ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
و انگار که روز اول دی ماه باشد
و آغاز فصل سرد.
و انگار که تو همان مردی باشی با رگهای آبی .
که عبور می کنی
سنگین ، صبور ، سرگردان.
از کنار من ، از زمینهای خیس.
سرتاپا ناشناس ، همچون دوره گردان .
نه ،
تو نبودی .
پائیز ،
شاعرم می کند ،
و
زمستان ،
شهرزاد قصه گو ،
اما واژه های عاشقانه تمام شده اند .
برای قصه گویی و شعر سرودن ،
دیگر نه باران شاعرم می کند
و نه برف و سرما ،
قصه گو .
شاید
کلمات معنای خود را از دست داده اند .
.
.
.
نه انگار واقعا ً همه چیر بی معناست .
من بزرگ شده ام .
من آنقدر بزرگ شده ام
که حجم تو در من نقطه ای بیش نیست ،
نقطه ای کوچک که من را بزرگ کرده است .
نقطه ای کوچک که حجم بزرگی از من و زندگیم در آن جای گرفته ،
تو ، من را بزرگ کرده ای ،
ای عشق !
ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری .
هیچ وقت نمی توانی ته ذهن و روح کسی را بفهمی که بهش نزدیکی حتی در نزدیکترین حالت ،
فکر می کردیم فقط زنان حامله هستند که صبح های زود حالشان بهم می خورد ، و هی می خواهند دل و روده یشان را بالا بیاورند ، که گاهی ، صدای مردی می آید که هی بالا می آورد ، انگار که حامله است ،صدای گربه ای که جایی گیر کرده ، شاید هم دارد بچه هایش را بدنیا می آورد طوری که دلغشه می گیریم ،
و ما زل می زنیم به شیشه تلویزیون و بی بی سی پرشین را زیر و رو می کنیم و ذوق می کنیم که گلشیفته فراهانی آمده و حرف می زند و دلش برای ما اینجا تنگ شده ، آرزو می کند روزی برسد که همه کنار هم زندگی کنیم ، بازی کنیم ، کار هنری انجام دهیم و ما حسرت به دلمان می ماند که اینجا در زندانی بزرگ گیر کرده ایم ...
به نمایشگاه های جورواجور می رویم و هی کارهای هنری اساتید و غیر اساتید را می بینیم و حسرت می خوریم به روزهای رفته و روزهای بی حاصل آینده ...
و هی مخاطب آدمهای جورواجور قرار می گیریم و حوصله ایمان سر می رود ...
و فکرهای خوب می کنیم که زندگی خیلی سخت نگذرد ...