-
نسرین
چهارشنبه 28 آبانماه سال 1399 23:46
امشب از بی بی سی مستندی درباره نسرین ستوده دیدم و در دلم او را ستودم. و بعد خاطره ای که چند وقت پیش مرمر از روز کودکی که در دانشگاهش جشن گرفته بود. نوشته بود نسرین ستوده آمده بوده اما من اصلا یادم نبود. چه روز عجیبی بود. از آن روز فقط احسان علیخانی را به یاد دارم در دانشکده مدیریت که هنوز آن موقع علیخانی معروف نشده...
-
کدام آبان
یکشنبه 25 آبانماه سال 1399 23:25
این شبها یادآور آبان ماه تلخ سال گذشته است. وقتی نزدیک خانه شدیم سطلهای زباله را آتش زده بودند و یک ساختمان در آتش داشت می سوخت.پمپ بنزین خراب و سوخته بود. بانکها درب و داغون بود. به خاطر برف تعطیل شدیم اما بیشتر به خاطر این بود که خیابانها خلوت باشد . جلوی شلوغی و ازدحام را بگیرند. و چقدر آدم بیگناه کشته شد و دستگیر...
-
رنجی جانکاه
شنبه 24 آبانماه سال 1399 00:39
دیشب شبی عجیب بود، انگار داشتم از درد جان می دادم. سه تا مسکن خوردم اما فایده نداشت.نمی دانم چه حالی بود که باید تجربه می کردم. در خانه مثل یک روح سرگردان از درد راه می رفتم و به خودم می پیچیدم.دفعه سوم که ساعت دو خوابیدم هموز یک ساعت نشده بود که بیدار شدم و این بار وحشتناکترین حالت ممکن بود. وقتی مسکن خوردم با کمی...
-
از اتفاقات ریز و درشت
جمعه 23 آبانماه سال 1399 00:01
دارم به پادکست باغ نگارستان رادیو نیست گوش می دهم و دراز کشیده ام که بخوابم. امروز ازدندان درد نمی دانم چه خبر بود و قطع نمی شد. خیلی جالب است که وقتی در خانه هستم دندان درد دارم . مثلا روز سه شنبه زیر دست دکتر از این دندان دردها خبری نیست. چرا وقتی که اسپری تمیزکننده می زد یکهو گر می گرفت و بعد قطع میشد. اما درد...
-
پر از سوال
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1399 23:26
من هر چه برای تو می فرستم با ذوق و شوق و زیبایی است اما تو به جملات طوری می اندیشی که من نمی اندیشم. مثلا اینکه بهم می گویی باید به کارهایی که قبل از کرونا می کردم و الان انجام نمی دهم فکر کنم. و از آن موقع شوکه شدم. چه تغییراتی کردم؟ چطور رفتار می کنم؟ چگونه فکر می کنم؟ چه تصمیماتی گرفتم؟ دارم به تک تک لحظه هایم فکر...
-
گونزالس و چایکوفسکی
سهشنبه 20 آبانماه سال 1399 23:27
چند تا چیز در ذهنم بود که می خواستم یادداشت کنم اما انگار پریده.مراحل محتلفرقالبگیری دندان برای ایمپلنت استفاده از سه نوع خمیر مختلف برای اندازه گیری از جهات مختلف. باریدن باران از صبح . خوابم می آید. شاید فردا بقیه اش را نوشتم. درباره قوی سیاه.
-
رضایت درونی
سهشنبه 20 آبانماه سال 1399 01:14
امروز چند تای زیاد خوشحالی داشتم . یک اینکه بسته ات رسیده بود و من یکهو قلبم رفت برای دیدنت و دیدمت و چقدر آدم می فهمد دلتنگ است. داشتی راه می رفتی. چقدر زمان تغییرت داده بود. اما من همین را دوست می دارم. هنوز که می نویسم قلبم از دهانم می زند بیرون. این همان عاشقی است که من را زنده داشته. عشق به هستی. بعد اینکه ایمیل...
-
پایان هفته
جمعه 16 آبانماه سال 1399 22:34
سرم باز درد گرفته، وقتی به خانه بر میگردم سردردم شروع می شود. چند تا کار نیمه تمام دارم که باید در این هفته انجام بدهم و تمامش کنم و بروم شراغ بقیه کارهایی که برنامه اش را ریخته ام. خیلی سخت است وقتی هی می گویی از شنبه ، اما فردا شنبه واقعی من است. یک کلاس تازه برایم شروع می شود. خب سختترین کار دنیا این است که خصوصی...
-
سرمست از آرامش
جمعه 16 آبانماه سال 1399 01:18
من که در جمع می رقصم و می خندم و شوخی می کنم اما حالا در دل تاریکی شب خوابم پریده و سکوت نیمه شب است و سناره ها بی جانند و صدای عو عو سگ پا سوخته -شاید- از دور می آید باید با این چند روز تعطیلی که داشتم خدا حافظی کنم و از هفته آینده ، هفته شلوغ و پر کاری را شروع کنم. آنقدر شلوغ که به وضوح می توانم بگویم که هر روز کلاس...
-
شب بی ستاره
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1399 00:08
در تاریکی هیچ چیزی پیدا نبود جز ماه. ماه لب پریده بود. درختان بلند تبریزی بالا رفته بودند. از لابه لای شاخه ها ماه را می دیدم. راه انتها نداشت. خطوط خشکیده شالیزار در تاریکی پر رنگ بود. زمینها خشک بود. برنجها برداشته شده بودند. بخار آب زیاد بود. ستاره ها پیدا نبودند.
-
قلبْشهر
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1399 19:59
شهر من، قلب من پا بگذار و فتحم کن. آمدی قلبم را پاره کردی تسخیرم کردی عاشقم کردی قلبم را آتش زدی و تمام کبوتران قلبم را پرواز دادی،
-
و دلت کبوتر آشتی
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1399 18:18
در سالهای کرونا به کبوترها دانه دادیم دست هایمان را کاسه کردیم و دانه ها را پاشیدیم دلهایمان لرزید از پریدن ها چرخیدن و پر کشیدن...
-
شب بود، ماه پیدا بود، تاریک
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1399 01:12
شب شده، ماه کمی لب پریده است اما زیر خروارها ابر می رود و باز در می آید. بعد کمی که جلوتر می رویم مریخ پیدا است. از لابه لای ابرها بیرون می افتد. تاریک است. حقیقت ماجرا پنهان است. حقیقت آدمها پنهان است. در دل آدمها چه می گذرد؟ در تنهایی هایشان، در خوب و بدشان چه می کذرد؟ آدم هیچ نمی داند. مثل همین ابرها که ماه را می...
-
روشنان
سهشنبه 13 آبانماه سال 1399 06:17
صبح شده، پر از دم کردگی و شرجی، پر از قورباغه و گنجشک، پر از خواب و له شدگی. دارم پوست می اندازم. انگار در مرحله رسیدن به چهل سالگی چراغهای بسیاری دارد برایم روشن می شود. باید این ریسه چراغها را محکم وصل کنم. از راست به چپ ، از چپ به راست. و این چراغها را تا آخر روشن نگه دارم. مسیرم را روشن می کنند. مسیری که از سال...
-
خواهان
سهشنبه 13 آبانماه سال 1399 00:23
چقدر دوست داشتنی شدی امروز، ساعت ده و سی و چهار دقیقه وقتی با استرس زیاد کلاسم را بطور آنلاین و یا وضعیت بسیار بغرنج برگزار کردم به همه موجودات دنیا با صدای بلند و با تمام وجود بگو "آهااااااااای همه گوش کنید ... آی آدمها ... پرندگان ... چرندگان ... ماهی ها ... داستان ... گیاهان من عاشقم ... عاشق یک انسان مثل...
-
قابل تصور
یکشنبه 11 آبانماه سال 1399 23:44
امروز هاله بهم همان حرف بلانش را زد، بروم بگردم و دنبال حامی باشم تا نوشته هایم را چاپ کنم، باید بنشینم و حسابی از اول نوشت هها و وبلاگم را زیر و رو کنم و آنهایی که به دل می مشینند جدا کنم و در یک دفتر چاپ کنم. می توانم زمانهای مختلف سنی ام را در نظر بگیرم. مثلا زمان دانشگاه هنر/مادر شدنم/ و پسا کرونا یا قبل از چهل...
-
زندگی موازی
یکشنبه 11 آبانماه سال 1399 05:40
بهم گفتی من دلم می خواست وقتی سن تو بودم کسی بود که این حرفها را بهم می زد. بهم گفتی الان خوابی و وقتی می فهمی که دیر شده است. حرفهایت همانها بود که یووال نوح هراری می زد. قبلترش هم تو می گفتی. حرفهایت را می شنیدم ، می خندیدم از شادی شنیدن صدایت. درد و ناله داشت بیشتر حرفهایت. چون حق با تو بود سکوت می کردم.
-
روز آخر اکتبر
شنبه 10 آبانماه سال 1399 23:38
داریم با دخترک به قصه های پگاه گوش می دهیم. قصه نارنج و ترنج. امروز سعی کردم به کارهای نیمه کاره ام برسم. برنامه کلاسم را در مدرسه تا آخر سال نوشتم و به معاون آموزشی فرستادم تا دیگر در خوابم نیاید. بعد برنامه کلاس های مادر و کودم را نوشتم . یعنی مرتب در یکجا از ترم اول که شروع کرده بودم نوشتم. تا کارهای تکراری را...
-
چای عاشقانه
شنبه 10 آبانماه سال 1399 19:24
بیا برایت چای دم کرده ام با هل و زعفران. طعم بهشت و خوشبختی می دهد.
-
خوابهای طلاییم برگرد
شنبه 10 آبانماه سال 1399 07:07
دلم می خواهد حالا که دارم خواب می بینم خواب تورا ببینم. خوابم پر باشه از رنگ و عشق و هستی. پر باشد از زندگی و گلهای زرد و سفید و آبی. پر باشد از حرفهایت. وقتی اینقدر خوب به تک کلمات و جمله های کوتاهم دقت می کنی و زیر و بم من را خوب می شناسی. مثل یک قالی هزار ساله که تار و پودش را تو بافته باشی. هر دو از یک درد حرف می...
-
تمام من
جمعه 9 آبانماه سال 1399 23:11
خورشید من باش گل آفتابگردانت می مانم بتاب رو به تو می چرخم بخند رو به تو می خندم عاشق باش عاشق می مانم صدایم کن قلب تپنده هستی می شوم.
-
صدایم کردی
جمعه 9 آبانماه سال 1399 21:50
رنگ آبی آسمان لکه های ابر روی دامنم باد شده بودی رفته بودی توی موهام و رنگ عشق چسبیده به لبهایم سرخ سرخ گندمزارها ردیف به ردیف درختان زرد و سبز همنشین جویبار چقدر سبک بودم. کافی بود صدایم می کردی.
-
صدایم کردی
جمعه 9 آبانماه سال 1399 01:13
نامم را صدا می زنی و هزار خورشید در دلم روشن می کنی بیا در آغوشم ایستاده ام در برابر آینه و خورشیدک هایم را در آغوش گرفته ام لبخند می زنم تمام قد برای تو برای زندگی و آینه عشقی که رو به من تابانده ای برایت شعرم را فرستادم پیام دادی چه دلنشین آفرین توی دلم عشق بود که قل قل می کرد. چه نیرویی چه دنیایی چه روزهایی چه...
-
گل آفتابگردان عاشق خورشید است
پنجشنبه 8 آبانماه سال 1399 17:35
چهل و پنج دقیقه برایم حرف زدی. آخر چه کسی این کار را می کند؟ با این همه مشغله و کار می آید بنشیند پای من که حرف زدنم این همه سخت است با تو. حالم آنقدر خوب است که نمی توانم توصیفش کنم. دارم به حرفهایت فکر می کنم . به لحظه هایی که گذشت و هنوز از روی ابرهای خوشبختی پایین نیامده ام. من عاشقم. من عاشق آن ور مادی تو شدم اما...
-
ساختمان شهریار
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 22:59
بعد از سالها به همان ساختمان برگشتم. آن موقع من را تشویق کردی بروم طبقه سوم ، دکتر مهدیس کامکار را ببینم و حرف بزنم. سال هشتاد و سه بود. بعد انصراف دادم. حالا گوشم درد گرفته بود یا فکر می کردم درد دارد یا عفونت کرده. این بار طبقه اول. ساختمان همان ساختمان. همانجا . دیگر تو منتظرم نبودی که بیایم بیرون . تو نبودی که با...
-
Miss u much
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 22:48
امروز روز عجیبی بود. باید حرف می زدم، باید درد و دل می کردم. باید بلند گریه می کردم. باید می دیدم. باید درد می کشیدم. باید با عشق از چراغ قرمز رد می شدم. از خیابانهای آشنا از جلوی بستنی برلیان رد می شدم و به خودم یادآوری می کردم من اینجا عاشقت بودم. در همین میدان ، همین جا . و تو رفتی . خزیدی در خانه ات. در همان حیاط...
-
بلند گفتی درود
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 16:46
برداشتن تلفن و زنگ زدن به آدمهایی که خیلی وقت است صدایشان را نشنیده ام از کارهای مورد علاقه من است. من عاشق این هستم که دیگران را غافلگیر کنم. خیلی وقت است هیچ کسی را از نزدیک ندیده ام ، بغل نکرده ام، نبوسیدم. تو گفتی خودت را سالم نگه دار ، صحیح و سلامت بمان تا روز دیدارمان. و من دور ماندم از صداها و دستها و بغلها....
-
متولد هفتم آبان من
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 00:16
دلم می خواست روز تولدت پرتقال های نارنجی را بردارم و در یک سبد بگذارم و با خودم بیاورم به خانه ات. باورم نمی شود که بهشت زهرا بسته باشد! یعنی روزی رسیده از عمرم که شاهد این باشم که بهشت زهرا بسته شده. آنقدر به خوابم نیامدی که دلم خیلی برایت تنگ شده. هی با خودم می خوانم دلم تنگه پرتقال من ... پرتقالهای در سبدم می چینم...
-
ری را هوای حوصله ابری است...
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1399 00:02
بالاخره بعد از مدتها مرحله دوم ایمپلنت اتفاق افتاد. دردهایم را برای منشی دکتر تعریف کردم. شاید باید دکتر متخصص گوش هم بروم و درد گوش هم جدی باشد. نمی دانم این را خودم می گویم. شاید اصلا چیزی نباشد و توهم من باشد. الان هیچ چیزی احساس نمی کنم. مسکن خورده ام. چون دکتر یک چیزی شبیه پیچ را در لثه ام فرو کرد. و من تا به...
-
شناخت نیازها
سهشنبه 6 آبانماه سال 1399 13:39
آدمی شده ام که از شنیدن نه تعجب نمی کنم یا ناراحت نمی شوم. اما باعث می شود تلاشم را بیشتر کنم و بیشتر فکر کنم و بنویسم . دیروز در کلاس زبان زرافه ای یاد گرفتم نیازهایم را بشناسم و بهشان دقت کنم. نیازم به یادگیری بسیار زیاد و شدید است. پرسیدن، آزمون و خطا و قرار دادن خودم در چالش.