بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رفته بودم روی پشت بام، قرار است امشب از آسمان ستاره ببارد. شهاب ببارد.

امشب قرار بود ماه نباشد، اما قرار نبود ابرها باشند. 

نیم ساعتی گردنم را تکیه دادم به دیوار ساختمان نیمه کاره همسایه و زل زدم به ابرها و چند ستاره کوچکی از میلیاردها سال نوری بهم چشمک می زدند  و با هر بارَش قلبم فشرده می شد.

از زیر ابرها دلم می خواست شهابهایی که می باریدند ببینم. نمی دیدم اما باهاشان حرف می زدم. اگر من را دوست دارید، اگر من هنوز دوست داشتنی هستم، اگر خوب هستم، اگر هنوز کسی دوستم دارد، اگر 

اگر 

اگر

هزار تا اگر گفتم اما دریغ

دریغ از یک شهاب!

ابرها را مثل موج اقیانوس هی جلوتر می آمدند و من فقط ابر می دیدم. یک جاهایی سیاهی آسمان بود اما هیچ ستاره و شهابی نبود از آن دریچه ببینم.

آمده بودم مثل سالهای پیش دراز بکشم زیر آسمان ، هزار شهاب ببینم و یکی یکی آرزوهایم را بگویم.

اما انگار من دیگر آن خوب هر ساله نبودم.

اشک توی چشمهایم جمع شد.

دلم مچاله شد.

من در این آسمان به این بزرگی یک ستاره و شهاب برای خودم نداشتم. 

رویاهام، رویایی نمانده در چهل سالگی. 

جز ، 

ما بی چرا زنده گانیم.



۱۴۰۰/۵/۲۱

آن همه شور و اشتیاق برای زندگی چه شد؟ 

رخوت مرداد من را گرفته است. من هنوز در رویاهایم دست و پا می زنم. 

نمی توانم از رویا و تخیل دست بردارم. نمی توانم. نمی توانم با واقعیت زندگی کنم. نمی توانم.


۱۴۰۰/۵/۲۰

حوصله نوشتن ندارم. نمی دانم چرا اما چیزی در درونم می بردم به نوعی بی تفاوتی و بی حوصلگی. تمام روزهایم را بچه ها پر کرده اند. بچه های کوچک و بزرگ. بچه های مهربان و خشمگین. بچه های ناتوان و عصبانی گاه هم تنها. من فقط با بچه ها می توانم حرف بزنم و دیگر فراموش کرده ام چطور با آدمهای بزرگ ارتباط برقرار  کنم.

فقط می خوانم و گوش می دهم.

گاهی از تنهایی رنج می برم و گاهی هیجان زده می شوم از جمله ای محبت آمیز.


بعضی از عصرها هم می خوابم. 


۱۴۰۰/۵/۲۰

همسایه طبقه دوم، که وقتی در حیاط می نشینیم پنجره هایش کمی پیداست و درختها جلویشان را گرفته اند، انگار کرونا گرفته.

اواسط هفته پیش فهمیدم ؛ وقتی با دخترک روی تخت نشسته بودیم . من دراز کشیده بودم و داشتم به ابرهای سفید آسمان نگاه می کردم. کتاب دستم بود. گاهی می خواندم، گاهی زل می زدم به حرکت ابرها. صدای سرفه اش آمد. 

من و دخترک در سکوت حیاط چند بار شنیدیم که مردی سرفه می کند.

صدا خیلی نزدیک بود.ترسیدم. گفتم شاید در حیاط خلوت ساختمان پشت خانه است. آنجا که قبلا خندوانه ضبط می شد و مدیریت بحران است مثلا. بلند شدیم  آمدیم بالا. گفتم شاید ویروسها در هوا پخش شوند بیایند و کار دستمان بدهند.

حالا هم تک سرفه هایش را می شنوم.،بعد از چند روز شنیدن سرفه ها ، وقت و بی وقت نشان داد که همسایه روبه رویی است.

امیدوارم زودتر خوب شود.


۱۴۰۰/۵/۱۸

امروز نانا ، که اسم کوچکم را با جون صدا می کند، بهم تصویری زنگ زده، پستونک توی دهان و شیشه شیر بدست توی گوشی بهم می خندد و حرف نمی زند. فقط یکهو اسمم را صدا می زند که دلم هری می ریزد. دلش برایم تنگ شده، تا به حال اینقدر به شاگردم نزدیک نبوده ام که احساس دلتنگی کنیم برای هم! اینقدر نرفته بودم لای دست و پای زندگی هایشان. باباهاشان را ندیده بودم. اما حالا آنها جوری نزدیک و صمیمی دیده اند که از معلمی گذشته است. مثل دوستان جون جونی شده ایم. وقتی شروع می کنم برایش شعر آقا خرگوشه، را می خوانم. از جایش بلند می شود، می می را در می آورد، با من شروع می کند به خواندن. این بچه از دی ماه که هنوز دوساله نشده بود با من این شعر را یاد گرفته. الکم و دولکم را یاد گرفته، مامی فینگر را یاد گرفته، جوری لگو می سازد که انگار بچه سه ساله است. کتاب «آرچی نه یاد گرفته »را می خواند. حیوانات را با صداهایشان می شناسد. تا پنج سالگی یک میلیون یا بیشتر سیناپس در مغز کودک شکل می گیرد. و دیدن این مراحل یادگیری و شروع قدمهای کوچک، برای نانای کوچکم ، به شوقم می آورد. یعنی ممکن است این کوچک نازنین فراموشم کند؟ 



 


۱۴۰۰/۵/۱۶

افتادم به جان ملافه ها، ملافه ها و محافظ تشک را جمع کردم و یکی یکی در ماشین انداختم. بعد به در و دیوار خانه آویزان کردم. تا زودتر خشک شود. تا حداقل موقع خواب چند شب بوی لوندر بیاید نه چیز دیگری. بوی خیسی ملافه ها و لوندر پیچید توی خانه و بعد سه تایی ملافه ها را روی تخت کشیدیم.

قبل از آن 

داشتیم سه تایی وسط پذیرایی جلوی تلویزیون با آهنگ های قدیمی یک شبکه معاند که فلش های آهنگهای قدیمی می فروشد می رقصیدیم و مسخره بازی در می آوردیم که یکهو زنگ خانه مان را زدند. گفتیم حتما همسایه ها هستند از بلندی صدای تلویزیون تعجب کرده اند ما که هیچ وقت خانه نیستیم. 

بعد حضرت والا از آیفون دید و گفت باباته. دویدم توی اتاق خواب یک تا پیرهنی که نه آستین داشت نه سوتینی تنم بود نه هیچی را عوض کنم و بعد ملافه ها را از وسط پذیرایی جمع کنم و همه مان طوری هول شدیم انگار مدیر مدرسه آمده باشد توی کلاس . بعد کانال را عوض کردم گذاشتم روی شبکه خبر کوفتی که هی اعلام می کند در این دنیای کرونایی چند نفر امروز مرده اند. تند تند میوه ها را شستم و چای دم کردم و نشستیم به خوردن و حرف زدن. خانه من آنقدر دور است که صد سال یکبار کسی گذارش به اینجا می افتد. هر کس هم می آید نیامده می خواهد برود.

بعد از رفتن پدر و مادرم ، هر کدام ولو روی مبلی توی گوشی هایمان بودیم و من هدفونم را طبق معمول گذاشتم تا صدایی نشنوم. 

قبل از رفتنشان حضرت والا پرید شام گرفت آمد، آنها هم خورده نخورده پاشدند رفتند. 

من هم دلم چیزی نمی خواست. 


طبق معمول هم بابا برگشتنا گم شده بود و مامان را کلافه کرده بود از اینکه چرا راه خانه من را یاد نمی گیرد. 


 


۱۴۰۰/۵/۱۶

شین در تمام مدت دی ماه پارسال تا الان سعید را پنهان کرده بوده. 

امروز وقتی با بچه ها می خندیدیم و مثلا زنگ تفریحمان بود، میوه ها را خورد کرده بودم و نانا دهانش پر از هلو بود و لالا هم روی مبل پشتک می زد و نمی آمد میوه بخورد. بعد پرسید مامانم کجا رفت؟ گفتم رفته بابایی را ببینه، زود برمیگرده. نانا خندید و گفت بابایی مریضه. گفتم داره خوب میشه. 

بعد چند تا تکه هلو را هل دادم زیر دندانهای کوچکش. من از دی ماه مثل یک رودخانه باریک که در دل یک کوه سنگی سخت برای خودش راه باز می کند در دل بچه ها نفوذ کردم. اگر بخواهم روز اول را بنویسم، چیزی است عجیب و وباورنکردنی که این بچه ها اصلا به حرفم گوش نمی دادند و واقعا دوستم نداشتند. اما حالا هر روز که می روم لالا می گوید ناهار با ما می خوری؟  یا نانا می گوید ناهار بمون. یا چرا دخترک را نیاورده ای؟! 


من در کرونا روزهای عجیبی را در خانه های مردم گذراندم. باورم نمی شود! قرار شد موقع قرنطینه هیچ کس، با هیچ کس دیگر در ارتباط نباشد اما من آشنایان تازه ای پیدا کردم که با هم درباره مسائل روز و بچه ها حرف می زنیم. 


نانا یکهو وسط له شدن هلوها همینطور که آبشان از چانه کوچکش سرازیر میشد و من با دستمال چانه اش را پاک  می کردم مدل  پرستارها که عرق دکترها را موقع عمل می گیرند .غش کرده  از خنده  و می گوید : سعید هم هست. بعد من پرسیدم سعید داداش مامانی است؟ لالا گفت نه . گفتم پس دایی شماهاست؟ 

لالا گفت اون نمی تونه کارهاشو خودش انجام بده. و نانا گفت یکبار موهای من را می کشید و ول نمی کرد. 

بعد یاد روزی افتادم که مَنو(خانمی که هر روز اینجاست تا کارهای خانه را انجام بدهد) برایم تعریف کرده که شین ، روزهایی پیش او می ماند. کارهایش را انجام می دهد. از خانم صاد شنیده بودم که شین خیلی تنهاست و خواهر و برادر ندارد. اما سعید را آن روز مَنو کمی برایم تعریف کرد که روی ویلچر می نشیند و سنش بالا رفته و حالا نگهداریش سخت شده است. 

همه روزهایی که من می آمدم اینجا، شین پدرش را به دکتر می برده برای تشخیص سرطان، آن روز که جلوی اتاق لالا ایستاده بود و اشکهایش را پاک می کرد و من بهش امید می دادم، یک غم دایمی در دلش بوده. برادری که بقول بچه ها نمی تواند کارهایش را خودش انجام بدهد. 


 

۱۴۰۰/۵/۱۵

دو تا خواب دیدم.

یکی خواب جنگ

قبل از اینکه باران بیدارم کند که خیلی خیلی وحشتناک بود. خیلی وقت بود خواب جنگ به سراغم نیامده بود اما این بار در خواب خیلی ترسیدم.

در یک خانه بودیم همه. زیاد بودیم. و تمام وسایل را به صورت عمودی به دیوار تکیه دادیم. انگار این طوری کمتر آسیب می دیدیم. بعد هر کس گوشه ای مچاله نشسته بود. من دخترک را سفت بغل زده بودم و هر بار که سرم را بالا می بردم انگار موشکها و بمبها را می دیدم که از کنارمان می گذشت. انگار خانه پر از پنجره  وشیشه باشد. صداهای بلند هواپیماهای جنگی و اضطراب و دلهره اش بطور وحشتناکی در خوابم بالا بود.

خواب دومم را بعد از روشن شدن هوا دیدم. خواب دیدم رفته ام کتابفروشی از استاد داستان نویسی امضا بگیرم و چقدر با کلاس آنلاینش فرق داشت و داشتم تند تند ماجراهای داستانهایی که ازش خوانده بودم برایش می گفتم و تعریف می کردم. و یک کتاب تازه ازش برداشتم که قطع جیبی چاقی داشت تا برایم امضا کند. همه رفته بودند. فقط من و دوستانم بودیم. چادر گل گلی سرم کرده بودم. بدون مانتو، بدون روسری. انگار که از خانه برم داشته باشند و گفته بودند یک تک پا می ریم و برمیگیردیم. سفت رویم را گرفته بودم. استاد بعدش آمد برود و ماجرای خنده دارتر اینجا بود که چند تا حرکت نمایشی خنده دار برای خداحافظی اجرا کرد. انگار که نمایش باشد.


 


۱۴۰۰/۵/۱۰

باران گرفته.

لکه ها انگار تبدیل شدند به پریود . پد هم ندارم. فردا صبح باید بروم بخرم. حساب کردم دیدم فاصله بین دو پریودم خیلی خیلی کم می شود. دوهفته یا کمی بیشتر. نمی دانم استرس بوده یا کیست ها برگشته اند. هیچ نمی دانم. 


امروز صبح باید زودتر از همیشه به خانه لالا و نانا می رفتم. پدرشان هنوز نرفته بود. من فقط عکسش را دیده بودم. فقط می دانستم هم سن من است و از من دو ماه کوچکتر است. زود وسایلش را جمع کرد که برود. رفته بود. من بلند شدم رفتم مثل همیشه لباسهایم را در بیاورم بگذارم پشت صندلی، که انگار صدای در آمد. درشان رمزی است و هر کس بداند رمز را می زند و باز می شود. دوباره برگشته بود . من هنوز گره روسریم را باز نکرده بودم. داشتم با بچه ها حرف میزدم که آمده بود دم کشو دم در چیزی را بردارد. انگار یک نگاهی سریع به من انداخت و رفت. من به روی خودم نیاوردم. 

و رفت. این بار چند دقیقه صبر کردم. دلم نمی خواست دوباره برگردد و اینبار من را با بلوز و شلوار ببیند.

موقع خداحافظی با بچه هایش خیلی سرد گفت خداحافظ بچه ها.

کلا این دوتا بچه سلام و خداحافظی نمی کنند. البته بچه های خوبی هستند ولی یکسری اخلاق عجیب و غریب هم دارند که بعدا حتما درست می شود.


۱۴۰۰/۵/۹

از در خانه مردم که بیرون آمدم پشت ماشینم  یک دویست و شش سفید پارک کرده بود. صورت دو آدم را دیدم که در هم فرو رفته بودند. چسبیده بودند به هم. صورت هیچ کدام پیدا نبود. اما دختر با روسری مشکی یا مقنعه مشکی روی صورت پسر پهن شده بود. و لبهایشان در هم فرو رفته بود. طولانی و کشدار. من در لحظه که چشمم افتاد، سریع نگاهم را بردم سمت خیابان. دلم نخواست این لحظه عاشقانه یا هوسانه هر چه هست به خاطر من بهم بخورد. 

بعد فکر کردم به خودم در این لحظه.


۱۴۰۰/۵/۹