ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعضی آدمها از نصیحت کردن خسته نمی شوند، چقدر احمقند. چقدر بی فکر که هر چه دلشان می خواهند ازدیگران بشنوند را به دیگران می گویند.
بی خواب شده ام. دندانم درد می کند و وقتی تصمیم می گیرم که بخوابم دردش دوباره بر می گردد،
بالاخره سریال آن شرلی تا اینجایی که آمده را دیدم و تمام شد. توی ذهنم فکر می کنم اگر کنار تو بودم باید حتما کیشلوفسکی و تارکوفسکی و استانیلاوسکی می دیدم، یعنی مسخره ام می کردی اگر عاشق آن شرلی باشم؟ عاشق سریالهای رومانتیک و شاعرانه ؟ مواجهه گیلبرت و آن را چند بار می دیدم؟
فکر می کنم تو هم بیداری .امیدوارم خوب باشی.
وای خدای من، آمار بیماری باز هم رو به افزایش است و این ناامیدکننده و نگران کننده است. هر لحظه در معرض اخبارهای گوناگون و مرگ آدمهای زیادی قرار می گیرم و حالم بدتر و بدتر می سود و بعد یکهو سمت چپم تیر می کشد و دندانم بازی در می آورد. نفس عمیق می کشم. سعی میکنم به کارهای کوچک خودم متمرکز شوم که به قول ناتور بهترین خودم باشم در لحظه تاثیرگذاریم.
آب دهانم را قورت میدهم، آب نمک قرقره می کنم. همه جا را ضدعفونی می کنم. سعی میکنم دستهایم را تند تند بشویم. به خودم مسلط باشم. خانه بمانم.
اگر دیگران بگذارند.
خیلی سخت است اینکه بخواهی در امان بمانی و دیگران را در امان بگذاری.
در تاریکی شب نشسته ام و طرح درس فردایم را مرتب می کنم و به خوشحالی بچه ها فکر می کنم.
همین.
نگرانتم. تو رو خدا مراقب خودت باش.
کلاس با بچه ها دارد شکل می گیرد، دارد بهتر می شود فکر می کنم، فعالیتها مرتب تر می شوند، همه چیزهایی که برای کلاسم به ذهنم می رسد می نویسم، از پیج های مختلف ایده می گیرم و آنها را با موضوعی که می خواهم قاطی می کنم. بدک نشده، این طور کار کردن سخت است اما خب ذهنم را فعال نگه می دارد. دارم فکر می کنم که جلسات بعدی چه کنم و چه برنامه ای بریزم.
کتاب تازه ای که شروع کردم، دشتی به ابر خاطره می بارد، زندگی نامه استادم محمدابراهیم جعفری است، این مرد چقدر عاشق بوده، به آواز به شعر، به مریم، به نقاشی، به آتلیه اش، به شاگردانش، به استادانش، به دوستانش.
آنقدر قشنگ و روان و ساده و زیبا نوشته شده که نزدیک به صد صفحه شد که از دیروز خواندم.
امروز سرم گیج نرفت اما احساس کمی سرماخوردگی داشتم انگار، یا ضعف کلی. نمی دانم تلقین است یا کار زیاد امروز بود، غذا پختم، سبزی قورمه ها را تفت دادم و بسته بندی کردم، پشت یخچال را تمیز کردم و خانه را جارو کشیدم ، و کلی خرده کاری و لباس شستن و جمع آوری اما باز هم دخترک اجازه نمی دهد خانه مرتب بماند.
فیلم ندیدم، کتاب خواندن حالم را خوب می کند.
پادکست رواق را از چهل سه تا چهل و شش گوش دادم باید دوباره گوش بدهم و یادداشت کنم، خیلی تامل برانگیز بود.
بازی همیشه شادی و خنده می آورد. نعمتهای کوچک حالا که کرونا احاطه مان کرده ، به چشم می آید. به جشممان این حیاط کوچک پر از درخت می آید. آب پاشی کنیم و روی تخت دراز بکشیم و کتاب بخوانیم. منتقل کوچک را روشن کنیم و کباب درست کنیم.
دورهم باشیم حتی از هم ایراد بگیریم و بهم گیر بدهیم. بعد از خوردن و جمع کردن بازی کنیم. با یک توپ معمولی. توپ را پرت کنیم و از خنده روده بر شویم.
همه اینها برای چند لحظه بود. مثل جرقه های کوچک امید را دل های خسته مان روشن کرد.
داشتن خانواده، داشتن خانه و غذای گرم، داشتن حیاط و توپ داشتن نعمتهایی است که خدا را برایش شاکرم هزار بار.
رسیدم به قسمت ششم فصل دوم آنه شرلی، آنقدر خیال انگیز و پر از احساس و کلمات و رنگ و قشنگی است که نمی توانم صبر کنم برای قسمتهای بعدیش.
تند تند فیلمهای کارگاه داستان نویسی مهدی حجوانی را دیدم و نکاتش را یادداشت کردم، خیلی مثالهایی که می زد جالب بود. برای من که همیشه تازه کارم این نکته های ابتدایی هم دوست داشتنی است. با اینکه امروز فقط یک کلاس داشتم اما یکهو انرژیم افتاد. بعضی وقتها مخصوصا صبح که دارم صبحانه آماده می کنم یک کوچولو انگار سرم گیج می رود. از بعد ایمپلنت شده. فکر کنم سه بار تا حالا. بهش دقت می کنم. قبل از خوردن کافی صبح است انگار.
بدنم انگار جان ندارد.شاید چون ورزشم را کنار گذاشتم. هی به شکمم نگاه می کنم و می گویم از امروز از امروز، اما نمی شود. باید شروع کنم. باید برایش وقت بگذارم.
بعد باید بروم سراغ تکلیف کلاس نویسندگی خلاق اسرا. به نظرم خیلی بیهوده آمد. اصلا جذاب و جالب نبود برایم. اما می خواهم تکلیفش را انجام بدهم و بنویسم و برای استادش بفرستم.
مامان گیر داد بیاییم آنجا اما تا آخر هفته آینده می خواهم در خانه بمانم. کلاس کلوپ فردا هم کنسل شد. اوضاع خیلی وخیم شده.
مراقب خودت باش.
از خودت خبری بده. می دانی که دلم برایت تنگ شده.
نفسم بند می آید، یاد هفته ای که در آبان و دی نود و هشت نفس هر کسی را که در ایران بود بند می آورد. چه روزها و شبهایی که فقط ما فهمیدیم. بدون اینکه با جهان ارتباط داشته باشیم. چه روزهایی، جه لحظه های تلخی، خودم ساختمان را دیدم که در آتش می سوخت، سطلهای وارونه وسط خیابان، پمپ بنزین نزدیک خانه ام سوخته بود و خراب بود. صدای تیر از دور می آمد. می ترسیدم بیرون بروم. تعطیل کردند. نگذاشتند کسی از خانه بیرون بیاید. وقتی فیلم محکوم به مرگ را می بینم که در این حکومت اشتباهی به ترور و اعدام محکوم بود دردم می گیرد، نکند این سه نفر هم قرار است قربانی اشتباهات شود؟ادامه اشتباهات این چهل سال. آخ زندگی ما کی درست خواهد شد؟کی رنگ آرامش را خواهیم دید؟کی باورمان می شود که متمدنیم و از ایرانی بودنمان خوشحالیم؟ کی می شود همه چیزمان تغییر کند؟ همه چیزمان
حالم بد است وقتی همه استوری کرده اند #اعدام نکنید.
چه جوانانی!
اسماعیل، می بینی؟
بسیارشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده اند!
ذهنم را جمع می کنم، می خواهم حواسم باشد که دارم تمام کارهای لازم را انجام می دهم و تقریبا روی برنامه حرکت می کنم و وقتم را استفاده می کنم و بطالتی نیست. امروز چهار قسمت از آن شرلی نتفلیکس را دیدم ، خیلی جذاب، شاعرانه و قشنگ است. آن هنرپیشه ای که در قصه های جزیره نقش جسپر دیل عکاس را بازی می کرد ، حالا اینجا نقش متیو را بازی می کند. صحنه های ریز قشنگ و بکری دارد که در هیچ نسخه ای نبوده، چه انیمیشن و سریالی که سالها قبل در تلویزیون دیده ام ،
یادداشتهایم را مرتب می کنم، خانه را مرتب می کنم. به مرگ و میرهای نزدیکان دور فکر نمی کنم، زمین را تمیز می کنم، غذا درست می کنم. کتاب می خوانم. امیدوارم کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان این جند روز تمام شود . سرانه مطالعه کتابم بسیار پایین آمده بود اما باز دوباره شروع کردم به خواندن. پیج جوی اند مام را می بینم. از دیدن بچه ها ذوق زده می شوم. ته دلم از شادی و خوشبختی شما خدا را شکر می کنم. چه خوب که شما دو نفر برای هم بودید و هستید.
بخیه ها را کشیدم اما انگار گوش چپم بعضی وقتها تیر می کشد. آب نمک قرقره می کنم.دهانشویه . دکتر گفت هر وقت درد گرفت مسکن بخور. در این دو هفته خیلی زیاد مسکن خوردم. باورم نمی شود. توی عمرم این همه مسکن خورده باشم.
امروز استرسم کمتر شده با اینکه صبح جای ایمپلنت خیلی درد گرفته بود، دو بار بیدار شدم و بعد از اینکه قرص خوردم نشستم سریال آن شرلی را دیدم، این نسخه جدید و تازه نتفلیکس خیلی جذاب و قشنگ و خوش آب و رنگ است. دخترک را مدرسه دم خانه ثبت نام کردم، دارم به پادکست رادیو سانسور گوش می دهم، درباره جهان با من برقص است.
عصر هم می روم بخیه ام را می کشم و بر می گردم.
فعلا تا اطلاع ثانوی سعی می کنم جایی نروم. فقط کارهای مهم و ضروری.باشد که کرونا تمام شود.
چه آرزویی!؟
فکر کنم امروز سالگرد روزی است که لباس سبز پوشیدم، نه سال پیش.
آمدم در اتاق دخترم، نشسته ام روی تختش، پارچه های بیست در بیست می برم، مثلا می خواهم ماسک بدوزم. یک شلوار هم داشتم که پاچه هایش خیلی بلند بود و آن را پس دوزی کردم، تا دیگر روی زمین نکشد. دارم به آخرین قسمت پادکست اجنبی گوش می دهم. بخیه های لثه ام دیگر ادیت کننده هستند. و تیر می کشد تا گوش چپم، نمی دانم چکار کنم. فردا قرار است بروم بخیه ها را بکشم. هوا تاریک شده. می خواهم حواسم را پرت کنم. می خواهم فکر نکنم. می خواهم دلشوره ام را پنهان کنم.می خواهم نفس عمیق بکشم و دلهره نداشته باشم. می خواهم سکوت داشته باشم. چون ناراحتم. کلاس عصرم افتضاح شد چون اینترنت قطع و وصل می شد و آبزروم هم آمده بود به کلاس. خیلی صدایم قطع می شد. نمی دانم چرا یکهو امروز اینطور شد.همین اعصابم را بهم ریخت. بالاخره یک جوری کلاس را جمع کردم. از صبح که فهمیدم مادر به بیمارستان رفته، حالم خوب نبود. اما می خواهم تاب بیاورم و خودم را کنترل کنم.خیلی سخت است.حالا دلم می خواهد تنها باشم.دخترک وسط کلاس یک کاسه شکاند و هر کار دلش خواست کرد. کلا خیلی بهم ریخته بود انگار.