ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تا سوم دبیرستان فکر می کردم دارم درست زندگی می کنم و می خواستم که درست زندگی کنم . اما دیدم این دیگران هستند که می گویند چطوری زندگی کنم. کم کم بدون اینکه بفهمم راههایی رو تجربه کردم برای زندگی کردن که خودم می خواستم و دیدم که دیگران طور دیگه ای هستند و طور دیگه ای زندگی می کنند. هیچ کس نفهمید چرا من اینهمه کتابهای عجیب غریب می خونم. از بقیه دور و دورتر شدم. وحالا به جایی رسیدم که حوصله مخفی کردن خودم رو ندارم. دلم می خواهد به شیوه خودم رندگی کنم. بدور از باید و نباید. بدور اجبارات روزمره. به نتیجه دیگری هم رسیدم. قبلا فکر می کردم هدف توی رندگی من معلومه و اون درست زندگی کردنه. بعد از مدتی فهمیدم درست زندگی کردن هم به هیچ دردی نمیخوره و برایم فرقی نداره که خوب باشم یا نه چون از خوب بودن هیچ چیزی ندیدم.
******
خاک تپید .
هوا موجی زد.
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست.
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.
سپهری