بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نازنینم

خانه ات برایم با همه خانه ها فرق دارد ، دلگرمی دارد ، مهربانی و صمیمیت دارد . آرامش دارد و چیزهایی دارد برایم فراموش نشدنی که خانه تو ، که خود تو باعث همه مهربانی ها و عشقهایی است که فراموش نمی شود . در بهار و تابستان و پائیز و زمستان و همه لحظه های خوبم . در زمستان که بید بید می لرزیدیم برایمان شیرینی آوردی و چای که بخوریم و گرم شویم . نمی دانم با هر که بودم دلم می خواست راهم را کج کنم و بیایم شادیم را با تو هم قسمت کنم و از تجربه هایم با تو بگویم . حرف بزنم و تنهاییم را قسمت کنم . اشک بریزم و درددل کنم . بخندم و شاد باشم .در تابستان تبدار ، در پائیز برگریزان و بهار که خانه ات پر است از گلهایی که با دست تو زیبا شده اند .

زیبایی و مهربانی در تو شگفت زده ام می کند همیشه .
برایت آرزوهای خوب دارم همیشه .

دلت گرم ، خانه ات آباد و لبانت پر لبخند.

ممنون از عکسهای زیبایی که از خانه ات برایم ایمیل کردی .

توهم شایستگی

 فکر می کردم زندگی  همین پز دادن های خاله ام است از عروس و دامادهایش. همیشه عادت دارد همه چیز را پر رنگتر تعریف کند . شاید من هم از او یاد گرفته ام . توی ذهنم با تو ، با داشتنت پز می دادم . وقتی از داشتنت ناامید شدم ، دنبال چیزی یا کسی بودم که با آن بتوانم چیزی برای گفتن داشته باشم . حالا فهمیده ام استاد دانشگاه بودن پز ندارد یا دانشجوی فلان دانشگاه خارجه پز ندارد . گلهای بزرگ و طلا و جواهرات پز ندارد . هیچ چیزی پز ندارد . انسان بودن و آدمیت است که پز دارد که دنبالش هستم .حالا فهمیده ام دستان خودم هم خالی است و چیزی برای تعریف از خودم ندارم . و سرم درد می گیرد از این همه دردی که درمان ندارد .

MFE

وقتی داشتم دوره این گروه سنی را می دیدم - منظورم سه تا چهار سال است - ( آخر بیشتر کلاسهایی که داشتم و دارم برای چهار تا هشت سال است )همه چیز جدید و سخت بود . به همکاران می نالیدم که انگار خیلی سختتر است و بیشتر انرژی می برد . حالا که برای اولین بار بچه های بین سه تا چهار سال می آیند سرکلاسم ، برایم هیجان انگیزتر است و این را دیروز سر کلاس فهمیدم . با اینکه قبلش دو تا کلاس تقریباً سخت دارم اما وقتی این کلاس شروع می شود کیف می کنم . شروع می کنم به حرف زدن ، صدایم را نازک و کلفت می کنم ، حلافکار می شوم ، دستگیر می شوم، پشیمان می شوم و بعد پلیس می شوم و با بیسیم با مربی همکارم حرف می زنم . صدای ماشین پلیس در می آورم و با ماشین های خیلی خوشگل پلیس بازی می کنم که تا به حال نداشته ام . خیلی خوش می گذرد . ماشینها ایست ، نوبت بچه ها ست که از خیابان رد شوند . با دوپلو ها کمک بچه ها می کنم که دستهایشان را تمرین دهند .اولش خیلی هایشان ساکتند حتی لبخند هم نمی زنند اما یواش یواش وارد بازی من می شوند و یخشان باز می شود. بازیهایی که انگار روح خسته ام بهش احتیاج دارد . انرژی می گیرد اما بیشتر انرژی می دهد . بچه ها نوبتی با ماشینها و آدمکها بازی می کنند . لغتهایی که باید تکرار کنم را می گویم و باهاشان جمله های تازه می سازم . جمله هایی که قبلا بهشان فکر نکرده ام ولی حالا ذهنم مثل چشمه ای جوشان فوران کرده و دست خودم نیست و همکارم خنده اش می گیرد . خودم هم خنده ام می گیرد . باورم نمی شود . این منم ؟ منی که حالا سه ساله شده و دوست دارد بازی کند . و در این بازی بماند .

بغضی بی پایان

چیزی که این روزهایم را رنگ می بخشد ، بی حوصلگی است .دیگر حوصله کلاسهایم را ندارم، بچه ها که بهترین بهانه بودند برای زندگی ، دلم می خواهد بنشینم و نگاهشان کنم . امروز که ادای یک ربات را در می آوردم از صدایم ذوق کرده بودند و دستهایم را مثل یک آدم آهنی تکان می دادم ، کیف می کردند. کاش احساسی نداشتم و می توانستم این پتک ها که بر سر و دلم می خورد مثل یک آهن ، تحمل می کردم و قوی تر می شدم . این درد که فهمیده نمی شوی ، بدترین درد است . این درد که آرزوها و بهترینهایی که برای زندگیت بخواهی ، برای دیگری شوخی است و نمی فهمد ؛سخت است .سخت است که بغض کنی روبه رویش و او باز هم سرتکان دهد و بگوید نمی فهمی . اینکه چند وقتی منفی باران شوی و هر چه خوبی است برای دیگران باشد تا بالاخره روزی روزگاری برای تو هم نعمتی است اما می ترسی .از حضورش می ترسی.از آینده می ترسی. از هیچ می ترسی.از صدای جیغ و شیون می ترسی. از زندگی می ترسی. از خودت می ترسی. آرزوها می ماند و دستهای خالی . آرزو می شود نقاشی و خاطره و شعر که فقط نوشته یا کشیده می شود . کاش واقعیت بود .کاش هر چه آه می کشیدی داشتی . کاش هر که هر چه خواست ، بخواهد و داشته باشد.

برگ ریزان

لکه های زرد می افتادند ، بی واسطه باد و باران ،

پائیز دلگیر ابری

قلب باغچه از غم ورم کرده و کسی به فکر باغچه نیست.

می خواستم بگویم بی تو هیچ جا نمی روم اما تو می گویی ما هیچ جایی نداریم برویم .

سرگیجه

خبر بد ، حال تهوع ، جوش آوردن ، لباس هایم را در می آورم ، می خواهم بالا بیاورم ،باز هم خبر بد ، دعوا ، ترافیک ، دود ، حال تهوع ، سر درد ، کم خوابی ،بچه هایی که حرف گوش نمی دهند . دیشب بابای نسترن همکلاسی قدیم مدرسه ای و امروز برادر دوست دانشگاهیم . حالم بدتر می شود . مرگ پرسه می زند . می خواهم بخوابم و خواب برف ببینم .

گنج

دور سرم پارچه ای پیچیده بودم و چشم بند خوابم را یکطرفی کشیده بودم روی چشم چپم . صدایم را کلفت کرده بودم و برای بچه ها نقش ناخدای کشتی دزدهای دریایی را بازی می کردم .از توی بطری خالی شیر نقشه سوخته ای بیرون آوردم و نقشه گنج را بهشان نشان دادم.علامت زده بودم زیر یک درخت .بعد قرار شد با لگوهایشان کشتی و وسایل سفر بسازند.بچه ها پاروهای خیالی را با شمارش من تکان می دادند و کشتی ما به جلو می رفت تا برسد به جزیره گنج .با دوربین هایی که بچه ها درست کرده بودند از دور جزیره پیدا شد. با هیجان کشتی را در اقیانوسی متلاطم جلو می بردیم که یکی از بچه ها گفت خانوم بس کنید این مسخره بازی رو ! منم با جدیت گفتم این مسخره بازی نیست ، ما داریم می رویم جزیره ،دنبال گنج .