بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

غم بزرگ غریبی

و انگار که روز اول دی ماه باشد 

و آغاز فصل سرد. 

و انگار که تو همان مردی باشی با رگهای آبی . 

که عبور می کنی 

سنگین ، صبور ، سرگردان. 

از کنار من ، از زمینهای خیس. 

سرتاپا ناشناس ، همچون دوره گردان . 

 

 

نه ، 

تو نبودی . 

خاکستر

پائیز ،  

شاعرم می کند ،

و 

 زمستان ، 

شهرزاد قصه گو ،  

اما واژه های عاشقانه تمام شده اند .

برای قصه گویی و شعر سرودن ، 

دیگر نه باران شاعرم می کند  

و نه برف و سرما ، 

قصه گو . 

شاید 

کلمات معنای خود را از دست داده اند . 

نه انگار واقعا ً همه چیر بی معناست . 

نقطه

من بزرگ شده ام .

من آنقدر بزرگ شده ام  

که حجم تو در من نقطه ای بیش نیست ، 

نقطه ای کوچک که من را بزرگ کرده است . 

نقطه ای کوچک که حجم بزرگی از من و زندگیم در آن جای گرفته ، 

تو ، من را بزرگ کرده ای ، 

ای عشق !

ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری .

همخوابگی

هیچ وقت نمی توانی ته ذهن و روح کسی را بفهمی که بهش نزدیکی حتی در نزدیکترین حالت ،

فکر می کردیم فقط زنان حامله هستند که صبح های زود حالشان بهم می خورد ، و هی می خواهند دل و روده یشان را بالا بیاورند ، که گاهی ، صدای مردی می آید که هی بالا می آورد ، انگار که حامله است ،صدای گربه ای که جایی گیر کرده ، شاید هم دارد بچه هایش را بدنیا می آورد طوری که دلغشه می گیریم ،  

و ما زل می زنیم به شیشه تلویزیون و بی بی سی پرشین را زیر و رو می کنیم و ذوق می کنیم که گلشیفته فراهانی آمده و حرف می زند و دلش برای ما اینجا تنگ شده ، آرزو می کند روزی برسد که همه کنار هم زندگی کنیم ، بازی کنیم ، کار هنری انجام دهیم و ما حسرت به دلمان می ماند که اینجا در زندانی بزرگ گیر کرده ایم ... 

به نمایشگاه های جورواجور می رویم و هی کارهای هنری اساتید و غیر اساتید را می بینیم و حسرت می خوریم به روزهای رفته و روزهای بی حاصل آینده ... 

و هی مخاطب آدمهای جورواجور قرار می گیریم و حوصله ایمان سر می رود ... 

و فکرهای خوب می کنیم که زندگی خیلی سخت نگذرد ... 

 

چاه

حالا انگار هزار سال گذشته ، 

و در اعماق این سالها دنبال خودم و عشقهای گمشده ام می گردم 

دردها شورند ( من همیشه تمام راه های بازگشت را گریسته ام )

زخمها شورند ،

طعم اشک و خون  .

می دانم ، می دانم ، می دانم 

دیگر ، هیچگاه عاشق هیچ مردی نخواهم شد .