بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من از تو می مردم


تو زندگانی من بودی! 

من منتظر زندگی موازیم. که عاشقم باشی. این همه عشق هیچ وقت از یک نفر ندیده بودم. این همه دوست داشتن خوب و امن. این همه دوستی. چرا اینقدر زود تمام شد؟ چرا

چقدر سخت است که بغض کنی و نتوانی حرف بزنی و نتوانی  مثل بقیه آدمها زندگی کنی. نتوانی مثل آنها فکر کنی. همه چیز برایت سختتر می شود. 

دلم مثل آوار ساختمان متروپل فرو ریخته ،

زیر خاطره ها یکی یکی دارد جان می دهد

چند تایی را نجات دادم از مرگ

اما بقیه مدفون شده ام

من 

زنی بی خاطره ام

همان زنی که دیگر هیچ کسی را ندارد

همان زنی که باید مرگ را زندگی کند

هزاران باره .

پارسال کیک خریدم و رفتم دم خانه اش، برق نبود. هر چه به در زدم کسی باز نکرد. تلفنش را دیگر جواب نداد. اس ام اس هایم. تا چند دقیقه قبلش داشتیم با هم حرف می زدیم و تولدش را تبریک گفتم. تلفن خانه شان را یادم نبود. هیچ شماره ای از مامانش نداشتم. گوشی آیفونم شارژش تمام شده بود. برگشتم خانه. کیک را خوردیم به این بهانه که شاگردم برایم تولد گرفته. دیگر از آن روز باهاش حرف نزدم. بهش زنگ نزدم. کسی که سالها در رفت و آمد بودیم. با هم دانشگاخ رفته بودیم. خانه ی همدیگر. مثلا دوست بودیم. سپوم خرداد باز همان حس بهم دست داد. ترسیدم. گفتم نکند باز همان کار را باهام بکند. من اون روز اشتباه کرده بودم. خودش گفت که تازه داشته با شوهرش آشنا می شده و بهش تبریک نگفته بود و ناراحت بود از دستش که چرا تولدش را تبریک نکفته. شاید می خواسته خواستگاری را از من پنهان کند. تا مدتها هم بهم نگفت که عقد کرده و باهام حرف نزد. تا یک روز که بهم زنگ زد و دعوتم کرد برای ناهار. که همان موقع ماجرای حاملگیش را گفت. دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت. دیگر همه چیز عادی بود. نه دلم گرفته بود. نه از دستش ناراحت بودم. دیروز که در خانه اش پسرش بغلم بود تمام حسم خوشحالی بود. نه حسادت نه بغض و کینه نه هیچ چیزی. حتی برایش کیک سفارش دادم و وقتی دم در خانه اش رسید خوشحال بود. سبزی هایش را پاک کردم. کمی خانه را مرتب کردیم. پسرک را خواباندم. دوستم بود انگار. اما وقتی از در خانه اش زدم بیرون بغضی سنگین داشتم. شاید یاد پارسال افتادم. ووقتی امروز بهش می گفتم آدرس بده هر لحظه می ترسیدم وقتی به خانه اش نزدیک می شدم دیگر جوابم را ندهد و من در خیابانها گم شوم. 

خیلی خسته ام اما این خستگی جان تنم است. دیروز شاگردهای کوچکم برایم تولد گرفتند. کاری که دوستان صمیمی و رفیقان قدیمی برایم نکرده بودند. از خوشحالی دلم می خواست اشک بریزم. این همه دوست داشته شدن از سرم زیادی بود انگار. دو جا و یک روز پشت سر هم. با کادو و کیک های خوشمزه و خوشگل.دلم می خواست از خوشی به همه بگویم که چقدر دیروز خوشحال شدم. قلبم قلبم قلبم...

خرداد همیشه دلهره دارد. خاطرات خرداد پریشانم می کند. شاید امسال اینطور نبود. هان؟