بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سرد مثل زمستان

تو ازم دور شدی و من بی تاب شدم

روز تحمل کردم شبها بی خواب شدم

من کمی   وقت می خوام تا ازت سرد بشم

شبیه دنیایی که له ام کرد بشم


اشکم می ریزد همینطور بی اختیار. دراز کشیده ام روی تختم. مامان پسرک پیام گذاشته اما دلم نمی خواهد گوش بدهم. بعد از این همه ماه واقعا حوصله شان را ندارم. پسری است که ادب شدنی نیست اما دوستش دارم. 

می بینی من آدمهایی که آزارم می دهند را دوست دارم. 

باید بروم دوش بگیرم  و منتظر یک جلسه آنلاین شوم. درباره کلاس تازه ام. حوصله ندارم. دلم می خواهد تا آخر دنیا همینطور روی تختم باشم و به سایه ها می دانند گوش بدهم و گریه کنم و کسی صدایم نکند. و کسی را نخواهم دیگر. زندگی را نمی خواهم. 


دیشب خواب دیدم زمستان شده و رفته ام برف بازی یا اسکی یا نمی دانم چی اما آنقدر توی برف بوده ام که صورتم گرد تا گرد در آفتاب  روز برفی سوخته . خوشحال بودم چون زمستان بود و تو خوب شده بودی.

فقط  از اینجا که توی ترافیک گیر کرده ام تا خانه  یک چیز آرامم می کند.  یک اپیزود . یک قسمت ، فرقی نمی کند. یکیش که من را آرام کند. 

بر بلندترین نقطه تهران اشک می ریختم

از کلاس آمدم بیرون. پسرک عصبانیم کرد. این چندمین بار است که دست و پایش را حواله کمر و شکم و پهلویم می کند. اما هر بار با شوخی و خنده تمامش می کردم. اما امروز خیلی دردم گرفت و عصبانی شدم و از ولنجک تا خانه را گریه کردم. گریه کردم از این روزهایم. از این تنهاییم، از دردی که نمی شود درمانش کرد و باید در پستوی خانه نهانش کرد. تمام راه ضجه زدم. وسط راه ایستادم باز گریه کردم. باز بغض کردم. از همه این دنیا شاکیم. شکایت دارم. من افتاده ام وسط این طوفان و دارم دست و پا می زنم. دیگر خسته ام.

فقط دلم می خواست کسی بود بغلش می کردم. هیچ نمی گفتم. الان جلوی در خانه ام. نمی دانم با این قیافه بروم خانه مامان و دخترک شک می کنند. بعدش هم می روم خانه خودم. کاش می توانستم تا مدتها یک گوشه تنها بمانم و کسی بهم کاری نداشته باشد.

معلم تمام وقت

ستاره های روشن یکی یکی از قاب پنجره رفتند. دلم نمی خواهد مدرسه ها شروع شوند. من همین بی برنامه گی و معلم پاره وقت بودن را دوست دارم نه تمام وقت. دیروز که به خانه ه رفتم می دانستم مامان ه از دستم خوشحال نیست. مثل قبل نیست. چون تمام برنامه هایش برای جلسات کاریش بهم ریخته ، به خاطر اینکه کلاسهای من جابه جا شده . می خواستم باهاش حرف بزنم  چون مثل دو تا دوست شده ایم تقریبا. می خواستم از شرایطم بگویم از وضعیتم. وقتی کارهایش تمام شد و آمد به آشپزخانه و ه سوار دوچرخه اش بود و بیخیال شعر می خواندیم و توی دلم هی می گفتم بگم بگم، بالاخره برایش گفتم. این روزها برایم شفاف نیست. کلاسهای مدرسه ها مشخص نشده و هنوز گیج و گمم. دلم می خواهد هر ساعتی که می توانم بیایم اینجا. همه ازم توقع شنیدن جواب مثبت دارند. من وقت کم می آورم. روزهای شنبه و پنج شنبه می خواهم تعطیل باشم و کلاس نداشته باشم. اما نمی شود. از همه طرف ازم کلاس می خواهند . و من یک نفر آدم چطور می توانم همه را راضی نگه دارم؟ گفتم مشاور بهم گفته کارت را کمتر کن و هر شب به خانه برگرد. اینطوری اصلا نمی توانم . اگر هر روز تا هفت شب کلاس داشته باشم که نمی شود. کلاسهایم را قاطی می کنم با اینکه هر بار نوشته ام کی و کجاست. این یعنی اینکه من دیگر آن معلم جوان سابق نیستم. با اینکه الان اوج کارم است و بهترین روزهای معلمیم است، اما خب من هم آدمم و توانایی هایم محدود است. با اینکه بیشتر از ده سال می شود معلم  جاهای متفاوتی بوده ام . من از وقتی دانشجو شدم معلم بوده ام، و همه چیز درس داده ام، زبان، ریاضی، سفال، و حالا مهمترین بخش کاریم بچه ها زیر هفت سال است. انگار داشتم باهاش درد و دل می کردم و او هم گوش می داد و تایید می کرد که باید حواسم به خودم و آرامشم باشد. به زندگیم. و خب ممکن است عده ای هم ناراحت شوند. منتظرم که روزهای پیش رو برایم روشنتر شوند. کلاسهای آنلاین فقط غذاب و دردسر است و مجبورم حداقل چندتایی قبول کنم. و گرنه این روزها هم بالاخره می گذرد. البته با دلتنگی زیاد. و نوشتن. من فقط می خوانم و می نویسم. 

شب سکوت و بغض

گوش راستم یکهو تیر می کشد. دلیلش می تواند گوش دادن باشد. گوش دادن مداوم به صداها باشد. من بدون گوش دادن نمی توانم بخوابم. صبح که بیدار می شوم هزاران  قصه و صدا و غصه در من زنده می شود و مغزم انگار نخوابیده باشد. 

الان دارم می نویسم و به قسمت دوم لسلی گوش می دهم از چنل بی. ماجرای غم انگیز دختر یازده ساله ای که رفت نان بخرد و دیگر برنگشت.

امشب ماه کامل بود و از قاب پنجره ام رد شد. دلم لرزید . یک ماه پیش که روی پشت بام می خوابیدیم ، وقتی ماه کامل بود تا ساعتها به ماه خیره می شدم و نمی خوابیدم و چه شبهای عجیبی بود . دلم نمی آمد امشب بهش خیره شوم. رفتم توی بالکن و گلهای لاله عباسی سفید و صورتی را بو کردم. به پرنده ای که لانه ساخته زل زدم. 

وقتی فکر می کنم چقدر وحشتناک است بدون خداحافظی رفتن و هیچ وقت برنگشتن و حالا کو تا برگردی یا شاید هم برنگردی. چه ماجراهایی! چه غصه هایی، چه دردهایی! هر کسی غصه هایی دارد که بقیه ازش بیخبرند. 

از کی آمده ام بالا و هی کتاب می خوانم و تازه چراغ را خاموش کرده ام که فردا روز دیگری است.

مثل پروانه دارم می سوزم.

قلبم درد گرفت. تو نوشتی و من نخواندم و پاک کردم. قلبم مچاله شد. قلبم ریخت. هزار بار هر بار که این جمله را تکرار کردم قلبم ریخت. کهنه نمی شد. تازه بود. داغ داغ . و هر بار لبهایم را می سوزاند. قلبم را جزغاله می کرد. چه توانی داشتم که زنده ماندم. 

حالا نوبت من است که هیچ نگویم و ساکت باشم و بغض کنم و در قلبم گریه کنم. گریه گریه. درد ، درد ، درد. 

تو موضوع بده تا بنویسم . فقط همین آرامم می کند. برایت بنویسم از جان و ته قلبم و تو بروی بخوانی برای همه تا گوش بدهند و بسوزند. این طور فقط آرام می شوم. 

نشستم و کتاب احمدرضا احمدی را خواندم و صدایم را ضبط کردم اما می دانم هیچگاه نخواهی شنید. چرا اینقدر این مرد شاعر است و من چقدر دلم شعر می خواهد تا جگرم خنک شود از این سوختن. 

دلم تنگ شده ، همین .

داغ دلم

پرسه در مه فیلمی که خیلی دوستش دارم و هزاران بار دیدمش. و حالا این  رادیو دیالوگ  از دیالوگ های این فیلم تکرار می شود. هر قسمتش از این فیلم تکه برداری کرده است. 

فیلم بعدی که اسمش را فراموش کرده ام با بازی حامد بهداد و رویا نونهالی که هیچ وقت کامل از اول تا آخر ندیده ام اما ماجرایش را می دانم. ماجرایش نفسم را تنگ می کند. دردناک و غم انگیز است.

همه خوابیده اند و من صدای ماشین ظرف شویی را می شنوم که مثل یک نیمچه طوفان کوچک است وقتی پره هایش می چرخد و آب می ریزد روی ظرفهای کثیف. مثل دل من می شود که انگار توی دلش رخت می شورند. 

بعد آهنگ قمیشی طلوع من طلوع من گریه ام می اندازد. زود قطعش می کنم که اشکم بیشتر نشده. 

چرا نمی خوابم؟


ما هر دو با تفاوت ژنتیک مان، حامل کروموزوم های رنج بودیم. یاخته های مانده از دردی که نه سرش پیدا بود نه تهش، اما تکثیر شده بود در جان مان. و هیچ آزمایشگاهی نمی شناختش جز خودمان. من در ایران و او در پاکستان. 


ص ۹۶

کور سرخی

فریاد بی صدا

می دانی اینجا چند ساله شده؟؟؟

از هشتاد و دو تا حالا . وقتی بیست و دو ساله بودم تا الان. وقتی عاشق بودم تا حالا که هنوز عاشقم. یک عاشق دیوانه که زندگی را می خواهد به عشق . من از راهنمایی می نوشتم. 

من هر لحظه و هر زمان که توانستم نوشتم. نمی دانم. چقدر دفتر و سررسید سوزاندم از نوشتن های روزمره ام. اما اینجا تنها جایی است که باقی مانده. هر ساعت که غمگین بودم ، شاد بودم ، متنفر بودم یا هر چه که بودم همه را در دل خود نگه داشته. و من مثل یک توپ دایره ای چرخیدم و گرد و گرد تر شدم و سعی داشتم که خوب بچرخم. با چرخ روزگار و خودم. تمام تلاشم این بود که با خودم مهربان باشم. وقتی خودم را دوست داشتم توانستم مهربانیم را به بقیه بدهم. پس بهترین کار مراقبت از خودم  است. و باز هم می نویسم.