-
رویا
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1400 23:43
حالا که می خوابی و همه اش در رویایی خوابم را ببین. از همان خوابها که دوست داری، کنارتم. بیخیال همه جنگها و دردها بیخیال همه لحظات تاریک این دنیای لجن بی امید بیخیال سرزمین های غارت شده بیخیال همه غروبهای بی تو خوابم را ببین. خواب من را که روشنم. که اشکهام مثل دانه های مروارید از گوشه چشمم می چکند و با هر قطره اشکی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1400 06:31
یادم باشد. یادم بماند. یادم باید بماند چه بر من گذشت. من نجات پیدا کردم از دست خودم. از دست خود خودم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1400 22:35
دیشب این موقع چقدر حالم خوب بود. چه احساس خوبی داشتم اما حالا چقدر تو خالیم. دست از سرت برداشتم و تمام.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1400 18:40
از جلوی شهربازی سابق توی چمران رد شدم، پائیز افتاده بود به چنارهاش که کنار اتوبان ایستاده بودند. چمنهای زیرشان پر بود از برگ های زرد و نارنجی نبودی کنارم بهت بگم نیگا نارنجیا رو
-
شهریور
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1400 06:29
وقتی برگشتم پائیز شده بود دستانم خالی بود برگ های پائیزی ریخته بودند روی شیشه ماشین، و دل دل می کردم مثل ماهی کوچک رودخانه .
-
چهارراه
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1400 06:28
دیشب از یوتیوب تاتر چهارراه بهرام بیضایی را دیدم. چقدر دلم تنگ شده بود برای بازی مژده شمسایی که بسیار درخشان بازی کرد مثل سگ کشی و وقتی همه خوابیم، چهارراه حال و روز ما بود. حال و روز سرزمین و زندگی همه ما . و دو ساعت بدون وقفه بازی جذاب گروهی بازیگرانی هماهنگ بسیار حال خوب کن بود با اینکه آخرش تلخ تمام شد. امروز هم...
-
آه قد بلند
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1400 01:51
امشب صورتم از اشکهایم خیس بود. خیلی خیس. از ناتوانی خودم. از اینکه چه داستانی دارم؟ چه راهی است؟ چه ماجرایی است؟ چرا ؟ و بعد همه اشکهایم به آه تبدیل می شود. یک آه بلند که قلبم را مچاله می کند. و بزرگ می شوم.
-
بی نیاز
جمعه 5 شهریورماه سال 1400 06:58
دارم فکر می کنم و کاری به جز فکر کردن ندارم. مثل تو شده ام. چقدر زود مثل هم شدیم. نمی دانم. شاید اصلا چیزی نیست که باشد. می نویسم. چیزی که هست فقط نوشتن است. هر لحظه از احساسام را می نویسم. شاد باشم یا غمگین. ناامید باشم یا خوشبخت. تنها باشم یا ... برای من چیزی به اسم تنها نبودن نیست. تنها نبودن؟ من تنهام. خیلی وقت...
-
درد
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1400 16:26
درد ما را بهم نزدیک کرد، درد تو همه دردهای عالم درد من، درد تو بود.
-
ماه من
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1400 23:27
منتظرم ماه کامل بیاید جلوی چشمام بعد بخوابم آنوقت خواب ماه کاملی را ببینم که هر شب ذره ذره آب می شود.
-
لب
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1400 23:04
کاش همه چراغ چهارراه های تهران قرمز باشند تا من بتوانم لبهایت را هر بار که چراغ قرمز شد ببوسم. پشت همه چراغ قرمزهای شهر
-
بارانش
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1400 17:42
زیر ابر شهریور خوابیده بودم بارانش گرفت «به صحرا شدم باران عشق باریده بود و زمین تر شده بود» خیس شدم. صورتم دستهام موهام گوشم زیر ابر بهمن برف می بارید و وقتی زمین سفید شد با تو عشق بازی می کردم، خیس شده بودم، صورتم دستهام موهام گوشم برف عشق باریده بود... دیشب که باران بارید.
-
لبریز
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1400 09:18
در دلم هزار پرنده آواز می خوانند در گوشم هزار پرنده آواز می خوانند چقدر صبح شده، نور آمده، روشنی را بتاب بر دلم بر چشمانم تا عشقم را بر دنیا بتابانم. من عاشقم.
-
سهم من
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1400 05:57
در سرزمین بی رویا رویا بافتن کار سختی است. در سرزمینی که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دوست داشتن کار سختی است. با این حال در همین وطن در این خاک که روزی در آن خواهم مرد رویای تو را دارم عشق تو را دارم و با نفس تو زنده ام.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مردادماه سال 1400 06:45
دلتنگم. دلتنگ و خراب و مست. می شود بدون نخوردن مست شد؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مردادماه سال 1400 02:46
چه روزهای عجیبی از سر می گذرانم. بیست و دوم مرداد هزار و چهارصد و فردایش می شود یکماه . هنوز نمی دانم چطور راست است؟ چطور واقعیت است؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مردادماه سال 1400 05:33
حالا چیزی که مالک نقطه ضعفش بود، دقیقا می شود مصیبت زندگیش! از دیوار خون می چکد و دختر جادوگر برایش نخود می ریزد و بهش هشدار می دهد که پایان این خون های ریخته است.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1400 12:10
چقدر فکر می کنم دلم آشوب است. این چه روزهایی است؟ فقط میخواهم زودتر خوب شوی و تمام.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1400 06:10
این هفته زخم کاری واقعا وحشتناکتر از همیشه بود. مگر می شود آدمی را را زنده زنده سوزاند؟ چطور می شود آدم به اینجا برسد؟ هر چقدر آدم شقی باشد مگر می تواند؟ بعضی وقتها هم آدمها دل بقیه را می سوزانند آن هم زنده زنده. هر دو سوزاندن است. هر دو چزاندن و نابود کردن است.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1400 06:08
بوی باران خوبی در هوا جاری است.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1400 00:02
خسته ام. از آدمها. از این مملکت. از این روزهایی که اینقدر سیاه هستند. یعنی قرار است از این بدتر شود؟ چه به روز بچه های ما می آید؟ چطور زنده بودن را تحمل کنیم؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مردادماه سال 1400 01:14
امشب وقتی ت را بغل می کردم چقدر کیف داشت. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. بوی نوزاد و پرز موهایش که تازه درآمده، صورت گردش و چشمهای روشنش. وقتی بغلش می کنم درد و غصه هایم را فراموش می کنم و اصلا دیگر به چیزی فکر نمی کنم. دوستش دارم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1400 06:26
کم خوابی، بی خوابی، حال تهوع، دل آشوبگی، حالی است که دارم تجربه می کنم. عجیب است اما می دانم هیچ چیز سر جایش نیست. می خواهم بفهمم چه چیزی درست است. اما الان نمی توانم تشخیص بدهم. دیشب خواب دیدم تمام پیامهایم پاک شده است. خنده دار است. حالا که اینترنت هم قرار است به خاطر صیانت از حقوق ما ،نباشد، مثل زمانهایی که قطع می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1400 07:07
فکرهای بیهوده نمی گذارند بخوابم. نور تمام اتاق را روشن کرده و خوابم می آید. اینکه در گروه های دوستی دیگر جایی ندارم و حوصله هیچ کدام را ندارم. اینکه آدمها فکر می کنند ما نمی فهمیم یا می دانند و از ما خوششان نمی آید. چیزهایی است که در سرم می چرخد. اینکه با کنایه حرف می زنند مثل اینکه از آدمهای منفی باف و آنهایی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1400 11:57
گمیشانه .(شهر مرزی ایران ترکمنستان) چند بار خواندم. چه اسمی دارد. مرد کلاه حصیری سرش کرده. صورتش را ندیدم. اما فهمیدم دستان قوی دارد. طوری تور را پرتاب می کرد انگار آیین مقدسی را با تمام آداب و مناسکش دقیق انجام می داد. بعد ساکت و آرام خیره به گوشه ای می نشست تا تورش سنگین شود. آبی موجی نداشت تا اینکه دوباره تور سنگین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مردادماه سال 1400 01:09
رفته بود گرگان، داشت عکسهایی که گرفته بود بهم نشان می داد. جنگل، مه، دکلهای برق فشار قوی که منظم در طول جاده بودند، و غروب. غروب دلگیر جمعه که چقدر مچاله ام کرد. ازم پرسید چطور بود عکسها؟ گفتم عالی بود و چه بویی می داد. بوی جنگل ، بوی نم و مه. چقدر دلم برای جنگل تنگ شده است. گفت باید بیای گرگان. برایش خاطره کوتاه...
-
روزهای سیاه
دوشنبه 28 تیرماه سال 1400 07:15
دردهای زیاد و غصه های بیشمار مردمان این سرزمین نمی گذارد شادی جمعی داشته باشیم. مثلا سالی که فرهادی اسکار برد چقدر با امسال که در کن برنده شد ، متفاوت است. آن سال از شدت هیجان و خوشحالی می خواستم بمیرم. اما امسال آنقدر دردمند بودم که هیچ احساسی نداشتم. سی و شش سال است که بی سر و صدا دارد کارش را می کند و سعی می کند با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیرماه سال 1400 19:34
می خواهم از گمشده ها بنویسم. از گمشده های توی حرم. کفش ها، کیف ها، اسباب بازی ها، لباسها،
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 تیرماه سال 1400 00:25
امروز شنبه نوزدهم تیر شروع جدیدی برایم بود. با انرژی و پر از حس تازه و نیروی بیشتر زندگی را ادامه می دهم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 تیرماه سال 1400 01:07
عروس شدی. و من هیچ جای خاطرات نیستم. عوضش خوشبخت باشی. همین.