بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حمله

همه این روزها را بدون استرس می شود گذراند به شرطی که بیماری به خانواده ات نفوذ نکند. آن استرس عمومی که منجر به خودمراقبتی بشود خوب است اما این استرس آدمی را می اندازد و پنیک می شود. فاصله آرامش داشتن و نداشتن فقط با یک جمله است. دلشوره دارم. هیچ جوری نمی توانم پنهانش کنم.

روزگار مجازی

یک دفتر سررسید بدون جلد مال سال نود دستم افتاده و هر کار که انجام می دهم تیک می زنم. اینکه کلاسهایم را همین چند تا را سر و سامان بدهم و ایده های مربوط به کلاس جدید را که به پیشنهاد دوستان می خواهم شروع کنم ، می نویسم. همه چیز را می نپیسم. چیزهایی درباره جغد که فردا می خواهم در جلسه آخر کلاس سفالم به بچه ها بگویم. یکی شان با قطعیت می گفت می خواهد باز هم بیاید. توی دلم ذوق زده می شوم که یک نفر هم یک نفر است. خودم را رها نمی کنم. نمی گذارم پنیک کنم. نمی گذارم فکر کنم که من هم بالاخره قرار است کرونا بگیرم. سعی می کنم همه چیز را کنترل کنم. مراقب باشم. تمام تلاشم همین است.

به فایلهای موسیقی و هر چه فکرم برسد سر می زنم تا مطالب جالبی برای کلاسم داشته باشم. باید بیشتر بخوانم و بنویسم . مثل قبل بشوم. مثل قبل که اینهمه می خواندم، می نوشتم و لبریز از زندگی و عشق بودم.

لیست کتابهایی که برای بچه ها می خواهم بخوانم را نوشتم. باز هم باید بگردم که ساعت خوبی با هم داشته باشیم.

فکر می کردم که اینجا برسم حالم خوب می شود اما همه چیز برعکس شد، همه چیز درهم و برهم بود، بدتر هم شد. دوری و دوستی مصداق بارز ماست. باید همینطور بود. همیشه.

پری دریایی منم نه ویرجینیا ولف تو

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

دلم برای پری دریایی خانه ضدخاطرات تنگ شد، اسمم را زدم و یک عکس بی ریخت ازدوران دانشجویی دانشگاه آزاد آورد با مشخصاتم، خیلی جالب بود که تاریخ فارغ التحصیلیم را زده بود همان موقع که انصراف داده بودم. بعد یاد تو می افتم دم دانشگاهتان. وای خدا اولین و آخرین بارم بود . تهران جنوب را دیدم. هنوز قلبم به تپش می افتد. دیگر آدامسم را هم توی جوب جلوی مغازه نمی اندازم. بعد تو رفتی تجریش یک عالم شال های رنگی خریدی که نیلو برداشتشان. چرا کنارم نماندی توی عکس؟ گفتی می خواهی رییس جمهور شوی.

دلم برایت خیلی تنگ شده. کاش تاتر داشتی.

ماورا

دخترک می گوید چرا من نیرو ندارم؟

من با تعجب می پرسم یعنی چی نیرو نداری؟ و او ادامه می دهد چرا یخ نمی زنم یا آتش ندارم؟ وای خدای من دخترم می خواهد نجات دهنده باشد.

دیشب در آینه ماشین یکهو یاد خودم  افتادم که از فقر منزجر بودم و دلم می خواست همه دنیا را همه بچه های کار را نجات دهم.

حالا دخترم می خواهد نیرو داشته باشد که دنیا را نجات دهد. بهش می گویم در واقعیت هیچ کس هیچ نیرویی ندارد. همه اش مال کارتونهاست.

باور نمی کند. اگر خدا نیرویش را نشان می داد شاید باور می کرد. جلوی چشم خودش.هان؟


هم گناه قسمت پنج و شش فصل دو مثلا

اولا که در قسمت قبلی همگناه دوبار گفته شد،توی دیالوگها که سرتو گوش تا گوش می برم، فکر کنم پیمان به نیکی گفت ، یک بار هم مامان افسانه به افسانه و هدیه درباره طلاق هدیه. این طرز دیالوگ گویی باید از نسل فیلمنامه نویسی برچیده بشود. اگر می خواهیم نگاه مردسالارانه را تغییر دهیم نباید روزی چندبار بشنویم که سرمان بریده می شود حالا هر کار که کرده باشیم.

این بار هم دو بار کار به رختخواب ختم شد، در فیلم ایرانی بهتر از این نمی شود احساسات را بیان کرد وقتی یک نفر به همدلی احتیاج دارد، فقط کلمه ها کافی نیست، گاهی آغوش بهتر از هزاران کلمه است، اما خب تیغ سانسور فیلمها را بهتر از این هدایت نمی کند. وقتی بعد از نشان دادن رفتن فرهاد به سمت اتاق خواب و بعد از آن هدیه و برداشتن شالش ، تنها فکری که به ذهن می رسد همین است، انا آیا فرهاد فقط هدیه را برای رختخواب می خواست؟ چرا طلاقش نداد؟ عاشقش شد، چرا هیچ حرفی نزدند، فقط رابطه شان این را کم داشت؟ کمی عجیب بود.

چند روزی است قسمت آخر فصل چهارم دیس ایز آس را دیده ام و حالا باید منتظر بمانم که می ادامه سریال می آید. به نظرم روند رشد آدمها در این فیلم و تکاملشان، تغییرشان و انتخابهایشان خیلی جالب است، آنقدر قشنگ چیده شده که حد ندارد. اتفاقها در گذشته با حال و آینده در ارتباطند. سریالی دوست داشتنی که نقشهایی که باهاشان زندگی می کنی. رفتم اینستاگرام همه هنرپیشه ها را دیدم همانطور واقعی اند که در فیلم. خیلی هیجان انگیز بود. 

جای خالی

گاهی دندانم تیر می کشد. فکر می کنم مسکن زیادی این روزها خورده ام. تا دردش بخوابد حتی نمی توانم لحظه ای تحمل کنم. وقتی یک شب بیخوابی کشیده باشی دیگر کار نداری چند تا مسکن و ژلوفن خورده ای. 

سمت چپم هنوز عادی نشده، مزه دهانم تلخ است هنوز. مثل اتفاقات این چند روز که خیلی تلخ است. انفجار بیمارستان، زیاد شدن مرگ و میر کرونا، مریض شدن نزدیکان و اینکه حالا حالاها این مریضی با ماست واقعا تلخ و دردناک است.

اما یکی از دوستان قدیمی که درباره چهل سالگیش و جاهایی که ساکن بوده نوشته ، من یاد نامه هایم افتادم که در خیابان کماسایی گم شد. یاد یکشنبه های خانه پر از یاس افتادم در بهستان هشتم. نمی دانم هنوز این خانه ها هستند یا نه. اما حاج آقا فوت کرد و من دیگر در آن جمع های عجیب و غریب  دیده نشدم که دل آدم گشاد می شد و حالش جا می آمد . چه روزهایی از سر گذرانده ام. انگار هزار سال پیش بود اما خب همین جا آرشیو دارمشان. گاهی چه نزدیکیم و چه قدر دور. 

انگار وقتی به گذشته فکر می کنم جای خالی دندانی که همیجا ازش نوشته ام و حالا یک پیچ گنده جایش را گرفته درد می کند. آخ ...

ندای آغاز


این بیت شعر سهراب منظورش به فروغ است

چقدر پر احساس و زیبا.


مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.



این بند در شعر (ندای آغاز)چه کسی بود صدا زد سهراب


آمده.

می بینی چقدر قشنگ است.

فروغ آنقدر قشنگ به آسمان زل زده و انعکاس پاکی و آبی آسمان در چشمانش را دیده انگار که آسمان در چشمش تخم گذاشته.



امروز این شعر را خواندیم.

شعر سهراب سپهری.

به خانه باز می گشتم و همچنان که چتربازها چترهایشان را بر فراز آسمان مثل بادبادکی به آبیش پریده بودند من 

انعکاس آسمان را در کاسه آب کنار رختخواب سهراب که روی پشت بام انداخته بود، می دیدم.



این شب که همه را خواب گرفته، تنها بیدارش شاعر است. 

شبی طولانی که باید در اکنونش ، در حوضچه اکنونش ، زندگی کرد و با کودکی به جلو رفت

در ابتدای تابستان با جهان برقص

موقع خوابیدن شد و دندانم درد گرفت، نمی دانم چرا تا شب تصمیم می گیرم که بخوابم دنگ دنگ ریزی شروع می شود. لیست کارهای فردا را با خودم مرور می کنم.

دیشب که باهام حرف زد انگار موتورم را روشن کرد، امیدوارم این تابستان ، پر فایده ترین تابستان عمرم باشد.

دوست دارم دوباره جهان با من برقص را ببینم، فیلمی است که هم گریه ات می اندازد و همینطور که داری مف دکاغت را بالا می کشی یکهو ریسه می روی،

و این تکرارهای مخصوص سروش صحت که در شمعدانی، لیسانسه ها بامزگی بی نمکی را نشان می داد اما در جهان با من برقص خوب در می آید.

دخترآبی را به یاد آوردم،

صبح شده، مثل یک اتفاق و معجزه وصف ناپذیر.صدای پرنده ها غوغا می کرد. باز هم دارم به اپیزودهای حوالی گوش می دهم و دنگ دنگ جزیره تمام شده چون قرص خورده ام. به زنده ماندنم فکر می کنم. یک  روز دیگر هم بیدار شدم. زنده ماندم. و زندگی کردن چه مسئولیت بزرگ و سختی است. 

اپیزود قسمت دوم حوالی ،رسیده به جایی که دختر به استادیوم رفت برای اولین بار. بعد از بازی که زنان به استادیوم رفتند خیلی پشیمان بودم که چرا نرفتم برای تماشای فوتبال. بعد همان موقع تصمیم گرفتم که حتما اگر بازی شد  به دیدن مسابقه بروم.

حالا که کروناست هیچ تماشاگری نمی تواند به استادیوم برود چه برسد به زنان. تا کی بشود نوبت مان شود آن موقع حتما با دخترک خواهم رفت.