زمان گذشت . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت . چهار بار نواخت . امروز اول دی ماه است . من راز فصلها را می دانم . و حرف لحظه ها را می فهمم . پاییز را در دفتر خاطراتم ورق می زنم . پائیز ؛ ای مسافر خاک آلود . در دامنت چه چیز نهان داری . جز برگهای مرده و خشکیده . دیگر چه ثروتی به جهان داری . برگهای زرد و قرمز را از لا به لای خاطرات جمع می کنم و به یاد می آورم . روزهای ابری و مه گرفته ؛ روزهایی که باد می آمد . روی خاک ایستاده ام . با تنم که مثل ساقه گیاه ؛ باد و آفتاب و آب ؛ را می مکد که زندگی کند . شبهای تا صبح بیدار بودن به اشتیاق شنیدن صدای باران . روی زنبق تنم ؛ بر جدار کلبه ام که زندگی است ؛ با خط سیاه عشق ؛ یادگارها کشیده اند . مردمان رهگذر ؛ قلب تیر خورده ؛ شمع واژگون ؛ نقطه های ساکت پریده رنگ ؛ بر حروف درهم جنون . شبهای بلند بی صدا و خواب بادبادکهای رنگی دیدن با ستاره هایی که قائم موشک بازی می کنند . نگاه کن !من از ستاره سوختم . لبالب از ستارگان تب شدم . چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل . ستاره چین برکه های شب شدم . خیابانهای پوشیده از برگهای خیس و پیاده روی های طولانی با گنجشکان . تو با من می رفتی . تو در من می خواندی . وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم . تو با من می رفتی . و کوههای پوشیده از برف . ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . نگاه کن که چه برفی می بارد ... و به یاد می آورم خوشبختی لحظه به لحظه در این فصل مهربانی که با باران بر سرم بارید .
زیبا بود. خیلی قشنگ بود. احساس کردم یک لحظه تو ایرانم....
بابا دوستای من ترشی نخورن یه چیزی می شن ها.........امشب هم یه مطلب از شیوا توی آوا کوچولو خوندم هم از تو که دوباره باید بگم بابا ترشی نخورین یه چیزی می شین ها...
حس نوستالژیک از برف.واقعآ برف میباره؟تو کجایی؟
لبای بسته هر بادبادکی قد یه قرقره نخ حرف داره/ مگه نه خوشگل خانم؟
۱۴ فوریه ... خاموشی فروغ را گرامی بداریم!!!!
روزگاریست چه بد ! که دیگر کلمه عاشقانه دلیل عشق نیست ، و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن !!!!
قلم زیبایی داری. من هم فصل پاییز و هم زمستون رو دوست دارم ولی ار اونجایی که آوا کوچولوم زمستون دنیا اومده، اونو بیشتر ترجیح میدم.
موفق باشی.
آره . غیر از آغاز فصل سرد به خیلی چیزای دیگه هم باید ایمان آورد.
روز ها و فصل ها ميگذره ولی کاش اونجوری که ما می خواييم بگذره
امروز روز اول دی ماه است و ساعت که چهار بود توی رختخواب دمر افتاده بودم و ایمان آورده ام به آغاز فصل سرد، و حالا شاعر مرده خیلی وقت است زیر خاک خوابیده و برگها که ریخته و شاخه های درختهای ظهیرالدوله لخت شده اند ایمان یقینی کرده و قلب سردش که سوسکها خورده اند مطمئن تر شده، و البته باید دانسته باشد که بهار، حالا از یک جنس دیگر، خواهد آمد، و تکان مرگ لابد آنقدرها است که سخت لرزیده و چشمش نگران آن یک نفر است که خواب دیده میآید، و کاش توی خواب مرگش زیر خاکها همه اش از آن خوابهای خوب ببیند، روحش شاد، برای خودم نوشته بودم گفتم اینجا بنویسم به هم میان، داره برف میباره، عالمی داره، مبارکه!
من سردم است و هرگز گرم نخواهم شد
کاشک من اون همراهت بودم.چه همسفر هیجان انگیزی......