ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من زن سی و هشت ساله ای هستم که هنوز پر از آرزو هستم.
مگر می شود رویا دست از سرم بر دارد؟
مگر می شود برای خودم خیال نبافم هنوز؟
بیست و پنج اردی بهشت های زیادی گذرانده ام.
روزهای عجیبی که هر کدام خاطره ای برایم است. پر از پیغامها و پیامهای تبریک و دوست داشتن و مهربانی که اینهمه خوب نبوده ام هیچگاه.
اما ته قلبم به همه این پیامهای کوتاه و قلبها و استیکرها محتاجم.
نیاز دارم که ازم تعریف کنند و بهم تبریک بگویند.
در اینجای روزگار که ایستاده ام خیلی چیزهای لازم زندگی را ندارم. اما کفه دیگر باز هم سنگین تر است.
کفه داشتنها و علاقه مندیها و انگیزه های زندگی.
کی می دانستم وقتی برسم به امروز
مادربزرگم روز تولدم را فراموش کرده باشد؟
عموی نازنینم دیگر پیامی برایم نفرستد!
دوستم را ده سال ندیده باشم.
خانه ای برای خودم نداشته باشم.
مدرک ارشد و دکترا نداشته باشم.
داستانی چاپ نکرده باشم.
فیلمی نساخته باشم.
حالا به امروز رسیده ام. به سی و هشتمین باری که دور خورشید می چرخم.
به عالم و آدم وابسته ام.
به بودنشان محتاجم.
به داشتنشان نیازمندم.
به خانواده ام،
به تک تک أعضایی که با من همخون و هم خانه هستند.
به آنها وابسته ام.
اگر نباشند شاد نخواهم بود.
به فامیل های دور و نزدیک.
به لغاتی که بهم می رسند و می گویند. به معاشرتهای کوتاه در کنارشان.
به لبخند همسایه ها، به سلام نگهبانان شهرک.
من محتاج مهربانی همکارانم هستم. به بازی با بچه ها و شاگردانم عشق می ورزم.
به یاد دادن علاقه دارم. به یاد گرفتن از آنها مشتاقم.
به دوستانم، صمیمی و نزدیک، قدیمی و دور، به همه دوستانم احتیاج دارم.
مگر بی رفیق می شود گذراند؟
من به درختها و گلها وابسته ام.
به گلدانهایم.
به دیوار آبی
به بشقابهایش،
به طاقچه اش
به فرشته هایش.
من به کسانی که نوشته هائم را می خوانم احترام می گذارم. و بهشان وابسته ام.
من به کتاب خواندن و دیدن فیلم احتیاج دارم.
به خیابانها، موزه ها و شهرهای زیبا علاقه دارم و محتاج دیدنشان هستم.
من به نوشتن معتادم.
و
در این همه وابستگی
و همه دوست داشتنهایم زندگی می کنم و به سی و هشت رسیدم.
در همه این نیازها سعی می کنم مستقل فکر کنم و زندگی و رویای شخصی خودم را بسازم.
برای رسیدن به نداشته هایم تلاش می کنم.
و همواره امیدوارم.
احساس پیری می کنم، کمی شکم درآورده ام، بعضی چیزها یادم می رود و باید به ذهنم فشار بیاورم. مثل کتابها و فیلمها
یا مثلا می روم بالا بعد یادم می رود چه میخواستم.
یا به هر چه فکر می کنم یکهو وسط حرف زدنم باشد اشتباهی به زبان می آورم. مثلا اسم آدمها را اشتباه می گویم.
امروز در مجموع به این نتیجه رسیدم اما بعد به خودم امیدواری دادم که سن فقط یک عدد است. و مهم چیز دیگری است.
ها ها ها
همه اش خیال می کردم اگر در نمایشگاه دیدمت چی ؟ اما خیال خامی نیست می دانم.
خب خیلی خنده دار است بعد از این همه سال یکی از بچه های دانشگاه را ببینم که دوست تو هم است و من دنبال تو می گشتم ، شاید که زودتر یا دیرتر رد شده ای اما نه ، باز هم انتظار بیهوده ای بود.
نمایشگاه کتاب امسال هم با یک عالم کتاب تمام شد برایم.
باورم نمی شود که هنوز در هوای همدیگریم، که چند شب پیش که پنج شنبه بود که بعد از انجمن طراحان لباس و آن همه داستانهای زینب ، دنبال خانه موزه بتهوون بگردیم و بعد از گذشتن از خیابان سنایی و خاطراتش و بعد مغازه ها و کافه هایش، تو هم آنجا بوده باشی . چه فرقی دارد با دو سه روز فاصله قبل یا بعد، از محله ارمنی نشینی که تزیین شده برای نیمه شعبان.
یکهو دلم ریخت.