بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به امیددیدار

صبح چشمانم را بزور باز می کنم،

دخترک دستشویی دارد. 

می رویم به سمت حمام، و بعد دوباره ولو می شوم روی مبل. می خواهم کتاب بخوانم. نور آنقدر زیاد است که خواب از چشمانم می پرد و بسمت گلدانهایم می روم، بسوی ارکیده ای که بین برگهایش یک گل سفید باز شده دارد و بعد سعی کرده جهت رویش ساقه گلهایش را تغییرر بدهد و از طرف دیگر غنچه داده. اسپری آب را می پاشم روی برگهای سبزش.

 می گوید بیا مامان کتاب رو برام بخون.

قایم باشک، و برای هزارمین بار با هم آدمهای گمشده را پیدا می کنیم. و من گم می شوم در رنگ آبی دیوار و فاصله ای که بین ماست. بعد از ٢٢خرداد٨٨دیگر ندیدمت ولی هر روز نزدیکتر و نزدیکترم می شوی.

و بعد با پیام تو شعله ای بزرگ از امید درونم روشن می شود که حالا حالا خاموشی ندارد.



عزیزم سلام.  دیروز بچه ها تماس گرفتن و دیدم شون. هدیه هات رو دریافت کردم. به قدرى خوشحال شدم که توضیح دادنش سخته، از هر جزء از چیزهایى که فرستادى عشق و گرما مى تابید، یک گرماى خوب نه گرماى روز آفتابِ تندِ داغ. دلم پر کشیده بود تا تهران. ژ   اما به همین لحظه و الان فکر مى کرد و پرسید امکانى نیست که تو رو ببینیم؟ شروع کردم به امکان هاى پیش رو فکر کردن... کاش ببینمت عزیزم، تو و دخترک  رو که هر روز با عشقى که بهش مى دى داره بیشتر ماه مى شه. مى بوسمت و ممنونم عزیز دلم. به امید دیدار تو و دختر جون.




اشکهایم را پاک می کنم و سرمست از دوست داشتنت به دیدار فکر می کنم.

به امیددیدار

چه جمله قشنگی و چه پر امید است.

هزاربار با خودم تکرار می کنم.

غصه ها تموم میشه یه روز

شبهای عجیبی است و امشب عجیبتر.
وسط جشن و شادی دلت می لرزد. فکر می کنی هیچ کس به اندازه تو غصه ندارد. هیچ کس غمگین نیست اما مگر تو توی دل و ذهن آدمها هستی و خبر داری از خانه ها و دلهایشان؟ و یکهو وسط آن همه بادکنک سبز که جلوی باد کولر می رقصند چهره مهربان خانمجانت می آید با صورت تپل و دانه های عرق که روی لپهایش نشسته و دلت یک بوسیدنش را می خواهد. هفده خرداد که گذشت همان عصرش خانمجانم راحت شد و نفس راحت کشید و پر زد و رفت و امشب یکهو دلم برایش تنگ شد و صورت مهربانش از جلوی چشمم نمی رفت. 
وسط شلوغ پلوغی جشن مادربزرگی یادم افتاد که دارد یادش می رود و نکند روزی من را یادش برود، شاید بهتر باشد نوه اش را فراموش کند و غصه اش کمتر باشد.
و عمویی که دارد ذره ذره آب می شود. همانجا اشکم سرازیر می شود. عموی قشنگم که از داشتنش سیر نمی شوم دارد قطره قطره و ذره ذره محو می شود. و من از سر ناچاری نمی دانم چگونه حالش را بپرسم؟ و دلم می رود که اگر او نباشد چه کسی لوسم کند، ماچم کند و جونم بودی برایم بگوید؟ 
ما وسط این همه درد، روزگار می گذرانیم و چکار می توانیم بکنیم؟ زندگی همین بالا و پایینهاست.
همین شادی های کوچک و غمهای بزرگ است.
و دلتنگی های وقت و بی وقت. و شبهای رمضان انگاری آدم که مهمان خداست، دل نازک می شود و به حرفی گریه اش می گیرد.
هر شب که از دستم می رود، یک آه می کشم تا شب بعد. تا روز بعد، تا هفته بعد و ماه بعد. این روزهای کشدار کاش معجزه ای داشت.
معجزه ای برای شادی بزرگ و سلامتی عزیزانم.
باز هم دعا می کنم،
تنها کاری که بلدم.
شما هم برای من دعا کنید، من برای شما.
معجزه حتمی است. من می دانم.
نیمه رمضان
#خرداد_پرحادثه

دست چپم درد گرفته، دردی که نمی دانم از کجاست اما در دل استخوانش است، 

انگار بخواهد شروع دردی جانکاه باشد.

دست چپم،  یعنی همه زندگی من.

امروز مثل یک کابوس دیگری از زندگیم تمام شد. مگر من چقدر جان در بدن دارم برای اینهمه کشمکش؟

من تمام شده ام و همه اینها وقت اضافه است.

گریه ام بند نمی آید.

مگر من چه کرده ام؟؟؟

رفتم عکس هانیه اکبریان را پیدا کردم و برایش گریه می کنم. راحت شد از این زندگی. کاش به جای هانیه من مرده بودم.

خسته می شوم از بحثهای بیهوده تکراری.

من میان آدمهای زندگیم در حال له شدنم.

تهران شب از تو دور است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم 

و بر پوست کشیده شب انگشت می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند...

امروز دوازدهم ماه رمضان، می خواستم یک تولد کوچک برای دخترک بگیرم و پیش درآمدی باشد برای تولد سه سالگی اش. آخر  تیر سال نود و سه، دوازده ماه رمضان بود آن سال. یک جورایی هم امروز می شود سه سالش و می خواستم توی دل و ذهنش بماند شمع فوت کردنی و جشن کوچکی که دارد این روزها تلاش می کند برای استقلال کوچکش، برای جداشدن از خودش و شناخت خودش. این روزها حرف زیاد است و طاقت کم. 

می خواستم که یک عالم شمع روشن کنم و کیک کوچکی داشته باشیم اما یکهو خواب تهران ساعت ده و نیم صبح پاره شد، آرامش تهران بهم ریخت. تهران شهر من، تهران شهر ما، حتی اگر هشت سال ندیده باشیش. هنوز هم تو متولد تهرانی، تو اینجایی هستی. دلت می تپد برای خیابانها و کوچه هایش. می خواستم امشب همه چراغ های خانه را روشن کنم، اما دو سه تا شمع روشن کردم پای دیوار آبی ام. دخترک پرسید تولده؟ من با جدیت گفتم نه. شمع روشن کردم برای هانیه، هانیه که یکسال از من بزرگتر بود، هانیه که نمی دانم دختر داشت یا نه؟ هانیه که مثل من معلم بود. شمع روشن کردم برای رفتنش. برای قشنگ رفتنش. برای بی خبر رفتنش. برای اینکه مثل من خسرالدنیا و الاخره نشد. برای اینکه قشنگ رفت. 

از شهرش آمد برای حقش. خدا حقش را بدهد.

دلم برای آن دوازده خانه ای که امشب یکی ازشان کم شد می تپد.

دیشب که می خوابیدم و خوابهای عجیب و غریب می دیدم، در فکر امروز نبودم که اینهمه ممکن است دست نیافتنی باشد.

چراغها را یکی یکی خاموش کردم و دخترک هم به خیال کودکانه اش شمعها را فوت کرد.

کاش هانیه دختر نداشته باشد.

کاش ...

پ ن:هانیه اکبریان ٣٧ساله از استان لرستان، کمک یار نهضت سوادآموزی، امروز به مجلس رفته بود و شهید شد.

#تهران

#خرداد_پرحادثه



حالا نگرانیم برای تو بیشتر می شود؛ هیچ جوری نمی دانم و ازت خبری ندارم. کجای تهرانی، کجا بودی امروز، 


نقاط روشنی وجود ندارد

توی زندگیم هیچ نقطه روشنی وجود ندارد، و من دارم می سوزم. نقاط روشن از نظر من اخلاق خوب، مهربانی، صداقت، عقل و شعور، تحصیلات، کار خوب ،زیبایی، پول، مقام اجتماعی، شهرت و... اینها می توانند باشند که زندگی من هیچ کدام را ندارد.

تنها چیزی که باعث می شود بایستم و زندگیم را تحمل کنم دخترکم است.

من مقصرم که دخترک را به این زندگی کشاندم.

من تنها و خسته ام.

من در گردابی عمیق گیر کرده ام .کاش حداقل بلعیده می شدم و تمام می شدم.

نفس

می دونستی وقتی اشک جمع می شود توی چشمهایم بالای بینی ام تیر می کشد و دانه دانه قطره ها سرازیر می شوند؟ هنوز هم با دیدن سریال های عاشقانه گریه ام می گیرد مخصوصا وقتی شخصیت مرد نمی خواهد عشقش را بروز دهد اما مواظب است، توجه می کند و حواسش به همه چیز هست، به خندیدنت، به طرز حرف زدنت و به بودنت اما وقتی موقعش می رسد که بخواهدت چیزی هست، گیر و گوری هست. حالا شخصیت فیلم باید انتخاب کند عشق یا سیاست را و وقتی دختر را دوست دارد حرف پدرش را گوش می کند و پایش را از زندگی زن می کشد بیرون.

اینجا که می رسد دقیقا آهنگ فرهاد شروع می شود، همان آهنگی که سال ٨٨ هزاران بار گوشش دادم، شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی.... 

و مرد رفت، رفت که تا ابد دوست داشته باشد...

همه اینها را نوشتم بگویم تو هم از این دسته مردها بودی. رفتی و من را گذاشتی. تنها گذاشتی. برای همین هنوز گریه ام می گیرد و بالای بینی ام تیر می کشد. هنوز عاشقم و هنوز تنها. و تو رهایم کردی  و غیر از این نیست.

تازه قسمت دهم بود. اشکم بند نمی آید.

ما هم زود به نتیجه رسیدیم.


دل من سنگ شده

می خواهم که سنگدل باشم، می خواهم که پا بگذارم روی انسانیت مثل بقیه آدمها . مثل آب خوردن. نتوانستم. نمی توانم. من آزار می بینم از همه و باید چشمم را ببندم. دلیلش را نمی دانم که همه سرم را کلاه می گذارند و فکر می کنند خیلی زرنگ هستند.

از صبح آنقدر شستم که دستانم خشک خشک شده. هزار دست لباس عوض کردم و شستم. برای اینکه این دختر بتواند مستقل شود و بتواند خودش دستشویی کند. برای اینکه این مرحله از زندگیش را طی کند مثل بقیه. مثل دندان درآوردنش. مثل راه رفتنش، مثل حرف زدن و غذا خوردنش، مثل شیرنخوردنش، مثل ... مثل هزاران کار دیگر که الان انجام می دهد یا دیگر انجام نمی دهد.

من مامان سنگدلیم. برای اینکه مجبورش می کنم که به خودش مسلط شود.

من خواهر سنگدلیم که جواب منفی می دهم به خواسته اش.

من دختر سنگدلیم که عصبانی می شوم و زیر بار نمی روم . 

من زن سنگدلیم که حرف گوش نمی دهم و دلم می خواهد این زندگی پیشرفتی کند.

بگذار همه فکر کنند من سنگدل و بی رحمم. 

چه اهمیتی دارد؟!