ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعضی چیزها را نمی توان نوشت، نمی توان گفت، نمی توان حتی بهش فکر کرد از بس که دردناک و وحشتناک است. حتی نمی شود باورش کرد اما وجود دارد.
صبح که از خواب بیدار شدم، انگار که خوابت را دیده باشم.
حال عجیبی بود. نه خوب و نه بد. اما انرژی مانده بود از تو.
انگار که تمام وجودم امید دارد به عشق تو و بودن با تو و همان امید هر چند وقت یکبار پررنگ می شود و انگار با نیرویی عجیب به تو وصل شده باشم.
نمی دانم.
چیزهایی هست که نمی دانم.
و من دلم بسیار تنگ است.
چه روزها و لحظه های عجیبی است.
یکسال پیش در این لحظات فقط و فقط یک چیز می خواستم، می خواستیم.
حتی وقتی پیامهای پارسال را می خوانم، دلم می ریزد. هول می شوم و اشکم سرازیر می شود. فکر اینکه هفتم آبان بهترین تولدت باشد.
عموی نازنینم
چقدر نبودنت توی ذوق می زند. تو بودی و یک خانواده که عاشق لبخندهایت بودند و من هنوز عاشقانه به لحن صدایت فکر می کنم. به دستهای گرمت، به بوسه هایت. و نمی توانم بر زبان بیاورم خدا رحمتت کند.
برای من هنوز هستی.
آخ
جان دلم، مهربانم
جایت بهشت است. و خیالم به همین خوش است.
شب تولد شصت و شش سالگیت مبارک، قشنگم.
روی ماهت را می بوسم.