بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ظاهرا داره اتفاقهای خوبی می افته . اتفاقی مثل عوض شدن جریان یه رودخونه کوچیک به سمت دریا . رودخونه ایی که داشت به مرداب تبدیل می شد !

پگی می پرسه : چلا‌ ؟
  می گم : چی چرا عزیزکم ؟ می گه : چرا وقتی می خوابی به ستاره ها زل می زنی ؟ وقتی می خوای از خونه بری بیرون منو بغل می کنی ؟ وقتی داری می نویسی کاغذهات خیس می شند ؟ چرا گلدون یاست دیگه گل نمی ده ؟ و چرا درستو ول کردی؟ چرا کتابهای بوبن رو هزار بار می خونی؟
بهش فقط لبخند می زنم . و سکوت می کنم .
*******
درخت آلبالو سه تا  آلبالو داده . به نظرتون این آلبالو ها رو به کی بدیم ؟

آدمی که عاشق آسمونه زمین می خوره .
اونهایی که نصیحت می کنند باید تنبیه بشند .
اونهایی که تنبیه می کنند باید نصیحت بشند .
پرسیدن راه رو دورتر می کنه .*
******
شاتوت های رسیده را
با انگشتان
می چینم
برگهایش
نوازشم می کنند .
دستانم به رنگ خون شده اند .
چه کسی را کشته ام ؟
بلوغ درخت باغچه ایمان را !!
زیر دندان چه طعمی دارد تابستان گرم .
وقتی پگی** با من است
غصه ای ندارم .
او مواظب من خواهد بود .
تا همیشه .
*******
*  ابولفضل شاهی.
** پگی عروسکیه که تازه مامانم برام خریده . همش بهم می خنده و لپهاش چال می شه . تازه طناب بازی هم بلده .

پله ها را بالا می روم . 
 پایین .
 از این اتاق به آن اتاق .
 بدون امضا 
 دنبال امضا .
 مدرک فوق دیپلم ریاضی .
 و یک مهر کم است .
 و دوباره یک روز دیگر ...
و دارم راحت می شوم .

تا سوم دبیرستان فکر می کردم دارم درست زندگی می کنم و می خواستم که درست زندگی کنم . اما دیدم این دیگران هستند که می گویند چطوری زندگی کنم. کم کم بدون اینکه بفهمم راههایی رو تجربه کردم برای زندگی کردن که خودم می خواستم و دیدم که دیگران طور دیگه ای هستند و طور دیگه ای زندگی می کنند. هیچ کس نفهمید چرا من اینهمه کتابهای عجیب غریب می خونم. از بقیه دور و دورتر شدم. وحالا به جایی رسیدم که حوصله مخفی کردن خودم رو ندارم. دلم می خواهد به شیوه خودم رندگی کنم. بدور از باید و نباید. بدور اجبارات روزمره. به نتیجه دیگری هم رسیدم. قبلا فکر می کردم هدف توی رندگی من معلومه و اون درست زندگی کردنه. بعد از مدتی فهمیدم درست زندگی کردن هم به هیچ دردی نمیخوره و برایم فرقی نداره که خوب باشم یا نه چون از خوب بودن هیچ چیزی ندیدم.
******
خاک تپید .
هوا موجی زد.
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست.
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.

سپهری

کرمهای ابریشم را  نشانم می دهد که چگونه پیله خود را شکافته اند و بصورت پروانه هایی سفید چاق و تنبل گوشه های جعبه لم داده اند . همیشه وقتی از راه می رسم مهربان و شاد به استقبالم می آید . همدیگر را می بوسیم و مثل همیشه می پرسد چه خبر ؟ و من را به داخل می برد . پروانه ها را مدت طولانی تماشا می کنم . تخمهایشان از کنجد کوچکترند . بعضی پیله ها هنوز سالمند و پیله هایی که باز شده اند مثل این ایت که کسی آنها را با قیچی بریده اند . همیشه سلیقه اش را دوست دارم . مخصوصا تابلوهایی که به دیوار زده است . همیشه از مصاحبت با او لذت می برم . به غیر از درس در مورد موضوعات مختلف حرف می زنیم . کتابهایی تازه خوانده ایم .فیلمهایی که دیده ایم . لهجه فوق العاده ای دارد . وقتی فرانسه حرف می زند کیف می کنم . با توجه به معلم خوبی که دارم فرانسه را خوب و سریع یاد می گیرم . می گوید : پروانه ها بعد از تخم گذاشتن می میرند . روی میزش کتابها رو مرتب چیده . می گویم : من دیگر هر وقت مرگ برسد راضیم چون هیچ آرزویی ندارم . و هیچ چیز برایم مهم نیست . با تعجب بهم لبخندی می زند : برای من هم دیگر چیزی برایم مهم نیست ولی بعد از ده سال به این نتیجه رسیدم .
خانه ای بود پر از آرزو . آرزوی من آن خانه بود . هر روز که از مقابلش عبور می کردم در دلم می گفتم : مال من خواهی شد . هم آن خانه و هم آرزوهای درونش . حالا نه خانه را می خواهم نه آن آرزوها را .
*********
این هم یه دوست تازه .

مادر بزرگ سلام !
خانه ات اینجا کنار باغچه قبرستان و من آنجا در این شهر پر تلاطم پی مرگ سگ دو می زنم .تو آرام خوابیده ای . شاید هم می دانی هر کدام از ما چه می کنیم ! هفده خرداد بود که من در کنار جسم بی جانت داد زدم راحت شدی و حس کردم چقدر دلم برای صورت مهربانت تنگ خواهد شد .تو رفتی در قاب عکس و من فکر کردم اگر عکس خودم را در قاب بگذارم زودتر پیش تو خواهم آمد . اما این طور نشد . سرطان ذره ذره تو را از ما گرفت . و همه گفتند خدا اینطور خواسته . من هیچ نمی فهمیدم . من فقط فهمیدم تو از سرطان نمردی . تو از بس مهربان و فداکار بودی مردی . هیچ کس قدر تو را ندانست . حالا که چهار سال گذشته از نوه هایت فقط من اینجا هستم .و بقیه تو را فراموش کرده اند .شاید هم نه . به هر حال برای دیدنت نیامده اند .شاید تا چند سال دیگر من هم مثل بقیه تو را از یاد ببرم.
دیدی آنهمه مهربانی فایده ای نداشت .همه فراموشت کردند . یادم هست وقتی مردی همه از تو تعریف کردند . من مثل تو خوب نیستم و سکوت را ترجیح می دهم تا حرف . حرف مردم به هیچ دردی نمی خورد .مثل دلسوزیهای احمقانه اشان . امروز که می آمدیم اینجا به حیاط رفتم و برایت از مارگاریتهای باغچه چیدم . مامان گفت : گل می خریم . او هم فراموش کرده خانومجون عزیز و دوست داشتنی اش عاشق گلهای باغچه بود .
تو سواد نداشتی اما جانمازت از ترس دوزخ پهن نبود .و همیشه بوی گل یاس می داد .
هنوز دیر نشده .صدایم بزن و برایم دعا کن که زودتر از این تن که مثل تو می خواهد مهربانی بورزد خلاص شوم و آرامش گمشده ام را بیابم .
***
از خفن امتحانی بر گشته ام .

دیگه بهش احتیاجی نیست .وقتی تعطیل باشه . مغزمو می گم . دیگه فایده ای نداره . باید فکری کرد .
چشمهامو می دهم به او که هیچ وقت خوبیهامو ندید .
گوشهامو می دهم به او که هیچ وقت صدای دوستت دارم رو نشنید .
دستهامو می دهم به او که می خواد آغوش برای مهربونتر از من باز کنه .
پاهامو می دهم به او که راهش با من کمی بیشتر از یه ذره فرق داره .
و قلبمو می دهم به او که از نفرت اشباع شده .
و بقیه اجزای بدنمو می دهم به اونها که برای زندگی خوب لازمشون دارند . 
کلیه ها. معده . روده . ریه ها ....
من دیگه لازمشون ندارم .

من عاشق بودم ؛
به درخت کوچک باغچه که به باد عاشق بود .
و باد
برگهای درخت را نوازش می کرد .
و من شعرهایم را
روی برگهای درخت می نوشتم.
"درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟ "
و باد عاشق رفتن و بردن .
چیزی شبیه ویرانی .
درخت بزرگ شد .
و من آنقدر پیر که دیگر نتوانستم در آغوش بگیرمش.
باد می وزید.
و برگهای درخت را با خود می بُرد.
هنوز مثل همیشه ها
باد می وزد
و با خود می بَرد
شعرهایم را
برای درخت کوچک عاشق باد
که دیگر در دستانم جا نشد.

روح سرگردان و بی سامان من مثل باد بی خانه است .اما شهر گمشده ای هست میان واقعیت و رویا . بی زمان . روحم احساس کرد کودکیش را در همین نزدیکی در خانه های گلی و کوچه باغهای پر از گل گذرانده است . دلش می خواست ببیند امشب چه کسی کدام ستاره خوشبخت همدم ماه خواهد شد . دلش می خواست گوشه ای از آن زمین ساکت را یله دهد و پشت ستاره ها را ببیند .خواست دلتنگی آن اتاق صورتی را با گلهای صورتی بکاهد .مست کرد . و اول صبح خنکای نسیم روی پوستش دوید .شنید که پرندگان نامی را می خوانند .بازگشت .روحم بازگشت .به جوانیش!و دوباره شاداب شد . خندید . تمام روز را با پروانه ها خندید .گلهای پر از تیغ را نوازش کرد و به آن زن حسودی کرد .زنی با صورت آفتاب خورده .چشمهای سرمه کشیده .و دستانی پر از خراشهای ریز و درشت .دلش خواست شوهرش همان مرد چوپان نی زن و بیابان گرد باشد .همان که دستهای پر خراش را می بوسد .دلش خواست داراییش یک اتاق و چند گوسفند و یک گاو باشد . دو تا بچه هم . دلش خواست نگران هیچ باشد .به چیزهای ساده بخندد.و هیچ گاه نفهمد چرا آدمها تنهایند .چرا هیچ کس مثل او با ستاره ها حرف نمی زند .و راز لاله های وحشی را نمی داند .کاش با روحم در آن شهر گمشده ساکن می شدم و در زندگی واقعی می مردم !