بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم برایت تنگ شده.

جرات ندارم که برایت بنویسمش یا بگویم. باران که گرفت رفتم زیر باران و دستهایم را بردم بالا. خیس خیس شدم. باد می پیچید لای موهای خیسم. روی صورتم خیس شده بود. 

رعد و برق می شد در دل تابستان. ابرها پر از باران بودند . انگار دلم همین باران را می خواست.چقدر باران خوب است. 


دلم می خواست بچرخم. دستانم را تکان می دادم. از خوشحالی. قطرات باران می چکید از تمام تنم. 


۱۴۰۰/۵/۹

دلم برایت تنگ شده.

جرات ندارم که برایت بنویسمش یا بگویم. باران که گرفت رفتم زیر باران و دستهایم را بردم بالا. خیس خیس شدم. باد می پیچید لای موهای خیسم. روی صورتم خیس شده بود. 

رعد و برق می شد در دل تابستان. ابرها پر از باران بودند . انگار دلم همین باران را می خواست.چقدر باران خوب است. 


دلم می خواست بچرخم. دستانم را تکان می دادم. از خوشحالی. قطرات باران می چکید از تمام تنم. 


۱۴۰۰/۵/۹

بعد از آن لحظه احساسی که رفت و آمد، دراز کشیده بودم و انگار خوابم برده بود، بعد آنقدر سر و صدا کرد و مجبورم کرد بیایم آشپزخانه ، دیدم یک خروار سبزی خوردن خریده، پاک کرده و ریخته در کاسه بزرگ و آب ریخته و توش مایع ظرفشویی ریخته. و هر چه می شستم کف ازش خارج می شد.

سپردم به خودش ، گفتم کف ها را لطفا از روی سبزی ها بشور. 

خلاصه اینکه یک ساعتی داشت سبزی می شست.


این هم از دسته گلهایی که در خانه به آب می دهد. 


۱۴۰۰/۵/۷

همه اش فکر می کنم امروز جمعه است. دراز کشیدم روی تخت. حضرت والا رفت آرایشگاه موهایش را کوتاه و مرتب کند. دخترک دارد کارتون می بیند و بستنی می خورد. من از صبح باز شستم و روفتم. یک کشو از دفترها و جزوه های جلسات و کلاسهایم و برگه هایم مانده بود ، مرتب کردم. ظرف شستم. غذا درست کردم. لباسها را پهن کردم. میوه گذاشتم. بادمجانها را پوست کندم. سالاد شیرازی درست کردم. 

قبل از اینکه برود آرایشگاه آمد، محکم بغلم کرد. خودمم دلم بغل می خواست. در گوشم گفت دوستت دارم. بعد خودش را از بغلم در آورد و نگاهم کرد و لبخند زد. بهم گفت همه چیزهایت را. 

دیگر حرفی از دمای هوا نبود. حرف این نبود که کولر را خاموش می کند. حرف این نبود که کی کلاسهایت تمام می شود. حرف این نبود که چرا خانه نمی مانی؟ چرا خانه نیستی؟ 


لبخند زد و رفت.

 همه شلوغ کاریهایم، همه بی محلی هایم، همه داد و فریادهایم ، همه نبودن هایم در خانه، همه غرزدن هایم، همه فرارهایم از خانه، همه نشنیدن هایم را دوست دارد.

امیددارم به روزهای بهتر.


 



۱۴۰۰/۵/۷

بابا بهم زنگ می زند ، چند بار. بالاخره موفق می شویم تصویر همدیگر را ببینیم. 

بعد می گوید خوابیده ای؟ روی تختم دراز کشیده بودم.  از ساعت ده تا الان دراز کشیده ام مگر خوابم ببرد. بعد یکی یکی غذاهایی که آنجا سرو می شود نشانم می دهد. من خمیازه می کشم. اما او با ذوق آخرین شب سفرش را با من نصف می کند.

غذای مورد علاقه اش را می کشد. بعد می رود سر میز و شروع می کند به خوردن. روبه رویش هم یک نمایشی در حال اجراست. می گوید هر شب دارند اجرا می کنند. من از دور چند نفر را می بینم که حرکاتی شبیه رقص دارند اما رقص نیست. 

بعد با هم خداحافظی می کنیم. قبل از آن دوباره ساعت رسیدنش را با هم چک می کنیم. 


فردا می رود ازمیر تا برگردد. 

آخرین لحظه هایش در هتل آکوا فانتاسی


۱۴۰۰/۵/۷

صندلی ماشین را می خوابانم، حضرت والا فکر می کند کرونا گرفته ام. می خواهد ببرتم تست بدهم. می گویم برسم خانه یک قرص بخورم خوب می شوم. 

چند لحظه بعد دوباره حالم را می پرسد. دلم می خواهد چشمانم را ببندم نمی گذارد. جرات ندارم مریض باشم کمی. حالا که سردردم خوب شده، باز می پرسد مطمئنی خوبی؟ 

می خندم می گویم بله. می خواست من را تا یک ماه قرنطینه کند برای خودش. 


بهانه اش فقط همین است . اگر سالها در خانه باشم صدای کسی در نمی آید و همه چیز در صلح و صفا پیش می رود. 


۱۴۰۰/۵/۶


عصر موقع غروب که داشتم سربالای قبل از میدان را نیم کلاج می کردم موتورسواری از کنارم رد شد. داشتم گوشیم را نگاه می کردم که نفرپشتی گفت تنهایی ، بیام پیشت! بلند گفت و وقتی نگاهش کردم داشت پیشت بیام را می گفت. هیچیم نشد. 

نگاهش کردم از من جوانتر بود.

چطوری بودم؟ روسری آبی سرم بود. یادم نیست عینک دودی زده بودم یا نه؟ ماسک نداشتم . وقتی می رسم توی ماشین ماسکم را برمی دارم. داشتم فکر می کردم. صورتم خشک و جدی بوده لابد. وقتی خنده ندارم خیلی هم قشنگ نیستم. از چی خوشش آمده؟ 

از آن دسته مردها بوده که متلک می اندازد؟ 

چقدر وقت بود کسی بهم متلک نگفته بود فکر می کردم جامعه تغییر کرده. 


۱۴۰۰/۵/۶

باز صدای بچه گربه می آید. مامان و یکی دیگر از بچه هایش لبه دیوار لم داده بودند و این یکی مانده توی حیاط و هر چه صدا می کند انگار نه انگار. مامانش تکان نمی خورد. 

برای شاگردانم تعریف کردم. خیلی بامزه و تیزهوشانه گفت شاید مامانش می خواهد تمرین بدون مامان بودن رو بهش یاد بده. و من هم که ذوق مرگ از این جواب گفتم شاید می خواد بهش یاد بده چطوری تنهایی از درخت بالا بره . 

امیدوارم امشب بتوانم با این صدا بخوابم.



۱۴۰۰/۵/۵

زیپ شلوارم را باز کردم و روی تخت ولو شدم. حرف می زدیم با همدیگر .این شلوار قدیم ها بیشتر اندازه ام بود اما امروز خیلی کیپ بدنم بود طوری که شورتم می رفت لای باسنم. چه وضعیتی! سر کلاس با پسرها مگر می توانی دست ببری پشتت و کاری کنی .آنقدر که به همه جزییاتت دارند توجه می کنند.  همه شان از جیش به خودشان می لولند اما تا به خطرسازترین لحظه ممکن نرسند نمی روند دستشویی. بیشتر دست می برند توی شورتشان و خودشان را نگه می دارند. 

قبول دارم دوباره وزنم دارد زیاد می شود. برنج را کمتر کرده ام اما نمی توانم هله هوله نخورم. نمی توانم بستنی و چیپس نخورم. لاته و نسکافه ام به کمترین حد ممکن رسیده . شاید یکبار در هفته. وقتهایی که خانه هستم. 

تحرکم در تابستان به کمترین حالت ممکن می رسد. مگر وقتهایی که با لالا می روم فوتبال. آن موقع سعی می کنم خوب بدوم. 


امید دارم به پاییز و روزهای کوتاه و پیاده روی هایم. امید دارم به کمترخوردنم . امید دارم که وزنم بیشتر از ۵۳ نشود.ده سالی روی این عدد خودم را نگه داشته ام. گاهی تا پنجاه هم می آید.


 


۱۴۰۰/۵/۵

گمیشانه.(شهر مرزی ایران ترکمنستان)

چند بار خواندم. چه اسمی دارد. 

مرد کلاه حصیری سرش کرده. صورتش را ندیدم. اما فهمیدم دستان قوی دارد. طوری تور را پرتاب می کرد انگار آیین مقدسی را با تمام آداب و مناسکش دقیق انجام می داد. بعد ساکت و آرام خیره به گوشه ای می نشست تا تورش سنگین شود. آبی موجی نداشت تا اینکه دوباره تور سنگین را به کمک مرد کنار دستیش بکشد بالا. بعد تمام آب تکان می خورد. دایره دایره می شد. بوی شرجی هوا پخش می شد و قطرات آب می پاشید به صورت مرد. چقدر سنگین شده بود اما دو مرد هر دو تور را بیرون کشیدند. کمی بروم عقبتر . پیرمرد نشسته بود ، در قایق . همان داستان معروف پیرمرد و دریا که آنقدر صبر کرد که بزرگترین ماهی به قلابش گیر کرد. یا بروم عقبتر. در دل یکی از ماهی ها، مروارید بزرگ و درشتی پیدا می کند. 

چطور می شود تور سفید ماهیگیر را دید و یاد این قصه ها نیفتاد؟ یا داستان ماهی سیاه کوچولو یا پری های دریایی خفته در گوشه های آب.

آب آب آب

روزگار عجیبی است. در گمیشانه کسی دارد ماهی می گیرد، اما دورتر و خیلی دورتر در انتهایی ترین نقطه این سرزمین بزرگ جنگ بر سر آب است. و دهان ماهی ها در خشکی باز و بسته می شود به آب. آب، آب. الگصبه یا نهر ابوفلفل یا یکی از این شهرها که ماهی ها بدنبال زنده بودن اند و هیچ توری پهن نمی شود برای ماهیگیری.


۱۴۰۰/۵/۵