ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
و در تاریکی می نویسم و می خوانم .انگار آخر عمرم باشد و باید کارهای نیمه را تمام کنم و چیزهایی که یک عمر می خواستم انجامش بدهم. عجیب شده ام. با کسی حرف نمی زنم. از صبح فقط کتاب خوانده ام. اعترافات هولناک لاک پشت مرده خیلی جالب است . حتی بعضی جاها از خنده غش می کنم. خیلی روان و خوب نوشته مرتضی برزگر. خوابم نمی برد. نمی دانم چرا این موقع داستان را فرستادم. اما انگار حالم را بهتر کرد. تا صبح دلشوره می گرفتم. من همه تلاشم را کردم. امیدوارم دیده شود.
وبلاگی که از من خاطره داشت پاک کردی، شاید هم چیزی و ردی ازمن نبود و نداشت. اما دیشب فهمیدم چیزی نبوده و همه را پاک کردی. غمگین شدم. نوشته هات را می خواندم و یادی از روزهای قبل امسال برایم زنده می شد. شاید باید به آینده چنگ بزنم وقتی چیزی از گذشته مقدس نیست.
کتاب جدید را شروع کردم به خواندن و همه اش به این فکر می کنم تا آخر دی ماه چیزی نمانده و من ته داستانم را نمی دانم چه کنم. کاش جوری خوب بتوانم تمامش کنم. از صبح باز روتین آب پرتقال و ویتامین سی و قرص و دارو را پی گرفته ام. سریال mare of easttown هم دارم می بینم. جنایی و معمایی و دردناک است. رسیده ام به قسمت پنج و مینی سریالی است که زود تمام می شود و این خیلی خوب است.
دارم کتاب می خوانم، دارم به کارهایی فکر می کنم که می توانم تمام این هفته انجام بدهم. دارم به دیالوگ باکس جدید گوش می دهم. دارم فکر می کنم که چقدر جان ندارم و دلم می خواهد خوب باشم. خوب مثل قدیم ، خسته و هلاک از کلاسهای روزانه ، خسته خوابالود نه بی جان و خسته از هیچ کاری نکردن.
موقعی که برف شروع کرد با یک رعد و برق بسیار آتشین ، من و دخترک زیر سرم بودیم. سه تا آمپول هم قبلش به ما عنایت فرمودند. افتادم در رختخواب و بی حال و لاجان کتاب می خوانم، دایی جان ناپلئون می بینم و ویتامین سی به خودم بسته ام. تک سرفه هایم قطع شد. اما جان ندارم. استراحت مطلق هم خوب است.
کلاسهایم را کنسل کردم. خودم را لوس می کنم .
چه خوب که باران می بارد. چه خوب که صدای باران، صدای حرفهای خودم را می شکند و نمی گذارد به چیزی دیگر فکر کنم. چه خوب که باران می بارد و می شوید. فکرهای بی سر و ته من را می برد. چه خوب که باران هست و قطره قطره جان می دهد به جان خسته من. چه خوب که باران اختتامیه یک روز باشد. چه خوب است همه اینها اگر که همه سر پناهی زیر باران داشته باشند.
امروز تولد شاگردم با دخترک دعوت هستیم.،خورشید پر نور از پنجره اتاقم تابیده و من را بیدار کرده است. روزی متفاوت خواهیم داشت. دارم پادکست وحیده که با اهورا نیازی صحبت کرده درباره زندگیش . اهورا نیازی را من نمی شناسم اما مثل اینکه در تکنولوژی خیلی حرف برای گفتن دارد. و بلاگر تکنولوژی است. دیروز مامان اتاقم را مرتب کرد و حالم بهتر است وقتی لباسها کنار هم مرتب چیده شده.
هر لحظه در حال اشتباه کردنم. آنقدر خودم را زخم زدم که بتوانم در این دو هفته آرام و ساکت باشم. فقط بنویسم و بخوانم و دیگر به هیچ کس متکی نباشم. توقع نداشته باشم کسی نقدم کند. نوشته های بی سر و ته ام را بخواند. اما نشد. من باید این عادت را ترک کنم که وقتی می نویسم منتظر باشم نفر سومی بیاید و بخواند و بگوید چیکارش کنم که بهتر باشد. عادت بدی پیدا کرده ام. اصلا نمی توانم بنویسم تا ایرادهایم گفته نشود. باید روی پاهای خودم بایستم. باید یاد بگیرم که هیچ کس نیست که غلط هایم را بگیرد و توی کله ام فرو کنم که تنهایی باید از گردنه سخت نوشتن عبور کنم. کاش بفهمم. چرا می ترسم؟ چرا ناتوانم درباره این موضوع؟ چقدر هولناک است و چقدر ضعیفم. از امروز باید تمرین کنم که خودم روی قلم خودم بایستم و از کسی انتظار خواندن و ادیت کردن نوشته هایم را نداشته باشم. مطمئنم که می توانم. اینجا نوشتم که یادم نرود به خودم قول دادم.
دخترک همانطور که داشت کتاب می خواند خوابش برد و این قشنگترین اتفاق این چند وقت بود. عزیزدلم امشب سه تا کتاب خواند و وسط سومی خوابش برد.
از دیشب که کتاب تازه را شروع کردم او هم گفت قبل از خواب می خواهد کتاب بخواند و من را شگفت زده کرد.