ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
می توانی دستهایت را به من بدهی ؟
تا نفس هایم را
ضربان قلبم را
و زندگیم را
با تو تنظیم کنم ؟
تویی که تبدیل شده ای به ساعت زندگی من .
تو خسته باشی ، خوابم می برد.
تو گرسنه شوی ، من غذا می خورم.
تو تشنه باشی ، من آب می خواهم .
تو غصه داشته باشی ، من اشک می ریزم .
تو شاد باشی ، من می خندم .
زمانم را با تو جلو می برم
خورشید من ، طلوع و غروب من ،
هستی من !
کلماتی سرگردان از تنم جدا می شوند ،
و مثل گلوله های کوچک برف ، خیلی زود آب می شوند .
به هیچ می رسند .
فردا که روز جمعه تعطیل است
می خوابم آنقدر
که خواب تو را ببینم
رویای بودنت و شنیدن صدایت.
تو به من می روی : عاشق پیشه ، خیال باف و گریه او
تو به پدرت می روی : قد بلند و مهربان
فرقی نمی کند.
فقط بدنیا بیا
دلم می خواهد رد پای گنجشک ها را روی برف نشانت بدهم .
همین .