ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دستم را بریدم.
می خواستم لیموترش را قاچ کنم و آبش را بریزم روی قورمه سبزی ام که یک وجب روغن رویش بود. چاقوی تیز لغزید و انگشت اشاره دست راستم را برید. دقیقا بغل ناخنم. خون زد بیرون. دردم گرفت. والا حضرت و دخترک پریدند کنارم که چه شده، برایم چسب زخم آوردند. گرفتم زیر آب. بعد با دستمال کاغذی سفت انگشتم را فشار دادم. مامی فینگرم زخم شده.
بعد حضرت والا برایم چسب زخم را بست.
دقیقا جای زخم شروع کرد به زدن. انگار قلبم آمده باشد روی زخمم و هی تند تند می زد تا اینکه از تپش ایستاد.
و همه زخم های من از عشق است.
۱۴۰۰/۵/۱
قسمت هشتم زخم کاری
چه طوفانی شروع شد.
زن رو کرد به پدرش و گفت:
خودت می دونی زندگی با مردی که می دونی دوستت نداره چقدر سخته.
امروز درباره یک زن که از دو قسمت قبل وارد سریال شده می نویسم.
زنی که می گویم در فیلم منشی حاج مظفر است. قسمتهایی از فیلم کاملا سانسور شده اما نشان می دهد مردی که دارد با کشتن آدمها به قدرت می رسد، با این زن رابطه دارد و ازش خوشش آمده.
در قسمت قبل برایش عطر خریده بود، قبل از مدیرعامل شدن غصبی اش به ش پاشید که یکی دیگر از صحنه های سکسی فیلم است.
حالا در پرونده ها چیزی پیدا کرده باز بر علیه مرد، مرد می گوید از هوش دختر جوان خوشش آمده، چهل و خورده با دختری بیست و پنج ساله.
به زنش می گوید و زنش می گوید از اینکه هوش از ظاهر برایت مهمتر است خوشم می آید.
مرد با کیمیا هست و با منصوره بود آن چند روز در کیش.
وقتی پسر مرد با اعتراض به مادرش تعقیب کردن پدرش را گزارش می دهد، مادر عصبانی و تهاجمی روی پسرش دست بلند می کند که از کارهای پدرش خبر دارد و به او مربوط نیست و حق این کارها را ندارد.
برای رسیدن به اینجا که نظر پسرشان لجن است همه کار می کنند.
مرد از خواسته تنش نمی گذرد و زن برای داشتن بی نهایت پول هر ذلتی را تحمل می کند.
حالا بعد از اینکه حضرت والا یک صبحانه در حد کوش آداسی شاید هم بهتر زدند به بدن، جستجوی کیف آبگرم دوباره آغاز می شود.
چه صبحانه ای : نان تست فرانسوی، شیر ، چای دارچین دم کرده عالی، نان سنگک ، نان خامه ای که دیروز برای خودش از لادن خرید، خامه ، پنیر کیبی، خیار و گوجه.
منم سریع وسایل قورمه سبزی و کوکوسبزی را از فریزر درآوردم. از حالا باید فقط غذا بپزم و داستان گوش بدهم.
لباسهای شسته را سرجایش بگذارم و مهمتر از همه دنبال کیف آبگرم بگردم .
راستی ماه تولد حضرت والاست. باید سنگ تمام بگذارم.
از بالاتنه و پایین تنه و هر جور که فکرش را بکنی.
۱۴۰۰/۵/۱
دیشب حضرت والا هوس کردند که کیف آبگرم بگذارند روی کمرشان. امر کردند کمرمان را تقویت کن. معجون انبه و موز سفارش دادند. بعد با هم شروع کردیم به جستجوی کیف آبگرم. فرستادمش بالای کمدها را ببیند. دیدم چقدر جعبه الکی نگه داشته ام. ریختم بیرون کارتون ریسیور و ساندویچ میکر را انداختم دور. بعد از کمد بغلی چمدان را در آورد و دیدم آن تو هم نبود. دوباره یکسری کارتون و وسایلی که فکر می کردم روزی با دخترک کاردستی درست می کنیم ریختم دور. تکه پارچه های الکی را گذاشتم دم در.
حضرت والا می خواستند کیف آبگرم بگذارند روی کمرشان که حال بیاید اما آنقدر وسایل کمدها را بالا و پایین کرد که خسته شد و مسواکش را زد و رفت خوابید.
کیف آبگرم پیدا نشد اما من خوشحال بودم که دستورات وی چقدر به فنگ شویی خانه کمک کرد.
اسم جدید بابای دخترک است. خوبه؟
خوشت میاد؟
تو را چطور صدا بزنم؟
۱۴۰۰/۵/۱
بابا صدایم کرد، رفتم ببینم چه چیزهایی در چمدانش گذاشته. رفتم بالا سر وسایلش. دو تا تی شرت هایش که گذاشته بود برداشتم و تی شرت نو گذاشتم برایش با یک پیراهن آستین کوتاه صورتی کوتون . بعد رفتم سراغ زیرپیراهن هایش. همه را درآوردم و با نظارت خودش ریختم دور آنهایی که بد شده بود. تا مامان بیاید بفهمد طول می کشد. شلوارهایش را داده بود دم پاهایش را درست کرده بود خیاط. یکیش را پوشید که توی تنش خیلی خوب بود. هر دو شلوارها را برایش گذاشتم. بعد شورت نو برایش گذاشتم. با یک شلوارک و لباسهای شنا. ضدآفتاب و مسواک.
با هم چمدان را پایین آوردیم. سیگار ، ماسک، کمی آجیل گذاشت و بندهایش را سفت برایش بستم که وسایلش تکان نخورد.
زیپهایش را بستم.
با همه غرغرهای بابای دخترک که نمی خواست بیاید و بالاخره با هزارتا حرف من را آورد، خوب شد آمدم پیشش. چمدانش را بستم. الانم می خواهم بفرستمش عشق و حال.
هیچ کس نیست جز من. دختر داشتن خیلی خوب است.
مگر نه؟
۱۴۰۰/۴/۳۱
رفتم توی چتهای مامان و بابام. مامانم رفته عراق، بابام امروز دارد می رود ترکیه، کوش آداسی برای ریلکسیشن. برای هر دویشان خوشحالم که پول هایشان را آن طور که دوست دارند خرج سفرهای دلبخواه خودشان می کنند.
منم همین طورم. آن یکی برادرم شمال و آن یکی رفته مشهد. ما خانوادگی همینطور هستیم. یکجا نشین نیستیم. هر وقت بتوانیم می زنیم به چاک جاده یا با قطار یا با هواپیما. هر جا بشود. با همه تفریح های کوچک و ساده خوش می شویم.
خدا راشکر می کنیم مثل خیلی ها نشدیم که میلیاردها پول دارند اما حالا افسرده در کنج خانه منتظر چیزی نیستند.
بابا دم به دقیقه در واتس اپ نشسته هر وقت مامان آمد توی لابی هتل و اینترنتش وصل می شود ، بهش زنگ می زند که کجاست چه می کند. تست کرونا داده اند برای فردا توی فرودگاه. تازه مامان می خواست بلیطش را عوض کند و دوشنبه بیاید حالا که دید بابا هم نیست اما هفت میلیون برایشان سنگین آمد که پول برود. بابا بهش پیام داده بود شوخی نیست اگر بخواهید زمینی بیایید خیلی سخت است. بعد مامان ازش پرسیده بود چقدر پول سفرت شده؟ می خواستم بمیرم از خنده. بابا هم نوشته بود من نگرفتم هنوز دقیق نمی دانم. حال اینکه من می دانم بالای بیست میلیون شده.
از چتهایشان خوشم آمد. دیدم دوست داشتن، توی همین نوشته های مودبانه بابا که نوشته تماس بگیرید یا مامان که نوشته توی اتاق نت ندارم، موج می زند و دلم برای هردویشان غنج رفت.
امروز هم آمدم برای بابا پیتزای کاملا خانگی و دستساز درست کردم و آنچنان برشته و خوشمزه شد که چند بار ازم تشکر کرد. انگار جور عجیبی آشپزی کردیم من و دخترک و باباش. قارچها را بابای دخترک، دخترک سوسیسهای خانگی را خورد کرد. منم خمیرها را در فر چیدم. بعد فلفل دلمه ای و گوجه فرنگی و کالباس خانگی و زیتون سیاه را روی هر کدام ریختیم.
یک کار مشترک عاشقانه بود ، لابد.
پنیر ریختیم و در فر داغ داغ گذاشتیم. در عرض نیم ساعت داشتیم پیتزاها را قرچ قرچ می خوردیم.
و به هیچ چیزی فکر نکردیم جز طعم خوشمزه اش.
۱۴۰۰/۴/۳۱