ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند روز دیگر فرصت داری؟
صدای لخ لخ دمپایی در راهرو می پیچد.
یک اتاق ؛یک صندلی ؛
پنجره ای با میله های فولادی؛
رو به آفتاب
و اشک هاش که روان است.
دلم را می لرزاند؛
سرم از درد می ترکد
....
و شب لرز می کنم.
انگار
دوباره عاشق شده ام
و طلایی موهایش منرا به یاد تو انداخته!!
فاطمه !فاطمه! فاطمه!
کاش آزاد می شدی!
بگویم آری ؟
بگویم نه؟
گفت : دوستش داشتم؛
اما دیدم
که چگونه روح دخترم را
با سنگینی جسمش
کشت!!!!
فاطمه! فاطمه! فاطمه!
چه بگویم ؟
هفتاد و سه دقیقه درد کشیدم !!
آیا فهمیدم درد چندین سال تو را؟
آیا فرصت داری؛
روزی را ببینی
که ماده ۶۱ اجرا شده است؟
چه سعادتی است
وقتی برف می بارد
دانستن اینکه
تن پرنده ها گرم است.
پ ن :یکی از دست نوشته های اسد در فیلم پری بهمراه عکس من !
هنوز اتفاقی نیفتاده است !
اما شاید لحظه ای بعد ؛
صدای گریه ای بپیچد
و کودکی متولد شود ؛
از یک شب عشق بازی.
شاید آن زن زیبای دیروز و پیرزن تنهای این روزها؛
که دیگر تو را فراموش کرده و نمی شناسد ؛
در آینه به عروسی مرگ رود.
هنوز اتفاقی رخ نداده !
زلزله ای خانه ها را ویران نکرده؛
و هواپیمایی سقوط نکرده.
اما ممکن است ؛
یک لحظه جنون ؛
و باد
دخترک را با خود ببرد !
و شاید دیگر هیچ گاه زمستان نیاید و برف نبارد .
شاید دیگر هیچ گاه نتوانم عاشق شوم ؛
و بنویسم دوستت دارم .
آنگاه دیگر من نباشم ...
توی یه راهی مثل مردابم . راه بازگشتی نیست . فرو می رم . توی غروب . توی ابرها که هر روز تکرار می شه . سوار چرخ و فلک شدم . چرخ و فلکی که یه روز نزدیک زمینم یه روز نزدیک آسمون . یه روز می خندم و یه روز گریه می کنم . توقف زمانیه که من نفس نکشم . یا روز آخر دنیا باشه . هر چی از مریم عزیزم دور می شدم توی دلتنگی بیشتر فرو می رفتم . ولی کتاب عاشق مارگریت دوراس دنبالم بود و بیست و پنج صفحه اشو توی راه خوندم و هی اخم کردم . اگه مامان بود حرص می خورد و می گفت : ابروهاتو بده بالا . بعد دست می ذاشت روی پیشونیم . بستنی می خورم . انگار بدون هیچ احساسی از سرما شدم . همه دارند یخ می زنند ولی من از درون در حال جوشش هستم . یه گرمایی از همون موقع که با پتو می شستم پای کامپیوتر و باهات حرف می زدم رخنه کرده توی وجودم . محمد الان اینجا بود . فقط دو سه کلمه . سلام . خوبی ؟ می خواستم کتابمو بیاری . اوشو ؟ برات می آرم .اگه خوندی بیار . فهمیدم موبایلش دیگه دستشه ولی شماره اش دیگه یادم نیست . می بینی هر کسی دلم براش تنگ بشه زودی می بینمش . توی واقعیت . توی خواب . توی فکرهام . توی نوشته هام . دیگه جادویی شدم . جادو . سحر . نمی دونم چقدر آدم هستم . و امروز وقتی توی اتاق مریم دراز کشیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود . اون لپها . دستها و چشمها . چقدر امروز لوس شده بودم . و هی دلم خواست صداتو بشنوم . اسمتو صدا بزنم و تو بگی : هان . چقدر مریم رو صدا زدم و گفت : جانم . جانم . جانم و من سیر نمی شدم . لباسهامو در نیاورده ام . روسری ام سرمه . و دستهام از لبو ها قرمز شده . مرد کوری رو دیدم که توی پیاده رو بلند می گفت آقا آقا من می خوام برم پل چوبی . از کدوم طرفه . و هیچ کس محلش نمی ذاشت . از دو هفته دیگه می خوام یه زندگیه جدید رو شروع کنم . یه جریان جدید و تلاش تازه برای رسیدن به آرزوهایی که فقط رویان . ولی حالا باید دیگه بشه واقعیت . اگه خدا نمی خواد دیگه برام ستار العیوب نباشه من تسلیمم و می خوام از پایان نترسم و دوباره متولد بشم . اگه خدا نمی خواد گره هامو باز کنه طوری نیست . من صبر می کنم . هیچ کس هم نمی خوام برام دعا کنه . حتی خودم هم دیگه هیچ دعایی برای خودم نمی کنم . شاید باید یه جور دیگه بشم تا خدا دوستم داشته باشه . من دیگه مجبور به انجام کاری نیستم . دیگه می خوام هر کاری دوست دارم انجام بدم نه هر کاری که مجبورم.
۵فوریه ۲۰۰۴
حسنی زنگ زده بود و من خونه نبودم . بهش زنگ زدم . داشتم براش از دونه های سیب گردنبند درست می کردم . خیلی وقته ولی دیشب تموم شد . داشت کتاب بار هستی رو می خوند . من گفتم : اخ دستم . سوزن توی دستم فرو رفت . چند بار . و گفت : من رسیدم به اون جای کتاب که دستش می ره توی سوزن . نمی دونستم می ره پیش بچه ها و هفته ای سه بار باهاشون بازی می کنه . بهش حسودیم شد . کاری که من وقتی به سنش بودم می خواستم انجام بدم و هنوز که هنوزه نتونستم . ولی اون به همه خواسته هاش رسیده یا می رسه . می گه از سوم دبیرستان همه چیز عوض شد . می گم منم همین طور . یه حرفهایی که می زنم می گه منم همه این حرفها رو دیدم یا شنیدم یا انجام دادم . بهش می گم خسته ام . از تنهایی هم آدم خسته می شه . و می گه پدر بزرگ حتما به تنهایی عادت داره . یاد چشمهای میشی آقاجون می افتم وقتی می خنده . موقع خدافظی ازم معذرت خواهی می کنه . ولی من جوابی ندارم بدم . اذیت نشدم ولی دلم می خواست تمام دیروز یکی پیشم بود . نازمو می کشید . مهربون صدام می زد . لوسم می کرد . این هفته می افتم توی سرازیری و از هفته بعد همه چیز سختتر می شه و همین طور تا ته سال . نرفتم دانشگاه ببینم چه خبره ولی مریم همه نمره هاشو با شگفتی خوب پاس کرده . از نگاه کردن عاجزانه به بردهای دانشگاه متنفرم . از التماس به استادها . از همه چیز اونجا متنفرم . حسنی گفت : من همین الان گردنبندمو می خوام . مال مریم هم کادو کرده حاضره . باید یه روزی بهشون بدم . سیبهایی که گاز زده شدند و طعم زندگی می دهند حالا هسته هاش توی گردن دوستامه . سه تا سوال دیگه بخونم درسم تموم می شه . بعد می رم دنبال فواد و فواد می ره که شب برگرده . دیشب با علی عزیزم حرف زدم . جمعه بهم زنگ زده بوده که بیاد خونمون . دلم گرفت . گفتم حرف تازه چی یاد گرفتی ؟ گفت : ه . گفتم کدوم ه ؟ گفت : دو چشم . و مثل همیشه یادش رفت ه مثل چی ؟ گفتم باید یه روز بیای پیشم . گفت باشه . داشت درس می خوند . دلم براش تنگ شد . برای اون چشمهایی که رفته زیر شیشه . دیشب خواب دیدم دفتر خاطرات حسنی رو ورق می زنم . و هر چند بار می بینم در مورد گنجشکها نوشته . و یه نوشته هی تکرار می شه . برام خیلی جالب بود . و کلمه گنجشک توی ذهنم مود . و چند شب پیش خواب غرق شدن توی آب . لبه قایق نشسته بودم و هی با سطح آب بالا می اومدم . توی دریا نبودم ولی دیگه نمی تونستم برگردم . آب هی بالا می اومد . دیروز دلم می خواست تا گوشی رو برداشتی اسمتو صدا بزنم . کلی تمرین کردم اما باز نشد.
اول فوریه ۲۰۰۴
ساعت هفت صبح بیدار می شم . وقتی صورتمو می شورم سردم می شه و می آم زیر پتو درس می خونم . خوابم نمی آد .دیشب تا صبح آروم خوابیدم . نه تشنه ام شد و نه یکهو از خواب پریدم که دلم برات تنگ بشه . تند تند کلمه ها رو توی ذهنم جا میدم . چند شبی هست که وقت نکردم توی دفتر خاطراتم بنویسم . چایی رو می ذارم گرم بشه تا صبحانه بخورم . بعد می رم دنبال فواد . بهم می گه می تونی با ماشین بری ولی ساعت چهار خونه باش . دیر می رسم سر جلسه . امروز بی نهایت بد رانندگی کردم . نمی دونم چرا این طوری شدم . امتحان آسونه و زود برگه امو می دم و راه می افتم توی خیابونها پی هیچ . برنامه جشنواره فیلم فجر رو از سینما فرهنگ می خرم . و از خونه خاله سوری سر در می آرم . حسام خونه است و می گه دخترها هر جایی باشن پیداشون می شه . به موبایله عاطفه زنگ می زنه و اونها نزدیک خونه هستند . کارتهای عروسیشو می بینم و بهش می گم خیلی قشنگه ..... خالی شدم و آروم به برنامه نگاه می کنم . دخترها می رسن و از دیدن من ذوق می کنند . ناهار می خوریم . حسام رفته و همگی با رقص و آواز ناهار می خوریم . سعیده هم از مدرسه می آد . با مریم حرف می زنم . بالاخره اون قدر می گیرم تا آزاد بشه . سر کاره . خوشحالم که خوبه . و امروز برام روز خوبیه . روزی که من با مریم آشنا شدم . و تا الان بهترین لحظات عمرمو باهاش داشتم . و هنوز دارم . از شنیدن صداش شاد می شم . بلند می شیم راه می افتیم . می ریم بستنی توچال . بخاری درجه هزار . و ترافیک وحشتناک و من موقع رانندگی آواز می خونم و بستنی می خورم . توی این لحظه هاست که به هیچ چیزی فکر نمی کنم . هیچی . فقط احساس بچگی . بستنیه عطیه هم ماله من می شه . تا برسم خونه از بس ترمز گرفتم پاهام درد گرفته . خسته ام . فواد ماشینو می بره تعمیرگاه . همیشه یه جوری مسیرمو به خونه تنظیم می کنم که از راهی برم که زمانی با تو ازش عبور کردم . خورشید به زیبایی تمام داشت غروب می کرد از لابه لای ابرهای سفید و نرم و تیکه تیکه پایین می اومد . انگار ابرها خورشید رو بغل کرده بودند و گاهی خورشید از لای انگشتهای ابرها پیدا بود . چرا اون روز با هم به غروب نگاه نکردیم ؟ فردا علی رو میبینم . امشب می خوام مثل دایی احمد تست درست کنم . ازش یاد گرفتم . جای مریم و تو خالیه که دستپخت منو بخورین . چقدر دلم می خواد برای دوستام بهترین چیزهایی که دوست دارند رو درست کنم . و ببینم اونها کیف می کنند و خوشحالند . می دونم خسته ای عزیز دلم . صدات توی گوشم می پیچه برام حرف بزن و من از اون موقع تا حالا فقط برای تو حرف زدم تا خستگیت در بره . ولی یه چیزی احساس کردم که دارم تلافی می کنم .امروز به خدا داشتن فکر نکردم و هر کاری خواستم کردم . شاید از دستش حرصم گرفته ولی می دونم که اون مهربونه به حدی که منو می بخشه و رهام نمی کنه
۱ فوریه ۲۰۰۴
دیگر خواب نخواهم دید:
که زمستان است؛
برف سنگینی باریده؛
می دوم در میان جاپاها.
یا آدم برفی ساخته ام.
و می خندم.
دیگر خواب نخواهم دید.
که تو در کنارمی؛
دوستم داری!!؟
یا با هم حرف می زنیم؛
حتی اگر دوستم نداری.
دیگر خواب نخواهم دید:
که دستانم عشق می ورزند.
به رنگها ؛ اشیا و سایه ها
یا نقاشی می کنند؛
بدون رنگ ؛ بدون امضا.
تمام خوابهایم؛
واقعیت دارند؛
اگر خودم از خواب بیدار شوم
یا ...
پ ن ۱: هنوز نازی نرفته اما دلم برایش تنگ شده .
پ ن ۲:سردرگمم.
پ ن ۳:مریم خانوم گوشی رو بردار.