-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 16:07
یادت هست روزی از تو پرسیدم : مریم چه معنایی می دهد ؟ و تو جواب دادی : پاک ؛ مقدس . و امروز همان مریم پاک و مقدس از همه جا طرد شده ؛ به بیابانها پناه برده ؛ می خواهد نوزادی از نور متولد کند . حالا هنوز در این معنا مانده ام . هر کس که پاک و مقدس است باید دور انداخته شود ؟ یادت هست یکشنبه هایی که من از حرفهای نورانی دلم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 10:12
زمان گذشت . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت . چهار بار نواخت . امروز اول دی ماه است . من راز فصلها را می دانم . و حرف لحظه ها را می فهمم . پاییز را در دفتر خاطراتم ورق می زنم . پائیز ؛ ای مسافر خاک آلود . در دامنت چه چیز نهان داری . جز برگهای مرده و خشکیده . دیگر چه ثروتی به جهان داری . برگهای زرد و قرمز را از لا به...
-
شبهای روشن
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 19:48
هیجده جمله تقدیم به شبهای روشن فرزاد موتمن : مانند رویا به زندگیت قدم گذاشت . آرام ؛ آرام ؛ بر تویی که هم چون سنگ بودی ؛ بارید . تو را شست و نرم شدی . وسیع شدی . تو به او امید دادی چرا که خودت امیدوار شده بودی . همه کتابهایت ؛ تمام خیالهایت را فروختی . رازهایت را هم . تا راز او را در خود جای دهی . برای او که خود عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 12:28
پیامبر گفت : عادت ؛ عشق و دوستی هر کدام با هم فرق دارند . به صداها ؛ حرفها ؛ نوشته ها عادت می کنیم . وقتی عاشق می شویم تا آخر باید تسلیم بمانیم . ولی دوستی به وسعت دریاست ؛ پایانی ندارد . و اجباری در آن نیست . دخترک به آسمان نگاه کرد . مهربانی خورشید دوستی را در قلبش کاشت . دوستی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و برای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آذرماه سال 1382 09:18
خورشید را گم کرده ام . او خود را زیر لایه های غم و اندوه پنهان کرده است . سکوت می کند و هیچ نمی گوید . من حرفهای روزهای اولش را فراموش کرده ام . آن روز که باد می آمد و اشعه های خورشید از پشت شیشه ماشین صورتم را قلقلک می داد ؛ یادم نبود از او بپرسم که هنوز من را دوست دارد. حالا او را گم کرده ام . و او زیر هزاران حلقه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 16:21
ادعا * معلومات = یک عدد ثابت . نظر شما چیه ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذرماه سال 1382 17:52
از پله های عابر پیاده بالا می روم . دختر و پسر کوچکی روی پل خیس و سرد نشسته اند و بازی می کنند . دخترک دستش را به سمت جلو آورده است . از مقابلشان عبور می کنم مثل بقیه آدمهای دیگر . بالای سرم آسمان تاریک و سنگین است . بوی دود می آید . بوی آتش . و بوی آذر. من از جلسه جنبش دانشجویی ؛ نیم قرن مبارزه با استبداد بر می گردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آذرماه سال 1382 19:01
امشب خیلی خوش گذشت . من و مریم رفتیم خیابون گردی . و مریم فهمید که رانندگی من افتضاحه . منم هر چی دلم خواست خلاف کردم. چراغ قرمز رد کردم . کمربند نبستم . ورود ممنوع رفتم . و حتی دوبله پارک کردم و توی اتوبان بیشتر از هشتاد تا رفتم و هی مسیرمو عوض می کردم . من و مریم شادیمونو ریختیم توی صداهامون و فریاد زدیم . مریم بهم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آذرماه سال 1382 14:33
لپم رو به شیشه پنجره اتاقم می چسبونم . همان طرفی که دندونم درد می کنه . آروم می گیره . هنوز هوا ابری و مه آلوده . خوابم نمی بره . از توی کوچه صدای شادی می آد. یکی بلند می گه به افتخار عروس و داماد . و صدای دست زدن ممتدشان را می شنوم. بعد فکر می کنم امشب چقدر قشنگه و اشکهام از گوشه چشمهام می زنه بیرون. بعد آروم می رم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 17:33
شاخه کوچکی از گیاه پینه را به من هدیه می دهی . من با سرعت به خانه بر می گردم . پینه را در آب می گذارم ؛ تو گفتی تا ریشه بدهد . حالا او هم هر شب کنار دفتر خاطراتم حرفهایم را می شنود و رشد می کند . روزها پشت پنجره و شبها روی شوفاژ تا سرما نخورد . گذشته و آینده زندگیم مثل آب و هوای این روزهاست . مه گرفته . گذشته و آینده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 آذرماه سال 1382 21:16
برای عزیزترینم مریم : غصه هایت را به خورشید بده تا ذوب شوند / غصه هایت را به باد بده تا گم شوند / غصه هایت را به آب بده تا غرق شوند / غصه هایت را به من ببخش / می دانم / می دانم مثل خورشید و باد و اب قوی نیستم / به چشمهایم بسپار تا اشک شوند روی گونه های سردم / به دستهایم بده تا نقاشی کمرنگی از آن ترسیم کنم / غصه هایت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 15:13
ساعتها یک به یک سپری شدند . چه سخت و چه آسان ! سیمها یک به یک پیدا شدند . مودم ؛ مونیتور : موس ؛ ابرها یک به یک پایین می آیند . بالاخره وصل می شوم . در یک هوای مه آلود ولی نه دلگیر . من خوبم . دلم می خواهد تا مه بالا می رفتم ولی حالا خودش دارد می اید . منتظری . منتظر یک بسته کوچک با کادویی صورتی که بدستت برسد . و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 آبانماه سال 1382 09:55
بدون امضا ـ صاحب این وبلاگ ـ و من و یه دوست جون دیگه دیروز اوقات خوشی رو گذروندیم.دیروز پاییز رو از نزدیک ترین زاویه ی ممکن کنار شیشه های ماشین دیدیم...مه روی کوه ها و بارون رو که می زد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آبانماه سال 1382 10:29
نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی شود . این واژه می لرزد ؛ مرتعش می شود ؛ پرواز می کند ؛ بال می گسترد ؛ در همه جای هواست ـ اما هیچ کس آن را بر زبان نمی آورد . به این خاطر نزد ما گفتار ؛ چون نزد شما ؛ بخشی از دنیا نیست ؛ جزیره متروکی در اقیانوس سکوت . نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست ؛ فراتر از آسمان و خورشید . گفتار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آبانماه سال 1382 11:18
سکوت را نگاه می کنم . لب پنجره نشسته است . و انتظار می کشد . من سکوت شده ام . گنجشکان می خوانند . باران می بارد . خورشید می تابد و من باز سکوتم . حرفهایم شعر می شوند روی کاغذ . دلتنگی هایم اشک می شوند روی گونه هایم . و شادیم نیایشی می شود روی لبانم .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1382 19:10
به تو دستمیسایم و جهان را درمییابم، به تو میاندیشم و زمان را لمسمیکنم معلق و بیانتها عریان. میوزم، میبارم، میتابم. آسمانام ستارهگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانهمیبندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. از تو عبورمیکنم چنان که تُندری از شب.ــ میدرخشم و فرومیریزم. (شاملو ) ببین بارون گرفته .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 23:27
از تونل تاریک وجودم عبور خواهم کرد . فریاد خواهم زد . حجابها را کنار خواهم زد . از همه جا فرار خواهم کرد . و از غربت تنهایی هجرت خواهم کرد . از همه خطها گذر خواهم کرد . از همه بایدها و نبایدها . از جاده های پوشیده از برف . از دره های وسیع . همه قانونهای هستی را زیر پا خواهم گذاشت . فکر خواهم کرد . به صدای سکوت گوش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 17:58
خیلی خوبم . معذرت می خوام که دیروز این همه بد بودم . واقعا ببخشید . دلم برای همه تنگ شده . اون هم زیاد . این دو روز به اندازه یک قرن گذشته . امروز و دیروز به اندازه کافی عجیب بود . بعد از کلاس وقتی که همه برگها روی هم جمع شده بودند که توی سطل ریخته بشن رفتم نفس عمیق . تنهایی. دلم می خواست باهام بودی و یه صندلی کنارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 آبانماه سال 1382 15:34
امروز بد ترین روزی بود که داشتم . اصلا روز نبود . همش شب بود . هیچ نوری توی چشمهام نبود . قیافه ام ترسناک بود . چون تمام وجودم رو ترس فرا گرفته . دارم فرو می رم . نمی دونم .احساس خفگی به همراه بارون . گریستم . و اشکهام بند نمی آد . شاید از از دست دادن ترسیده ام . کاش می شد این احساسم تموم بشه . ولی باید بگذره تا خوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 آبانماه سال 1382 19:46
داره بارون می آد . قلبم می آد توی دهنم . می دوم توی ایوان . از خوشحالی دلم می خواد جیغ بزنم . بالاخره بارون اومد . موهام خیس می شه . کف پاهام مثل دستهام یخ می زنن. ولی دلم می خود بمونم زیر بارون . تا بشوید دلتنگیم را . ابرها چطوری قطره قطره می شن میان روی سرم ؟ چقدر مهربون شدند . مرسی . وای چقدر بارون خوبه . هر جا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 آبانماه سال 1382 11:36
هر روز صدای زنگ در خانه زده می شود . بی آنکه منتظر کسی باشیم . و و قتی در را باز می کنم سه تا بچه قد و نیم قد ایستاده اند . ظاهرشان مثل ما نیست . مثل ما لباس نپوشیده اند . اصلا مال اینجا نیستند . فقط می دانم خانه اشان همان آلونکی است که در سمت چپ پنجره پیداست . و مثل ما انسانند و حتما گرسنه می شوند . حتما از سردی هوا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 آبانماه سال 1382 09:22
من باردار شده ام از هماغوشی با پائیز از احساس ماهی کوچک که دچار آبی دریای بیکران بود از هیجان یک چهار شنبه از روزی که باد همه چیز را با خودش برد از خواب یک ستاره قرمز از صدایی در انتهای صمیمیت حزن از زخمهایی که همه از عشق بودند از بره ای روشن که علف خستگی ام را چرید از پنجره ای که با آفتاب رابطه داشت ...... من باردار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1382 14:24
عجب بساطی داریم امروز ها ! رفتم دنبال وانت انار توی خیابون بیارمش خونه . یکی نیست بگه بابا عاقل یه نیگاه توی پارکینگ رو بنداز که ماشین توی خونه هست پیاده نری تا وانت انار رو بیاری . خلاصه وسط چهار راه آقاهه رو دیدم . می گه شما دختر فلانی هستی ؟ می گم بله . توی ماشین بهم می گه پدرت یزدی اند ؟ می گم نه . اصفهانی اند ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1382 10:44
اگر که بیهُده زیباست شب / برای چه زیباست / شب / برای که زیباست؟ــ شب و / رودِ بیانحنایِ ستارهگان / که سرد میگذرد. و سوگوارانِ درازگیسو / بر دو جانبِ رود / یادآوردِ کدام خاطره را / با قصیدهیِ نفسگیرِ غوکان / تعزیتیمیکنند / به هنگامی که هر سپیده / به صدایِ همآوازِ دوازده گلوله / سوراخ / میشود ؟ اگر که بیهُده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 مهرماه سال 1382 10:47
شبهای بلند نمی گذارد تو بخوابی . تو می بینی ولی من چیزی در چشمانم نیست . نه ستاره نه ماه و نه ابری که ببارد . چشمانت از خستگی نیست که نمی خوابند . از نوری ایست که در تاریکی شب می بینی . کاش ستاره ای می شدم در چشمانت . یا نور ضعیفی از غروب مانده در انتهای مهر . نه ستاره شدن را بلدم نه تابیدن چون خورشید . می دانم فقط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مهرماه سال 1382 13:35
توی راه که با اعصاب خوردی میومدم یه بچه ی مدرسه ای رو دیدم که کیفش دو برابر خودش بود و این صحنه کافی بود تا همه دغدغه های ذهنم رو بذارم یه گوشه ای و راحت تر بشینم سر جام توی تاکسی... من مریم هستم که می نویسم و صاحب وبلاگ اینجا نشسته و نیگاه می کنه که آخرش که چی؟چی می خوام بنویسم.خلاصه خواستم بنویسم تا مثل این تازه به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مهرماه سال 1382 17:35
خالی می شوی . هیچ صدایی نیست جز غروب و گنجشکها . دلت می گیرد . صدایی تو را گرم می کند به زندگی مثل سیب سرخ سهراب . کاش می شد ستاره ای چید . و کتابی پیدا کرد که هیچ وقت تموم نمی شد . و دوباره باد . و از باران خبری نیست . کاش غروب این همه دلگیر نبود .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مهرماه سال 1382 14:37
بهت تلفن می زنم . صدات خسته است . مهربون . قاطع و شجاع و دلتنگ . دیشب هر چی خونه اتون گرفتم اشغال بود . رفته بودم خونه آقا جون . تنها بود . وقتی خوابش برد کز کردم و بوی بارون رو نفس کشیدم . نشد برم زیر بارون . چقدر از صبح منتظرش بودم ولی فقط بوشو حس کردم . حیف شد . بهت حسودیم شد که زیر بارون پیاده راه رفتی . من حتی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مهرماه سال 1382 13:51
عبور باید کرد . صدای باد می آید، عبور باید کرد. و من مسافرم ، ای بادهای همواره ! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید . مرا به کودکی شور آب ها برسانید . و کفش های مرا تا تکامل تن انگور ؛ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید . دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید . و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مهرماه سال 1382 18:07
تو پیامبر من می شوی؟ دخترک از خورشید پرسید .و نور خورشید اونقدر زیاد بود که چشمهاشو بست . از ابر پرسید پیامبر من می شی ؟ و ابر قطره قطره بارون شد روی سرش . به باد گفت : پیامبر من ...... و باد وزید و حرفهای دخترک رو با خودش برد . سالها می گذره و دخترک بزرگ شد . و هنوز پیامبر شو پیدا نکرد ه . خورشید هنوز نور می پاشه ....