-
بی تو مهتاب
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1399 00:50
دیشب فیلم بازی جرالد را دیدم، درباره زنی که وارد بازی شوهرش می شود اما در حین این اتفاق ، ماجرایی تلخ پیش می آید که فیلم روی دیگرش را نشان میدهد از آدمها و گذشته زن. ترسناک بود ولی یک بعد دیگرش ترس را تعادل می بخشید. به نظرم فیلم خوبی بود. گفتگوهای ذهنی که همیشه در وجود آدم است در این فیلم بصورت شخصیتی مجزا وارد می...
-
احسانو
جمعه 14 شهریورماه سال 1399 14:37
پادکست احسانو با صدای احسان عبدی پور که من را عاشق بوشهر می کند پر از داستانهای من است. چقدر قشنگ روایت می کند درباره محرم و بغضم می گیرد. این داستان در کتاب رستاخیز نشر اطراف چاپ شده اما احسانو خودش خوانده و دلم هری می ریزد که اینقدر قشنگ درباره عاشورا گفته موقع کنکورش .این آدم خلاق است هر چه بگویم کم گفته ام.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 شهریورماه سال 1399 06:33
یکی از بچه های دانشگاه که موسیقی کار می کند نشسته بود جلوی من ، توی سر خودش می زد و هی خودزنی می کرد.، عصیان کرده بود و می خواست با سیم های برق کار بکند نمی دانم چه شد فریادش بلند شد و صورتش سیاه . راه می رفت و مامانش را صدا می کرد. دهانش کج شده بود. مرد گنده می دوید و با صدای بچگانه مادرش را صدا می کرد. نمی دانم چرا...
-
شب پنجم
جمعه 14 شهریورماه سال 1399 01:45
شاید باید از خودم بنویسم. چطور آدمی هستم؟ کسی که دلش می خواهد قبل از تمام شدن سوی چشمانش تمام کتابهای خواندنی دنیا را خوانده باشد و فیلمهای خوب جهان را دیده باشد و به کهکشان برود و دست برساند به ماه و بعد چهارم را درک کند. با رویاهای متعدد ، معلمی معمولی که در پنجم دبستان دلش می خواست دندانپزشک شود و دوم راهنمایی دوست...
-
فکرهای نو
پنجشنبه 13 شهریورماه سال 1399 01:25
مانده ام خانه بابا. حوصله برگشتن به خانه خودم را ندارم. انگار به یک مسافرت طولانی آمده ام. واقعا احتیاج به بی قید و بی مسئولیتی خانه دارم. نه اینکه اینجا بست نشسته ام. کمتر کار می کنم. کارهای کلاسهایم را کمی انجام دادم. ابزار یک دوره را نوشتم. بعد هم یک پیشنهاد کاری را دارم سرچ می کنم ببینم شدنی است یا نه. اگر بشود به...
-
سرمست و بی خواب
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1399 06:28
چقدر بد خوابیدم دیشب و حالا که صبح زده و صدای پارس سگ و پرنده ها غوغا می کند و نور دارد یواش یواش عالم را معنا می دهد خوابم گرفته. آخر مجبور شدم دیشب در گوشیم کتاب راز فال ورق را بخوانم تا چشمم سنگین شود. نمی دانم هیجانم بالا بود چی بود که نمی گذاشت بخوابم. به هر حال الان هم باید باز همین کار را بکنم. کتاب مذکور را...
-
پیش درآمد
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1399 00:13
به نظرم وقتی اشتباهم را کنار گذاشتم و راهم را تغییر دادم ، تغییر رفتار دیگران را هم منتظرم ببینم. این توقع بدی نیست اما خوب ممکن است در جامعه ای که از مطالعه خبری نیست و معلمین کتاب نمی خوانند نباید متوقع بود. من راه خودم را پیدا کرده ام و با اطمینان بیشتری در راهم قد م می گذارم. اکر لگو بسته شد و من دیگر مربی لگو...
-
روزی
سهشنبه 11 شهریورماه سال 1399 00:34
نمی دانم شاید اشتباه کردم شب اول را نوشتم برایت ، می خواستم از خوابم بنویسم، گفتم یک شب دیگر، زندگی ما همه درد دوری است از جایی که آمده ایم. کی نوبت ما شود خدا می داند! حالا بقیه شبها را شادتر می نویسم که فکر نکنند من غمگینم. من شادترین آدم روی زمینم. با دلی که پر از غم است.اما روزی امروز بود تا فردا چه بخواهد.
-
معاشرت
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1399 07:19
صبح شده ، خنک است. به حرفهای دیشب فکر می کنم. آیا من همان آدمی هستم که نشان می دهم یا چی؟ اینجا یکسری حرف زده شد و شنیده شد. گفتند ما تو را خیلی دوست داریم و بهت احترام می گذاریم، باورشان کردم. وقتی اینجا هستم باورشان می کنم. وقتی به خانه خودم می روم کمی تردید و بعد انکارشان می کنم. شاید دقیقا آنها هم همنیطور...
-
اینتراپت
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1399 00:27
سرم درد گرفته، از نخوابیدن است، حتما. اما الان دخترک از خواب بیدار شد و بالا آورد. ترسیدم. هر چه شام خورده بود. البته امروز بسیار روی هم خورده بود .رنگش مثل گچ دیوار بود. بچه از بهمن ماه دیگر مریض نشده بود و این برایم بسیار سخت آمد. الان خوابش برد. حالا تا صبح مثل مرغ سرکنده می شوم. خدا کند صبح که بیدار می شویم آثاری...
-
روز دهم
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1399 10:36
در این روزها دارم دوباره کتاب نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی را می خوانم. و تکه تکه های قشنگش را پیدا می کنم . هر چیزی زمان درد. پارسال سپتامبر وقتی کتاب امضا شده بدستم رسید آنقدر هیجان داشتم که چند روزه تمامش کردم اما حالا مثل شربتی شیرین جرعه جرعه می نوشمش. این کتاب اشک و آه است مثل همین روزها. که دلم نازک شده و...
-
عاشقم می کند نیوزلند و ویپاسانا
جمعه 7 شهریورماه سال 1399 00:55
در اینکه عاشق یووال نوح هراری شده ام شکی نیست. یهودیی که می داند روز عاشورا چه روزی است، و خودش در بخش های آخر کتاب بیست و یک درس از قرن بیست و یک می گوید به همه چیز شک دارد و به دوره ویپاسانا می رود و مدیتیشن می کند و به زمان حال فکر می کند و حتی می گوید به نفس کشیدن هم نباید فکر کرد و می داند تمرکز کردن این ذهن وحشی...
-
رویای تو
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1399 10:19
صبح که نماز خواندم یادت افتادم، از وقتی رفتی اصلا یا شاید آنقدر کم به خوابم آمدی. پیش خودم گفتم من آدم خوبی نیستم برایه مین به خوابم نمیای. اما الان که بیدار شدم یادم افتاد که آمدی به خوابم. چقدر سرحال و سرزنده و خوشحال بودی و با همه شوخی می کردی مثل سابق. اما من می دانستم تو مرده ای ولی بابا بهم اشاره کرد برایت میوه...
-
شگفت زده
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1399 14:57
دارم به پادکست تازه یک پنجره گوش می دهم که چالش ذهنی یک نویسنده ترک ، الیف باتومان که در امریکا تحصیل کرده درباره حکومت ترکیه است . مقایسه بین طیب اردغان با آتاترک است. نگاهش به نظرم بی طرف است و بدون تعصب صحبت می کند. تجربه خودش وقتی در یکی از شهرهای ترکیه رفته بود و شهر اورفا جایی است که محل تولد حضرت ابراهیم و جایی...
-
اشتراک
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1399 13:52
از پادکست رواق : تنها مرا اثبات کن. چرا از تنهایی می ترسیم یا همه اش ازش فرار می کنیم چون مجبور می شویم به خودمان و کارهایمان فکر کنیم.برای همین وقت تلف می کنیم. کشتن لحظه ها در مبحث اگزیستانسیالیست مثلا خیال بافی در آینده یا غرق شدن در گذشته ها غیر اصیل است. در علم خوب بودن science of well-being که در دانشگاه یل دوره...
-
من هم
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1399 22:59
دارم به روزهای گذشته خودم فکر می کنم و تعرض هایی که بهم شده و هیچ وقت درباره اش ننوشتم و حالا تمام دختران در حال بازگو کردن تعرض اساتید و همکاران و کسانی که باهاش برخورد داشته اند منم می خواهم بنویسم. اولین بار فکر می کنم ترم دوم ریاضی کاربردی بودم و داشتم پیاده تا جایی که سوار اتوبوس یا تاکسی بشوم، سرازیری را پیاده...
-
دوباره دیدن
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1399 00:26
باید از کلاس آنلاین خلاقیت ماندالا هم بنویسم که این روزهای عجیب کرونایی دنیای جدید و جالبی پیش رویم باز کرد. من که از هشتاد و هشت که فارغ التحصیل شدم و کم کم از جریان هنری بیرون افتادم دوباره برگشتم به همان روزهای چهار سال دانشکده هنر همان زمان طلایی زندگیم ، همان راه و روشی که من را تا به امروز زنده نگه داشته است....
-
غمگین ترین لحظه های بی نگاهت
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1399 00:06
شعر امروز اخوان ثالث در من غوغا به پا کرد. عشق افلاطونی که در طلبش همواره سوخته ام. غزل سوم از دفتر آخر شاهنامه. آه خدای من ، من قبلا چه شعری می خواندم؟ اصلا چه می فهمیدم از شعر! هیچ! به معنای واقعی چیزی دستگیرم نمی شد. اما یکشنبه ها را خانم دکتر شعر را می خواند انگار تمام کلمات در تنم حلول می کند. بعد یکی یکی گره های...
-
قویتر
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1399 07:44
خوابم نمی برد . باد خنکی می وزد. دلم ضعف می رود چون دیشب فقط سالاد خوردم و مایه خوشحالی است که می خواهم کمتر بخورم. دوست دارم دوباره در رختخواب در وزش این باد خنک بخوابم. کتاب فال راز ورق یوستین گوردر را دارم می خوانم. مثل کتاب قبلی یعنی دختر پرتقالی جذاب است. فکر کنم بعدش هم بروم سراغ دنیای سوفی که سالها پیش نصفه در...
-
هاله من
شنبه 1 شهریورماه سال 1399 20:32
دارم به روزی فکر می کنم که با هم قرار گذاشتیم، چند بار توی عمرمان با هم قرار گذاشتیم؟ سید خندان، میدان صنعت، موزه بتهوون، خانه بهار، خانه خودم ، در عمر دوستیمان هر چند کم همدیگر را دیدیم اما کیفیت دیدارهایمان با من است. آن شب که مامانت برایم حرف زد، شاید آن موقع افسرده ترین روزهای زندگیم بود و بعد خانه بهار وقتی با هم...
-
کرونا هنوز می تازد
شنبه 1 شهریورماه سال 1399 00:30
بی عدالتی اجتماعی در این روزها بیشتر دیده می شود. شاید من هم اگر ویلا داشتم، باغ داشتم ماندن در خانه ام طور دیگری بود. مثل همه آدمهایی که این چند وقت می گویند با کرونا باید زندگی کرد. زندگی ما چطور بود؟ پر بود از زرق و برق و تجمل مثل پولدارهای جامعه ، مسافرت های آنچنانی و مهمانی و تفریح؟؟؟ زندگی من شاید یک شمال در...
-
خانم پرستار
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1399 03:44
مادربزرگ خواب بود، من دو بار زنگ رده بودم اما او بیدار نشده بود ببیند کیه که زنگ می زند. شنیده بودم پرستارش عاشق رولت خامه ای است. از لادن طلایی نزدیک آنجا یک جعبه کوچک رولت شکلاتی نسکافه ای خریدم . توی دلم گفتم خدا کند خوشش بیاید. از پله ها بالا رفتم. این پله ها که سالها ازش بالا رفتم و همیشه کفش جلوی در خانه...
-
همسایه
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1399 03:12
بی خواب شده ام. نمی دانم از کجا صدای آب می آید. باران است؟ بعید است. تمام بدنم در د گرفته به خاطر ورزش کردن در این دو روز. تمام استوری های کتابهایی گه خوانده بودم را نگاه کردم. چقدر کتاب خواندن هایم را به رخ می کشیدم. چقدر کتاب خواندم و عکسی نگرفتم. چقدر احمق بودم که فکر می کنم نوشته هایی که زیرش را خط می کشم دیگران...
-
کرونا، شعور، خشم
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1399 00:01
نوشته بیانیه نوشتی؟ بعد هم صدای خنده مسخره اش تا اینجا می آید بعد زنگ زده مثلا تبریک بگوید، حرصم گرفته که در گروه جلوی بقیه مسخره مان می کند. هزار بار خواستم بگویم عذر می خواهم استاد دانشگاه که به تازگی مقاله نوشته ای ، ما بیانیه می دهیم خوش به حال شما که دم به دقیقه لطیف فحش می نویسی. واقعا دلم را می شکاند و یک بار...
-
شبهای تاریک روشن
دوشنبه 27 مردادماه سال 1399 23:29
امروز قسمت آخر همگناه را دیدم، همه اش اشک ریختم ، قرار بود جایی بروند که برف باشد و قبل از اینکه دیالوگش را بگوید هدیه تهرانی، برفها را که دیدم یاد آن قسمت افتادم. بعد نوشته احسان عبدی پور درباره هدیه تهرانی با تمام تصویرهای فیلمهایی که بازی است که معرکه شده، چند بار دیدم، شمایل عدم یک دسترسی، هنرپیشه محبوبی که کمتر...
-
مالیخولیا
دوشنبه 27 مردادماه سال 1399 02:12
بگذار یک بار برای همیشه این موضوع را بنویسم و همین جا دفن کنم که دیگر هیچ وقت شب ،نصفه شب به ذهنم خطور نکند و دیوانه ام نکند و خواب از سرم نپراند که بعد از اینهمه سال بعد از گذشت این همه ماجرا شاید هیچ کدامتان یادتان نباشد اما من دلم هری می ریزد پایین وقتی این همه وقت جلوی کلیسای کریمخان مجسمه شده بودم منتظر که بیایی...
-
کاپیتان
یکشنبه 26 مردادماه سال 1399 23:13
اوه کاپیتان ببین به ساحل رسیدیم ببین همه در شادی و سرور کلاه هایشان را به آسمان می اندازد بلند شو و ببین که طوفانها تمام شده، جنگ ها و همه سختی ها به پایان رسیده، کاپیتان بیدار شو و چشمانت را باز کن، غرش دریا دیگر به گوش نمی رسد، دریا آرام شده، بادبانها را جمع کرده ایم و شنهای طلایی ساحل را می بینم. کاپیتان من قرار...
-
تغییر دکور
شنبه 25 مردادماه سال 1399 23:33
من درد ندارم اما حالم بسیار بد می شود. یعنی داد و بیداد می کنم. و امروز افتادم به کار کردن. آنقدر غر زدم که خودش برای دخترک آب هویج گرفت و ظرفهایش را شست و بعد جارو را آوردم و زمینها را دستمال می کشیدم و او هم جارو می زد و من همچنان بر دنده لج و عصبانیت و همه چیزم بهم ریخته بود. یکهو گفتم میز ناهار خوری را بیاورم به...
-
سپیده دمید
شنبه 25 مردادماه سال 1399 07:05
به خانه برگشتم. نشستم جلسات کلاسهایم را حساب کردم دیدم چهارشنبه کلاسم با گروه بزرگها تمام می شود . به خاطر ترم های دوازده جلسه ای من داشتم دو جلسه اضافه می شمردم. چهارشنبه کلاس بزرگها تمام می شود و دوشنبه هم کلاس کوچکها. فکر نمی کنم بزرگها بخواهند ادامه بدهند. اما شاید کوچکها مشتاق باشند. نمی دانم. باید ببینیم چه می...
-
خنکای صبح
جمعه 24 مردادماه سال 1399 06:26
من این مشکل را ندارم که دیده نمی شوم. بعضی این عقده را دارند که باید دیده شوند و اگر چنین نشود حالشان بد است. سلفی های روزانه آنها نشان می دهد . یا اینکه برای پز دادن همیشه چیزی دارند. شاید هم خودم جزو آنان باشم. نمی دانم و از روی حسادت این حرفها را می زنم.ولی خودم را در یک گروه بزرگ سی چهل نفره هی ابراز نمی کنم که...