ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اشک توی چشمهایم جمع می شوند ، وقتی توی اتاقم در خانه پدری ، بعد از مدتها می آیم . به خودم می گویم من مال اینجا نیستم . و بغض می کنم و دلم می خواهد همانجا زیر پتوی همیشگی ام از سرمای زمستان بلرزم و زار بزنم و کسی صدایم را نشنود . اما زمان نیست . دیگر زمان من ، منی که اینجا زندگی می کرد ، نیست .چقدر سخت است که حتی دیگران این را به تو با زبان و بی زبان می گویند . و من درد می کشم . درد دوری از همه چیز و همه کس . و این را نمی توانم به کسی بگویم .
با داشتن این کلاس جدید لگوی کذایی - نه اینکه همه کلاسهایم اینطوری باشند ، نه - که بچه های عجیب و غریبی دارد و برای اولین بار است که لگو را می بینند . همه اش می خواهم فکر کنم این هیچ ربطی به محل زندگیشان ندارد اما نمی توانم .خوبیش این است که توی راه کتاب خشم و هیاهوی فاکنر را بخوانم . و برگشتنا جلوی موزه معاصر پیاده شوم ، نقاشی ها و خوشنویسی ها و مجسمه ها را می بینم . از بعضی از کاریکاتورها خوشم می آید . به کتابخانه سر می زنم و می گویم می خواهم کارتم را تمدید کنم اما کارتم دنبالم نیست و با خودم قرار می گذارم هفته بعد ، بعد از کلاس . پوستر فیلمی را می بینم که امروز در سینما تک پخش می شود .منصرف می شوم که به خانه بروم . شیب دایره وار موزه را بر می گردم . یک ربعی می شود فیلم شروع شده ، آخرین سوار عرب ، فکر کنم اسمش این بود .در مورد مرد افغانی است که می خواهد برگردد به کشورش زمانی که امریکا به افغانستان حمله کرده ، به دنبال زنش ، آخرهایش خوابم می گیرد چون صبح شش بیدار شدم و خوابم نبرد . فیلم که تمام می شود می آیم بیرون . خواب از سرم پریده .