بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بلوا

شنبه روز بدی بود .روز بی حوصلگی .و ساعت شش توی ماشین وقتی قطره های بزرگ باران می ریزد روی شیشه ؛بلندبلند گریه می کنم . 

یکشنبه جلوی دانشگاه تهران با دانشجویان شعار می دهم و اشک توی چشمهایم جمع می شود .پر از خشم می شوم .خس و خاشاک تویی ... 

دوشنبه در خانه زندانی ام .مثل مرغ پرکنده پای تلفن هی از این وآن خبر می گیرم .پدرم که به خانه می آید از جمعیت میلیونی انقلاب تا آزادی می گوید .جان می گیرم . 

چهارشنبه از هفت تیر تا ولی عصر دستم را به نشانه پیروزی بالا می گیرم . 

شنبه باز خون  

... 

شبها بالای پشت بام روی بلند ترین نقطه گوشهایم پر صدای خدا بزرگتر است می شود. 

کسی به فکر باغچه نیست .باغچه دریای خون شده است . 

دلشوره ؛ وحشت و ترس ؛دلشوره ... 

سال بلوا آغاز شده است . 

پارادوکس

تا به حال این همه دلشوره نداشته ام ، این همه خوابهای عجیب و غریب ندیده ام و این همه توی دلم رخت نشسته اند . تا به حال این همه دلم نخواسته که زمان بگذرد و ببینم آخرش چه می شود ، انگار که آخر معلوم است اما طوری نامعلوم .طوری عجیب که الان می خواهد قلبم از دهانم بزند بیرون .هیچ وقت این همه برایم مهم نبوده که بالاخره چه اتفاقی رخ خواهدداد . این کابوسهای شبانه کی تمام خواهد شد و اینها که بر سر قدرت دعوا می کنند بالاخره به کجا خواهند رسید . کاش می دانستند که وقتی می روند پای تریبون و حرف می زنند و مناظره می کنند ، آنقدر بر ناخوادآگاه من یکی تأثیر گذاشته اند که هر شب خواب می بینم . خواب می بینم که دارند با هم دعوا می کنند یا با من .از شهر بدم می آید آنجا که هر روز زنی می روید چادر به صورت کشیده و کاسه گدایی در دست یا کودکی که بعد از امتحان می آید روی پل تا فیلم بفروشد و هزاران هزار پل و خیابان  که در روز می گذرم و می بینم که به جای درخت مرد و زن بی خانمان سبز شده ،هزار حرف و کلمه داشتم برای نوشتن .شاید هل شده ام و زبانم بند آمده که کجا زندگی می کنم .می دانستم اما حالا همه که از کنار هم عبور می کنیم می دانیم کجا هستیم و انگار برای هم تأسف می خوریم و غصه ایمان می شود و دلمان برای هم می سوزد . هورا می کشیم و دست می زنیم برای که ؟توی کلاسهایمان چه یاد می گیریم و در شهرمردی با گاری می گذرد و نمک می فروشد .توی کتابهایمان چه نوشته و در خیابانهایمان به لباس پوشیدنمان اعتراض می کنند ، توی بیمارستانها چند زن بیچاره روی تخت خوابیده و نطفه زنی را در دلش می کارد که شوهرش با او خوابیده ، چند زن از ترس طلاق مجبور می شوند اینگونه بچه دار شوند ،ما کجا زندگی می کنیم ؟ وقتی این همه بچه بی پدر و مادر هست ؟ دستم می لرزد. هر شب خوراکمان بشود دیدن و شنیدن دروغ ،و صبح دوباره برای هم تعریف کنیم .دچار پوچی شدم . و دایره ای که از آن گریزی نیست .رئیس جمهور می خواهد با پشت دست بزند توی صورتم و از خواب می پرم .نمی دانم طرفدار باشم . وطن پرست باشم . نمی دانم .گیج شده ام . تا به حال این همه دلشوره نداشته ام .به اندازه کودکی که اولین امتحان زندگیش است دلشوره دارم .

سفید

احساسم این روزها درهم و برهم است . ترس و دلهره  .وحشت از سایه خودم .دلشوره و دلتنگی .همه چیزبا هم قاطی شده .فقط امروز خوشحال شدم که وسط این بلبشو درباره الی اکران شد .همین .

آرامش

به خودم می آیم و ناگهان می بینم ، چه خوب من را فراموش کردی و من چه خوب فراموشت کردم ، لعنتی ،اما هنوز با منی . دست از سرم بردار . از کوچه ها و خیابانهای ذهنم برو . برو آن قسمت مغز که دیگر به یادم نیاوری روزهایی که داشتمت. از جلوی مغازه ها عبور می کنم . کتاب فروشی های انقلاب ، با پول و بی پول . خوشبخت و گاهی هم ناخوشبخت . در کنارم هستی و نیستی . از خوارزمی عبور می کنم و تو را  می بینم با پیراهن آبی و کوله ایستاده ای منتظر من و من این بار دیر کرده ام . چرا هیچ وقت قهوه فرانسه نرفتیم . شاید بهتر شد که نرفتیم ، آن وقت هی تو را باید پشت پوسترهای روی شیشه آنها می دیدم و بستنی های رنگی از گلوی پائین نمی رفت .هنوز با منی و من چگونه می توانم تو را فراموش کنم .شاید توی آن کتاب فروشی قدیمی دنبال نوشته های نایاب برشت می گردی یا هنوز کنار تاکسی ایستاده ای که من سوارش هستم ، هیچگاه دلت آش نخواسته ؟ هزار بار هم که از آنجا بگذرم مثل همان روز .مثل همان روز .از دلم برو .از بس که پیاده رفتم تمام شهر را تاول زده انگشت های پایم .چرا فراموش نمی شود ؟ 

بهم گفت بهش فکر نکن و من آرام گرفتم .خیلی وقت است که آرامم .

love theme for nana

نمی خواهد خراب کند . اصلا ً فکر آن نیست که چیزی را از بین ببرد اما ناخودآگاه ، قطره قطره که می چکد دیوار را سوراخ می کند و رودخانه باریکی هم که باشد سیل می شود و می زند همه چیز را زیر و رو می کند . می خواهد که زندگی پابرجا باشد . نمی تواند جلوی دوست داشتنش را بگیرد . چه کند ؟چگونه می تواند بگذرد ؟ باید بگذرد اما نمی تواند . 

برای هر کسی بگویی چندشش می شود . از تو بدش می آید . از بین بردن و خراب کردن و نابودی -هیچ کس آن را نمی پسندد - حداقل در ظاهر .اما ویرانگری قصد و نیتش نیست . می خواهد که دوست بدارد .  

البته همیشه در حاشیه است و ارزشی ندارد . آن ته مه ها شاید دیده شود و کمرنگ .همیشه دلتنگ است اما چه اهمیتی دارد کسی که دیر رسیده است و حالا آرزو می کند کاش آن سالها که مرد ، عاشق زنش می شود ، به جای زن  ِمرد بود ؟