدمها، مردن و باز مردن آدمها، حمله و غارت و تجاوز ، افغانستان. 

وحشت می رود توی تنم. وحشت از اینکه آخرش چه می شود؟ اگر اینها آخرش نیست پس آخرش چیه؟

آخر خودم چیه؟ کجاست؟ 

چقدر این زندگی پوچ و بدرد نخور می شود اگر خودم را غرق این افکار کنم 

و تا شب هم دوام نمی آورم.


خودم را می برم در دنیای بچه ها و فقط با آنهاست که دوام می آورم.


۱۴۰۰/۵/۲۴

آن هفته یک وقتی دخترک آمد گفت مامان قیچی بزرگت را بده. دادم بهش. داشتم کارهای خانه را می کردم. بعد می خواستم از کمد لباسم چیزی بردارم دیدم دخترک یک پارچه انداخته و موهای بلوند عروسکش را قیچی کرده. مانده بودم چه بگویم؟ خودش گفت می بینی چه خوب شد موهاش رو کوتاه کردم. 

ترسیدم ازش. یک وقتی می رود جلوی آینه و با قیچی موهایش را کوتاه می کند. یک وقتی آنقدر بزرگ می شود که می رود و به من نمی گوید. مثل خودم. بعد دیدم نباید بترسم. او دارد بزرگ می شود و راهش را پیدا می کند. چه من بترسم چه نترسم. 



 


۱۴۰۰/۵/۲۲

کی بشود بنشینیم کنار هم و بگویی روزگارت چقدر خوش است، حتی اگر دلت برایم تنگ نشده باشد. حتی اگر آنقدر سرگرم کار شده باشی که یادت برود، کسی دوستت دارد. منتظرم . منتظر آن روز هستم که با هم حرف بزنیم. من بتوانم حرف بزنم. حرفهایم از دهانم خارج شود به جای اینکه بنویسم. باید یاد بگیرم که با تو حرف بزنم. حرف زدن با تو سخت ترین کار دنیاست. باید یاد بگیرم و این راه درازی است.


۱۴۰۰/۵/۲۲

دیروز خانه ه 

جایی که بیشتر از همه جا بهم خوش می گذرد، و راحتم. طوری که دیروز بعد از هندوانه و چای رفتم دستشویی که بیشتر از این بهم فشار نیاید. 

نشسته بودیم توی اتاق ه . گرسنه اش شده بود و مامانش برایش ماکارونی آورد و او شروع کرد به خوردن. و من کیف می کردم و باهاش حرف می زدم. وقت کلاسمان تمام شده بود ولی ه نمی گذاشت بروم . مامانش آمد پادرمیانی که بیا برویم وسایل کلاس را جمع کنیم اما او گفت نه. مامانش اصرار  می کرد من تایمم تمام شده و باید بروم.

بعد ه باز تکرار کرد نه. برو . برو. برو سر کار.

من و مامانش مردیم از خنده. نیم وجبی دو ساله به مامانش می گفت برود سرکارش که پیش من باشد. 


من از رشد این کودک ، لذت می برم. کوچکترین شاگردم. یادگار روزهای تلخ کرونا و تجربه زندگی واقعی است.


 


۱۴۰۰/۵/۲۲