-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 15:45
دست راستم را که بالا می آورم درد می گیرد. حوصله هیچ کاری ندارم. فقط برای ناهار آبگوشت پختم و بعد دیدم دارم همه کارهایم را با دست راست انجام می دهم. و هی دستم درد می گیرد. الان هم ولو شدم. و به دست راستم به دردهایی که یکهو می آیند و می روند محل نمی گذارم که بگویم اینها عوارض واکسن کروناست.
-
بی حساب
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 12:55
اینجایی که منصوره در لحظه آخر زخم کاری می گوید: عزیزدلم حالا بی حساب شدیم. چقدر عزیزدلم را با احساس و همان عشقی می گوید که در دلش بود. بیست سال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 11:43
همه آدمها می میرند. همه می میرند. برای همین آخر کتاب تعجب نکردم که یکی یکی شخصیتها مردند یا کشته شدند. دلم برای یونس بیشتر برای یونس گرفت. که عاشق مرلین بود. مرلینی که شبیه رویا بود. رویایی که بچه می خواست. پریسایی که کشته شد. چه پایانی چه پایانی.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 10:57
یادداشتی که برای گلاره عباسی زیر پست کتاب تازه اش گذاشتم ، پاک شده و اکانت را هم بلاک کرده ، خنده ام گرفته . اگر کارت درسته چرا پاک می کنی چرا بلاک کردی؟ اگر عنوان کتاب را خودت انتخاب کردی اینطوری جواب می دهی؟ این هم روزگار هنرمند این مملکت!!!
-
واکسن دوز اول
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 09:16
با اینکه نوبت داشتم و ساعت هم تعیین شده بود برای زدن واکسن اما به شیوه ای کاملا قدیمی باید اسم می نوشتیم و شماره ما صد و بیست و هفت بود. و بعد از آن وارد سالن ورزشی شدیم. صندلی ها با فاصله گذاشته شده بود. خانمی که تب سنج داشت و دوباره یک شماره جدید می داد به من گفت شما دختر اون آقایی؟ و من ترکیدم از خنده و خود خانم هم...
-
واکسن
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 07:10
تا یکساعت دیگر نوبت واکسن زدنم است. شاید کمی می ترسم. من که در این مدت سعی کردم از خودم مراقبت کنم. حالا نمی دانم این واکسن باز هم به محافظتم کمک می کند یا نه؟ اما می زنم. که این لعنتی زودتر تمام شود.
-
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1400 21:37
شب شده ، و هر چه نور کمتر می شود من تاریکتر می شوم. امشب چکار کنم ؟ که یادم برود. من حمام شستم، لباس شستم، ظرف شستم، غذا درست کردم، یک جلسه درباره اسطوره ها شرکت کردم ، به آخرین دیالوگ باکس گوش دادم. پیش دخترک نشستم و بازی کردیم. نقاشی کشیدیم. الان هم دارد لگو بازی می کند و من به صدای هواپیمایی که از بالای سرمان گذشت...
-
ثانیه های سخت
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1400 12:55
دارم کافکا در کرانه را برای بار دوم گوش می دهم. یکبار از روی کتاب سالها پیش آن را خوانده ام و این بار صوتی با صدای آن خانم که نمی دانم کیست و صدای خوبی هم ندارد و بعضی لغات را اشتباه می خواند . اما بهش گوش می دهم و خط داستان را دنبال می کنم و حتی بعضی جملات را یادداشت می کنم. کارهای خانه را انجام می دهم می خواهم برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1400 09:25
انسان ها یک جایی یاد می گیرند که سوگواری را تمام کنند و به آنچه که اسمش زندگی است ادامه دهند . یاد می گیرند که گاهی یاد و خاطر بعضی نفرات از حضور واقعی شان قشنگتر است. چرا باور نمی کنید؟ مرلین مونرو غمگین نیست ص ۳۰۰
-
غروب نهایی
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 22:44
امروز وقتی به خانه برمی گشتم قشنگترین غروب تابستان را دیدم. تابستان امسال همچنان که عجیب بود و دارد تمام می شود و من غروبهایش را دانه دانه سعی دارم به یاد بیاورم. خورشید امروز مثل دایره خونین قرمز شده بود و من هر چه بهش نزدیکتر می شدم او خونینتر و قرمزتر و زیباتر و من قلبم بیشتر به شماره می افتاد و باز خودم را به دیدم...
-
سابق
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 21:47
وقتی داشتم قسمت دوم فیلمت را می دیدم ، لبهایم را بوسید . دلم ریخت. کنده شدم. دیگر آن آدم سابق نیستم. مطمئنم. بهم گفت قوی بودنت را نشان بده.باز هم موهایم را عقب زد و این بار گردنم را بوسید. مطمئنم دیگر آن قبلی نیستم. آن شور سابق نیستم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 20:19
خوبم. دراز کشیدم روی تختم بعد از مدتها. به خانه برگشتم با حس خوب. باورم نمی شود اما می دانم راه سختی پیش رویم است ولی شروع خوبی دارم. دوباره و هزار باره. به قسمت جدید چنل بی گوش دادم و قلبم پاره پاره شد از اتفاق عجیب لسلی و بعد هم دارم کافکا در کرانه را گوش می دهم که برای این هفته کتاب را برسم برای گروه کتابخوانیم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 18:43
آخیش سبک شدم. باورم نمی شود یک ساعت صحبت با مشاور بتواند اینقدر حالم را حداقل بهتر از قبل بکند . حالا بقیه اش با خودم است.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 16:05
نوشتی دایناسور از در و دیوار خانه شاگردم دایناسور می بارد. تی شرتش پر از دایناسورهای کوچک و بزرگ است. و بعد رفته کتاب دایناسورها را برایم آورده. دلم برای تی شرت سبز خودم که عید خریدم که پر بود از دایناسور تنگ شد. برسم خانه اول آن را می پوشم.
-
خفگی
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 15:07
از صبح یک چیزی توی گلویم گیر کرده، نمی دانم چیه اما هر چه هست دارد خفه ام می کند. ساعت چهار و نیم ... نمی دانم می توانم حرف بزنم. خیلی وقت است با کسی حرف نزده ام. ازخودم نگفته ام.
-
نامه های بی جواب و بی مقصد و پیام های بی جواب و ...
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 11:22
مکالمه ها همه بی جواب می مانند، و من زنی هستم که برای حرفهایم هیچگاه جواب نبوده. به سکوت ممتد عادت دارم. به تلفنهای بی پاسخ به پیام های نخوانده به دردهای نگفته ...
-
هیچ ستاره پرنوری در قاب پنجره ام نبود، بزودی پائیز که بیاید این پنجره بسته خواهد شد.
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 04:20
چهار صبح یکهو بیدار می شوم، دلیلش را نمی دانم . شاید مثل روزهای قبل که از شدت هیجان دوست داشتن، بیدار می شدم و بعد خیالپردازی می کردم، می نوشتم یا هر چی که صبح باز از شدت هیجان دوست داشتن بیدار شوم. تاریکی است، خنکی هوا، صدای کولر همسایه، صدای ماشینها از اتوبان. صدای قلبم که قروم قرون می زند به تنهایی. و آخرین چیزی که...
-
عشق بازی
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 01:24
تا حالا شده یک کتاب را بو کنی، توی بغلت بگیری و روی قلبت بگذاری و هی این کار را تکرار کنی و بعد لابه لای صفحه های کتاب را ببوسی؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 01:09
شب همانجا که همیشه می ایستادم و به صدایت گوش می دادم تا کلاسم شروع شود، سر کوچه آمدم بپیچم یک پراید مشکی جلوترم ایستاد و من مجبور شدم بایستم تا برود. اما نرفت. منتظر بود. یکهو یک پسر جوان با شلوارک و کلاه گپ آمد و به آن پسر پراید سوار یک چیزی که توی دستهایش قایم بود را داد و بعد از چند کلمه جدا شد و رفت و پراید راه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 00:42
قلبم قلبم آه آه اشک شب بیداری دلم برایت تنگ شده.
-
انحصار
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 23:58
دستهایش را دوست دارم، انگشتانش را که در تصورم فرو می روند میان موهایم و سرم را عقب می کشند، لب هایش را که چفت لبهایم می شوند و من را طوری محکم می بوسند که انگار تنها دختر روی زمینم و لب هایم تنها لبهایی است که می شود بوسید.اما می دانی؟ چیزی درونم ، درون من، پریسا ،فروریخته است، همان چیزی که مرا برایش همه می کند. اینکه...
-
گلهای محمدی را من پر پر می کنم و از بویش مست می شوم
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 21:53
کتاب دارم توی بغلم روی قلبم اما بدون امضا. رنج از این بیشتر؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 18:54
امروز مامان ه که مهربانی را در حقم تمام می کند آنقدر که نگران واکسن زدن من بود ، برای چند بار وارد سایت شد تا برایم نوبت واکسن بگیرد. نمی دانم چطور می شود آدمها اینطور دلشان برای هم بتپد. من از دی ماه پارسال وارد خانه شان شده ام و الان حالا به غیر از فارسی خرف زدن بسیاری از کلمات را انگلیسی می گوید و من قلبم می رود...
-
نامساوی
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 09:20
دوست داشتن دو طرفه را هیچ وقت پیدا نکردم و نفهمیدم. اینکه خوب باشیم و همدیگر را همه نقص هایمان دوست داشته باشیم. با همه مختصاتی که داریم. این در زندگی من هرگز رخ نداده. کسی باشد که دوستم بدارد و من هم او را دوست بدارم. معادله ای حل نشدنی . هیچگاه به جواب نرسیدم. جواب ندارد.
-
تلخناک
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 05:14
خوابیدم با یادت، بیدار شدم با یادت. سردم شد. پتو کشیدم رویم. صدای سگها نمی گذارد باز بخوابم. هنوز تاریک است. هنوز تا نور نتابیده می توانم چشمانم را ببندم و خودم را ببرم در عالم خواب و باز نباشم برای چند ساعت. مغزم فکر نکند. روحم آرام بگیرد شاید. تو سرم تکرار می شود: با بوسه میخم کن وسط این دیوار ...
-
بیست و سه شهریور
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1400 00:30
اگر شهریور تمام شود و اگر مدرسه ها کاملا باز شوند تمام زندگی من مختل می شود. کلاسهایم که هی وعده داده ام تمام می شود ، تمام خواهند شد. دلم نمی خواهد در خانه بپوسم. تنها راه نجاتم در خانه نبودن است. خوابم نمی برد. قصه گوش می دهم. نفس عمیق می کشم. تاریکی است. سکوت است. من در سکوت و تاریکی هنوز بیدارم. چشمانم دارد بسته...
-
بیشتر
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1400 22:54
یک: دیگر جا نیست قلب ات پُر از اندوه است می ترسی – به تو بگویم – تو از زنده گی می ترسی از مرگ بیش از زنده گی از عشق بیش از هردو می ترسی. به تاریکی نگاه می کنی از وحشت می لرزی و مرا در کنارِ خود از یاد می بری. شاملو دو: می نشینم روی کاسه توالت ، درد دارم. قلبم، جسمم، روحم ، همه جایم تیر می کشد. خودم را هی می شورم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1400 21:25
راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه میکردم؟ حتما میمردم. خودم را میکشتم. هرچند که با تو هیچچیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود. همین که میدانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو میرفتم و به مرکز زمین میرسیدم. همین که با تو انگار میمردم و از شکل میافتادم. همین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1400 20:30
دارم آشپزی می کنم با گریه. می خواهم با کسی حرف بزنم که من را نمی شناسد. شاید آرام گرفتم. خسته ام. دلم این زندگی را نمی خواهد. این را خوب می دانم. با آهنگ سفرناک خاطره حکیمی هی گریه می کنم. هی گریه می کنم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1400 19:27
تمام مدت به تو فکر می کنم. و بعد شاگرد کوچکم می خواهد برقصد و من بر سرش شاباش بریزم. بخشی از کلاسم است. او می رقصد با آهنگ شهرام شب پره و من روزنامه های پاره را روی سرش شاباش می ریزم و او می خندد.