بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نگاهم می کنی.من رو مو بر می گردونم .دیگه نمی تونم بهت نگاه کنم .دیگه اشعه های نگاهم جز نفرت بسمت تو چیزی نمی فرستد .و نگاه تو !نگاه تو از اول هم نیرویی نداشت .هر چه من با محبت به تو نگاه می کردم تو همه را بر می گرداندی.نمی دونم .هنوز نمی دونم که حالا با گذشت این همه زمان این همه اتفاق چگونه بهم نگاه می کنی و دیگه اهمیتی هم نخواهد داشت .من دارم می رم سفر.سفر رو دوست دارم چون بهم نیرویی می ده تا فراموش کنم چند روز چند ماه نگاهت کردم و تو ساکت هیچ نگفتی!

تصمیم

بالاخره روز عروسی رسید.همون چیزی که همه انتظارشو داشتند ولی خودش نمی خواست .فکر می کرد یه عالمه کار داره و اصلا نمی تونه به ازدواج فکر کنه .اما همه اینها بهونه بود.بهونه بود که دوستی با تو رو از دست نده .می خواست با تو تا ابد دوست بمونه .وقتی به ستاره می گفت دوستی اش با تو مثل بقیه دوستیهاشه ستاره با نگاهی عاقل اندرسفیه نگاش می کرد و می گفت ولی ازدواج نمی ذاره باهاش ادامه دوستی بدی و نمی تونی دوسش داشته باشی!یه جورایی بهش احساس خفگی دست داد.حالا او داشت می شد یه خانوم شوهر دار که هنوز تو رو دوست داره .دیگه اخم کردن سر مراسم خواستگاری و دعوا و مرافه قبل و بعدش برای همه عادی شده بود و شاید مامانشم فهمیده بود که عاشق شده .هیچ کدوم این کارها فایده نداشتن.چشمهاشو باز کرد دید داره به یه آدمی که حتی یه ذره هم دوستش نداره میگه بله ! کابوس همیشگیش داشت به حقیقت می پیوست .جرات نداشت توی صورت کسی نگاه کنه .چون فکر می کرد اگه سرشو بالا کنه همه فکرشو می خونن.داشت اسمش می رفت تو شناسنامه کسی که نمیشناختش! آرزو کرد تو اینجا بودی.شاید یه کاری می کردی .اما خیلی دیر شده بود .باید خودش کاری می کرد .سرشو گرفت و به حالتی که حالش بد شده سریع بلند شد .هیچ کس نپرسید کجا می ره .هنوز آقا نیومده بود که خطبه رو بخونه.از پله ها بالا رفت .
مرد دید که از پله ها بالا رفت .پس از لحظه ای بلند شد تا ببینه چی شده؟اتاقها رو سرک کشید .کسی نبود .
نمی دونست چیکار کنه که متوجه شد در پشت بام بهم خورد.با عجله خودش رو به پشت بام رسونداما کسی نبود.فکر کرد خیالاتی شده .ناخود اگاه به لبه پشت بام رسید .دیگه دیر شده بود و همه چیز تموم شده بود.

اکنون چیزهای پوسیده و اوضاع و شرایط کهنه و روابط فرسوده را رها می کنم .اکنون نظم الهی در من و جهانم استقرار می یابد و پایدار می ماند .هر دم و باز دم زندگیم سر شار از نظم الهی است . من آرام و متوازنم : لبریز آرامش و تعادل.اکنون همه درها و دروازه ها گشوده اند.اکنون همه راهها باز و آزادند و همه جهان به من پاسخ مثبت می دهد!
کاترین پاندر .کتاب چشم دل بگشا.


اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.



در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من.
فواره و رویا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاه‌ات سرودی دیگرگونه آغاز کردم.



من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

آذرِ ۱۳۴۰
شاملو


اونقدر ذوق دارم که دوباره اینجا رو بدست آوردم که هی دلم می خواد بیامو بنویسم .من که از دست پرشین بلاگ داشتم دیوونه می شدم یادم افتاد که اینجا یه وب لاگ دارم و می تونم که از این به بعد اینجا بنویسم .خوشحال می شم دوستهای سابقم بیان و بهم سر بزنند .

بازگشت

مثل خواب می مونه .شاید هم رویا .ولی دوباره قدرت پیدا کردم بنویسم .دوباره تونستم نفس بکشم .با لاخره قفس شکسته شد .خوش حالم .با سختی پیدا شدم .و دیگه نمی خوام خودمو گم کنم .چون حتی پلیس هم نمی تونست منو پیدا کنه .و خودم تونستم این کار رو انجام بدم .پیدا شدم .از اون هوای مه آلود و دودی بیرون زدم تا دوباره نفس بکشم و آزاد زندگی کنم بدون اینکه به کسی احتیاج داشته باشم .دارم یاد می گیرم که خودم باشم .